بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
- خودم شنیدم که چقدر داشتی تعریف مکردی.
- همۀ حرفامانِ شنیدی؟ تو مگه درس و مقش نداری که به حرف مردم گوش مِدی؟
- من که داشتم برای خودم نوار گوش مِدادم، شما بلندبلند حرف مزدین.
بیبی که جوابی نداشت، موضوع را منحرف کرد و گفت: «خا، همی نوارا که گوش مکنی چیه؟ هِی داره مِگه یکوقت شونه مخواستم، یکوقت آینه مخواستم!»
- بیبیجان داره مِگه یه معشوقه مخواستم که عکسش بذارم لب آینه.
helya.B
پسر گامبو با تعجب توأم با عصبانیت گفت: «چی مِگی تو؟ حرف این دروغگو رِ باور نکن. خبر داری به خواهرت سلام داده؟»
- دروغچی، من که اصلاً خواهر ندارم؛ ولی به تو چی که اسم خواهرِ منِ میاری؟!
helya.B
مرز بین عشق و نفرت یک تار مو است.
helya.B
آقاجان دوباره به دایی نگاه کرد و انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت: «تو اصلاً شناسنامه داری؟»
خودِ داییاکبر دوباره توضیح داد: «راستش از بعد از عقدمان پیدا نکردمش. به کبرا هم گفتم شاید تو خانۀ شما مانده باشه.»
helya.B
آقاجان از همه خواست رهاسازی قرِ توی کمرشان را بگذارند برای بعد از انتخابات.
helya.B
بیبی وضو گرفت و با چهرهای روحانی و گامهایی آهسته، بهطرف سفره آمد. نهتنها خودش هم باورش شده بود که روزه است، بلکه حتی فرشتهها هم ممکن بود با دیدن او به اشتباه بیفتند و ثواب کل اهالی کوچۀ سیدی و محلۀ صدرآباد را برای او بنویسند.
کاربر ۹۶۹۰۶۷
محمد آهی کشید و درحالیکه سرفهاش گرفته بود، گفت: «بعضی وقتا احساس مکنم دوروبریهامان مثل مردم کوفه شدن.»
آقاجان هم با صدایی گرفته گفت: «اگه به من داری طعنه مزنی، منم بعضی وقتا فکر مکنم تو و دوروبریاتم مثل اصحاب کهف شدین و از اوضاع جامعه خبر ندارین.»
V Ghorbani
احساس کردم الان است که آقاجان برای خنداندن مهمانها و گرفتن تخفیف بیشتر بگوید «بله تو خانه یک حیوان داریم اسمش محسنه!»
mikaiyl
شب وقتی به دایی گفتم که قرار شده غلامعلی به من کمک کند، بدون توجه به حرفهایم گفت: «خرتر از موتوری اونیه که پشتش مِشینه!»
مریم
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Mahsa Bi
محمد، مهسا را بغل کرد تا با او کمی بازی کند. درحالیکه او را بالا و پایین میبرد، میخواست برایش شعر بخواند؛ اما چون اهل شعر و ترانه نبود، فقط همین به ذهنش رسید: «بهبه چه عالی، چار حرفِ والی، نوشته میشه، خوانده نمیشه.»
زهرا۵۸
مثل دوندههایی که برای شروع مسابقه دو منتظر شنیدن سوتِ داور باشند، منتظر اذان بودیم. من بیشتر از بقیه لحظهشماری میکردم؛ چون میخواستم با زولبیا و بامیهای که سر راه خریده بودم، چای بخورم. مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجهها را ورق میکرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را میگفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم میکرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل میکرد.
...
با نزدیکشدن وقت اذان، از رادیو صدای دعا و «اللهم انی اسئلک...» میآمد و از سفرۀ ما صدای خِرتخِرتِ ضربههای کفگیر به تهِ قابلمه. تهدیگِ قابلی حسابی سفت و چموش شده بود و من و آقاجان برای اثبات مردی و مردانگی، نوبتی در تلاش بودیم آنها را جدا کنیم. عاقبت آقاجان نشان داد که آدامس نخورده و مرد دوران سقز و روغن زرد است. با لبخندی پنهانی که نشان از پیروزی داشت، تکههای درشت تهدیگِ قابلی را مثل جواهر از توی قابلمه درآورد و توی ظرفهایمان گذاشت. حتی نادرشاه هم موقع فتح هند و دیدن جواهرات کوه نور و دریای نور، اینطور احساس پیروزی نکرده بود.
...
با گفتن رمز عملیات یعنی بسمالله، خودِ عملیات به فرماندهی آقاجان شروع شد. از ترس گرسنگی احتمالی فردا، به قول بیبی داشتیم همه «اعضا و جواهرمان» را پر از غذا میکردیم. ملیحه گفت: «چی خبرتانه زیاد نخورین حالتان بد مشه ها.»
من هم گفتم: «برای بدن، ضرر گرسنگی از پرخوری بیشتره.»
با اینکه
...
مامان توی بشقابها غذا کشید و بوی غذا که درآمد، آقاجان نیمنگاهی به سفره انداخت و فوراً گفت: «صدق الله العلی العظیم.»
بوی غذا آنقدر هوسانگیز بود که بیبی هم به طور اتوماتیک از جای خودش بلند شد و رفت وضو بگیرد. بیخود نیست که به ماه رمضان میگویند ماه میهمانی خدا؛ چون بیبی با اینکه بنا به گفتۀ خودش، بهخاطر مریضی و سفارش دکتر نمیتوانست همۀ ماه رمضان را روزه بگیرد، اما در روزهایی که روزه نمیگرفت، همۀ وعدههای غذایی مهمان خدا بود؛ سحر، صبحانه، ناهار، افطار و شام. نماز را در بعضی نوبتها قضا میخواند؛ اما در همۀ وعدهها قبل از نماز، غذا میخورد.
...
جلوی درِ خانۀ داداشمحمد که رسیدم، با احتیاط قابلمه و ظرف سوپ را زمین گذاشتم و زنگ زدم. برای احسان بیسکویت باغوحش خریده بودم. در خانۀ ما، همه عاشق احسان بودند؛ اما هرکس معیار جداگانهای داشت. من با اینکه آتاری را خیلی دوست داشتم و به داییاکبرم سپرده بودم برایم از جنوب یکی بیاورد، به بقیه گفته بودم فقط به احسان اجازه میدهم با آن بازی کند؛ چون او را هم بهاندازۀ آتاری دوست داشتم. مامان، احسان و قابلمههای مسی جهیزیهاش را به یک اندازه و هر دو را از آقاجان بیشتر دوست داشت. ملیحه، احسان را بهاندازۀ خرید کفش و مانتو دوست داشت. آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتریاش تمام شده هم کمتر دوست داشت
...
برای همین به شوخی گفتم: «پس اگه با اونا قوم شدیم از این بهبعد پشت وانت باید بهجای آهنگ مستانهمستانه، آهنگ مثانهمثانه بخوانیم.»
niki
«پسرخالهجان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمینگیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.» بعد هم برای اینکه غلامعلی را خوشحال کند، گفت: «ولی خا جریان تو با اینایی که گفتم فرق مکنه؛ چون تو کار داری سرت به کار گرمه، اینا که گفتم همهشان بیکار بودنا.»
غلامعلی که دیگر کم مانده بود قالب تهی کند، با استیصال گفت: «خا گفتم که منم از موقع گازکشی دیگه بیکار شدما.»
- بِی... گفتیها؛ ولی نگا من چی زود از یاد کردم.
با این قوت قلب دادن بیبی، کم مانده بود غلامعلی جابهجا سکته کند.
زهرا۵۸
بیبی وقتی شنید خطر دیگر کاملاً رفع شده و خوشبختانه وضعیت غلامعلی به روال عادی برگشته، «خدا رِ شکری» گفت که فکر کنم اگر نظامی گنجوی آن را شنیده بود بهجای لیلی و مجنون، از بیبی و غلامعلی مینوشت.
zahra sadat-87
البته میشد برای ادامهتحصیل برود و مریم را هم با خودش ببرد؛ اما مریم راضی نمیشد از بجنورد بروند. نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
Nazanin :)
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان