بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
بعضیها وقتی بهجایی نرسیدهاند آدمهای خوبی هستند؛ اما وقتی بهجایی میرسند، عوض میشوند.
زهرا۵۸
اسم ساندویچ که آمد، یک لحظه با خودم فکر کردم دقیقاً شبیه همان معتاد شدهام با این تفاوت که او برای مواد اخاذی میکرد و من برای ساندویچ به خواهرم دروغ گفتم تا او را تیغ بزنم.
زهرا۵۸
- آقاجان عاشقشدن چیز خوبیه یا چیبدیه؟
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
- آقای دکتر که به ملیحه عاشق شده که.
- خا مگه من گفتم عاقله؟ حالا چی شده اینا رِ مپرسی؟ یکوقت با این سِنت خر نشده باشی!
- خا شما گفتین الان سن خرِ دارم.
- سن خر با سن خریت فرق مکنه.
زهرا۵۸
بیبی که زودتر از بقیه، عروس گمنامشان را پیدا کرده است، دستی به سرِ افسانه میکشد و به او میگوید: «قِزمجان، خاک به سرت که حالا آمدی! تو به محسن عاشق شده بودی؟»
- بعله... چی وقته.
زهرا۵۸
آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند اینقدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمیشود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سردربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم بههم نخورد.
کتاب خوان
آنقدر توی حمام مانده بود که احساس کردم ششهایش با محیط حمام سازگار شده و به آبشش تبدیل شدهاند و حالا که بیرون آمده، ممکن است با کمبود اکسیژن مواجه شود.
کتاب خوان
حالا که دریا و خانوادهاش رفتهاند جنوب، دیگر امکان ندارد او را ببینم و خودم را با حرفی که آقاجان راجع به رفتن عمهبتول از بجنورد گفته بود گول میزدم که «از دل برود هر آنکه از بجنورد برود» . اما باز به این نتیجه میرسیدم که نباید فراموشش کنم. البته همینکه خودم را متقاعد میکردم، باز یاد لبخند آن دختر میافتادم. عاقبت به این نتیجه رسیدم بهجای این فکرها، باید هر دو را فراموش کنم و فعلاً مثل یک دانشآموز خوب، حسابی درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و برای خودم کسی شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آینده بتوانم انشاءالله هر دو را بگیرم!
زهرا۵۸
دختر که پشتش به ماشین کمیته بود و نمیدانست من چرا نامه را برداشتم و چرا آن پسر مزاحم دررفت، لبخندی به معنای تشکر روی لبهایش نقش بست. احساس کردم به من به چشم یک قهرمان نگاه کرده است. تابهحال دختری به من لبخند نزده بود. البته خیلی از دخترها به من لبخند زده بودند و حتی از ته دل خندیده بودند؛ اما معمولاً یا بهخاطر ضایعبودن تیپ و قیافهام و یا بهخاطر افتادنم از دوچرخه بوده است. تابهحال چنین لبخندی را تجربه نکرده بودم و با شناختی که از خودم داشتم، بعید میدانستم در آینده هم تجربه کنم!
زهرا۵۸
وقتی وارد کوچۀ سیدی شدم، سعید را دیدم که یک سطل شیر دستش بود و داشت میرفت خانه. فرصت خوبی بود تا از زیر زبانش حرف بکشم. قبل از اینکه به او برسم، منیژهخانم همسر آقای اشرفی که طبق معمول برای فضولی، هر یک ساعت مثل «پرندۀ ساعت» کلهاش را از لای در بیرون میآورد تا کوکو بگوید، سرش را از لای درِ خانه بیرون آورد و با دیدن من گفت: «محسن! تو که همهاش توی کوچهها پلاسی، اشرفی رِ ندیدی؟»
...
آقاجان گفت که اینطوری برای بدنش خوب نیست. اگر محمد آنجا بود آدرس مطب آقاجان را میپرسید.
...
به قول کتاب علوم، انگار این دو روز با فتوسنتز زنده مانده است.
...
با آن حال و روز، اگر با حلزون مسابقه میداد، قطعاً برنده میشد. پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟
...
آقابرات با قیافهای رنگوروپریده از جلوی مغازه رد شد. از قیافهاش میشد فهمید که نای راهرفتن ندارد. چون خبری از زینبخانم نبود و مریم هم نمیتوانست برایش غذا بپزد و ببرد، به قول آقاجان با «بیهیچچی» روزه گرفته بود. جوری راه میرفت که آدم گمان میکرد تا افطار دود شده، رفته هوا
...
میبردم. توی دلم گفتم: «خدایا اگر قرار است کسی کانون خانوادهمان را از هم بپاشد، او را به سزای اعمالش برسان؛ اما به آقاجان خیلی کاری نداشته باش، همینکه مامان بفهمد، برایش کافی است.»
...
موقع خواندن نماز مدام سعی میکردم تمرکز کنم و به اینکه مزدم چقدر خواهد بود، فکر نکنم؛ اما نمیشد. برای اینکه به مزدم فکر نکنم، به این فکر کردم که اگر همینطور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداشهایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداشهای بهشتی کل ثواب نماز و روزهام را از بین ببرد. برای همین فوراً بهجای فکرکردن به پاداش، به این فکر کردم که امسال در عید فطر چه احساس خوبی خواهم داشت. اسم عید سعید فطر که آمد توی ذهنم، یاد راز سعید افتادم و باز تمرکزم به هم ریخت. آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند اینقدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمیشود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سردربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم بههم نخورد.
...
بیبی برای اینکه عذاب وجدان نداشته باشد و چشممان به او نیفتد، توی آشپزخانه نشسته بود، چادرش را هم جلو صورتش کشیده بود و مثل آتقی سریال آئینۀ عبرت یواشکی داشت چای میخورد. میخواست کسی نفهمد دارد میخورد؛ اما فکر نمیکرد صدای هورتکشیدنش تا سرِ کوچۀ سیدی هم میرود. وقتی میخواستم بروم مغازه، مامان گفت: «وقتی آمدی زولبیا بامبیا بخر!»
...
- خا اگه اینجوری باشه منم هنوز داماد نشدم؛ ولی در آینده قراره داماد بشم. اما کسی که از الان به من نِمگه داماد که.
ملیحه که کم آورده بود، گفت: «چقدر تو بدبختِ کمجنبهای!»
...
- سونجی... سونجی... آقات زمینشِ فروخت، ماشین خرید!
- اون که مگفت چون به فکر مایه، زمینِ برای آیندۀ ما گذاشته....
- اتفاقاً وقتیم که داشت مفروخت بازم به فکر شما بود؛ چون وقتی امضا مکرد مگفت دیگه همهتان برین به قَبِر....
zahra sadat-87
آقاجان و آقانعمت همان اول رفتند توی حیاط تا زنها راحتتر مذاکره کنند. آقاجان به من هم اشاره کرد بروم توی حیاط! اما باتوجهبه اینکه میدانستم جواب ملیحه منفی خواهد بود، خیلی دوست داشتم در خانه بمانم و ببینم خواستگاریرفتن و پاسخ منفی شنیدن چطوری است.
- مامان، مخواین من همین جا بمانم و کمک کنم؟
مامان هم گفت: «خاسگاری تو که نیامدن.»
- خا من که بزرگ بشم قراره خواسگاری برم، بَده بمانم ببینم چیجوری قراره بهم جواب منفی بدن؟
- هروقت بزرگ شدی انقدر جواب منفی مِشنوی و ضایع مِشی که خودت یاد مگیری.
zahra sadat-87
«مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
مامان فوراً بحث را عوض کرد
زهرا۵۸
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان