بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۲۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
تمام فکر و ذکرم درگیر آن دختر شده بود. حدس می‌زدم از من بزرگ‌تر باشد؛ برای همین توی ذهنم داشتم تمام فامیل، همسایه‌ها و آشناهایی را که با زن‌های بزرگ‌تر از خود ازدواج کرده‌اند، مرور می‌کردم ببینم ازدواج موفقی داشته‌اند یا نه. البته حتی در بین افرادی که با زن‌های کمتر از سن خود ازدواج کرده بودند هم نمونۀ موفقی پیدا نکردم.
Fateme Soltani
مامان گفت: «بی‌بی‌جان، الان یکی باید باشه از خودت مراقبت کنه.» این حرف مامان باعث شد بی‌بی فوراً واکنش نشان دهد: «عروس‌جان، موهام سفید شده؛ ولی هنوز مثل جوانیم قوّت دارم. همین پسته‌ای که من با دندان مصنوعیم مشکنم، جواناشم نِمِتانن. تازه، خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.»
کاربر ۱۹۹۰۴۹۰
قبل از اینکه افطاری تمام شود، بی‌بی گرۀ گوشۀ چادر خود را باز کرد و در کمال ناباوری من و ملیحه، یک دویست تومنی به‌عنوان پاداش اولین روزۀ امسال به من داد. خوب نگاه کردم که بدون گوشه، یا نصفه و نیمه نباشد. بی‌بی گفت: «من که دیگه نِمِتانم بگیرم؛ ولی مال تو قبول باشه که هم مغازه رفتی هم روزه گرفتی.» آقاجان به شوخی گفت: «منم، هم مغازه رفتم هم روزه گرفتم!» - مال این بچه فرق مُکنه. امسال دیگه عاقل شده. آقاجان باز به شوخی گفت: «یعنی من هنوز عاقل نشدم؟!» - علی‌جان، تو از همون اولشم بچۀ خوب و عالق و بالغی بودی؛ ولی این بچه با اینکه قبلاً اخمق بود و هنوزم تو سن خرمستیشه، خیلی خوب شده. یادت نیست قبلاً هروقت عصبانی مِشد، مثل سگ هار پاچه همه رِ مگرفت؟ ببین حالا چی یک‌کم فهمیده شده.
زهرا۵۸
موقعی که با آقای اشرفی از ساندویچی در‌می‌آمدیم تا با ماشینِ کویتی‌اش به‌طرف خانه‌ برویم و من هم به بقیه پز بدهم که سوارش شده‌ام، دوباره آقای کریمی‌نژاد و خانمش مرا دیدند. نمی‌شد در لحظۀ خروج از ساندویچی به آنها توضیح دهم که «به‌خدا قسم روزه‌ام!» در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
زهرا۵۸
- خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
فاطمه ملکی
«دایی‌جان، اگه با این پسره ازدواج کردی و یک‌وقت اذیتت کرد، چون از تو قدپست‌تره، برای اینکه تنبیهش کنی بذارش روی کابینت تا دیگه نتانه بیاد پایین.
♡sana.m♡
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
کتابخوار
اولش ناراحت شد چرا با آقای دکتر رفته‌ایم ساندویچی و بستنی‌فروشی؛ اما وقتی گفتم کل پس‌اندازم را توی ساندویچی خرج کرده‌ام و نگذاشته‌ام آقای دکتر حساب کند، تحت تأثیر قرار گرفت و گفت تا الان راجع به من اشتباه فکر می‌کرده است. می‌دانستم باز هم راجع به من اشتباه فکر کرده و در آینده، حقیقت را خواهد فهمید؛ اما با‌توجه‌به تورم و افت ارزش پول، احساس می‌کردم آن زمان که بخواهد بفهمد و پولش را پس بگیرد، هزار تومان دیگر، به اندازۀ صد تومان هم نخواهد ارزید و به‌راحتی آن را پس خواهم داد.
مرتضی ش.
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
❤️Maedeh & Amir❤️
بی‌بی که جوابی نداشت، موضوع را منحرف کرد و گفت: «خا، همی نوارا که گوش مکنی چیه؟ هِی داره مِگه یک‌وقت شونه مخواستم، یک‌وقت آینه مخواستم!» - بی‌بی‌جان داره مِگه یه معشوقه مخواستم که عکسش بذارم لب آینه.
N.gh
بی‌بی برای همه از عزیزبودن دختر و اینکه برای پیامبر فرزند دختر چقدر عزیز بوده و اصلاً هیچ مردی به مقام و رتبۀ حضرت زهرا «س» نخواهد رسید و یک دختر بهتر از صد پسر است و... حرف می‌زد. حتی عمداً جلوی مریم هم جوری از این حرف‌ها می‌زد که احساس می‌کردم اگر جنین پسر باشد، خودش توی رودرواسی قرار بگیرد و از شرمندگی بی‌بی، همان جا توی مسیر تغییر جنسیت بدهد تا دختر به دنیا بیاید.
N.gh
می‌خواست یکی از شکلات‌هایی را که ملیحه آورده بود، باز کند؛ اما دو طرف زَرورقِ دورِ آن را به هر طرفی می‌چرخاند، دوباره بسته می‌شد.
کاربر ۱۹۶۸۷۳۵
نمراتم خیلی خوب شده بود. توی عالم رؤیا تصور می‌کردم دریا و آن دختری که به من لبخند زد، کارنامه‌ام را از دست هم چنگ می‌زنند و برای دستیابی به یک آیندۀ بهتر با من، موهای همدیگر را می‌کشند!
م.برهانی
بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بی‌بی بیشتر پرید.
😏
معلوم بود که راست می‌گفته قبلاً میل می‌زده؛ اما احتمالاً به‌جای میل باستانی، میل بافتنی می‌زده است!
مرتضی ش.
نمی‌دانم چرا ایرانی‌ها با اینکه سیصد و شصت و پنج روز برای کارهای سال تحویل بعدی وقت دارند، باز هم همۀ کارها را می‌گذارند برای دقایق آخر
zahra🌿
نمی‌دانم ملیحه راجع به من چه فکری کرده بود؛ اما از اینکه می‌دیدم آقای دکتر روی من این‌قدر حساب کرده، به‌جای اینکه به خودم افتخار کنم، دلم به آن دو می‌سوخت و با خودم می‌گفتم: «ببین چی بدبختن که کارشان به من افتاده!»
ساداتِــ گُمْنامْــ
- باز جایی خراب‌کاری کردی؟ نکنه اخراج شدی؟ - نه همین‌جوری مخوام بیام کمک! - تو همین‌جوری به خودتم کمک نمکنی، چی برسه به بقیه! ها، چی شده؟ ‌!
yumi
آقاجواد، پدر سعید هم رانندۀ ادارۀ جهاد سازندگی بود و یکسره مأموریت می‌رفت. برای همین یک بار آقاجان راجع به آقاجواد به آقای اشرفی گفت: «به نظر من که این نشانِ سردار سازندگی رِ در اصل باید به جواد بدن چون هر سال، تعداد بچه‌هاش مثل تورم افزایش پیدا مکنه!»
محمدجواد
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
مهدی رحیمی پور راوری

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان