بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۲۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
آقاجان دوباره به محمد نگاه کرد. درحالی‌که چشمانش قرمز شده بودند، سعی کرد خودش را کنترل کند و با بغض گفت: «منم وقتی خبرتِ شنیدم، عمرمِ از دست دادم، موهای سیاهمِ از دست دادم، نور چشمامِ از دست دادم، سلامتیمِ از دست دادم. از همۀ اینا مهم‌تر، یک پا و بهترین لحظات جوانی پسرمِ از دست دادم. احسانت که بزرگ بشه، مفهمی چی مگم.»
maedeh
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
محمد
بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند.
گرگ میش نیمه شب
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
گرگ میش نیمه شب
«بر در دروازۀ قلبم نوشتم ورود ممنوع؛ اما عشق آمد و گفت بی‌سوادم!»
میشه گفت کتابخوان
مریم، زن‌داداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از ته‌دیگِ سیب‌زمینی کمتر دوست داشت.
dreamer
چون احساس کردم حرف‌های معنادار آن دو طعنه به من بود، وقتی داشتم چای تعارف می‌کردم، خواستم برای تلافی سینی چای را جوری بگیرم که آقای کریمی‌نژاد تا آخر عمر از نعمت بچه و خانم کریمی هم از نعمت همسر محروم شود.
Z_pahlevani
به‌جای نامه‌دادن و کارای بی‌حیایی، فعلاً باید فقط درس بخوانین؛ بعد که آدمی شدین، مثل آدم مرین خواستگاری؛ خر مشین و عروسی مکنین و مثل سگ کار مکنین پول زن و بچه‌تانِ دربیارین. بعد هر چی خواستین انقدر توی خانه به هم متلک بگین و دوروبر هم بچرخین که از هم پَرچه بشین. خا فهمیدین؟»
Z_pahlevani
- خا آب، های داغ مشد، های سرد مشد. - خا دو ساعت تو حمام باشی آب سرد مشه دیگه. - خا هی سرد مشد که دو ساعت ماندم دیگه. دیالوگ بی‌پایان آقاجان و بی‌بی حتی فیلسوف‌های یونانی را هم به سرگیجه می‌انداخت.
پ. و.
مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجه‌ها را ورق می‌کرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
پ. و.
منیژه‌خانم همسر آقای اشرفی که طبق معمول برای فضولی، هر یک ساعت مثل «پرندۀ ساعت» کله‌اش را از لای در بیرون می‌آورد تا کوکو بگوید، سرش را از لای درِ خانه‌ بیرون آورد و با دیدن من گفت: «محسن! تو که همه‌اش توی کوچه‌ها پلاسی، اشرفی رِ ندیدی؟»
پ. و.
وقتی یاد شوخی‌های ردوبدل‌شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده! یادم آمد دو‌سه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمی‌توانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغِل‌جان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه می‌کند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوه‌اش عاشق من شده و مرا برای او زیر نظر گرفته است؟ نکند شماره‌تلفنم را از طریق نانوایی گیر آورده است؟ عمراً اگر به او جواب مثبت بدهم! چون به بهانۀ اینکه دندان‌هایش نان بیات نمی‌گیرد، هر روز با گفتن اوغل‌جان، مرا اغفال می‌کند تا بفرستد نانوایی.
پ. و.
احساس کردم الان است که آقاجان برای خنداندن مهمان‌ها و گرفتن تخفیف بیشتر بگوید «بله تو خانه یک حیوان داریم اسمش محسنه!»
qazal~
پسر کو ندارد نشان از پدر... نشاید که نامش گذارند پسر!
شهید عشق
قدیما حمام نُمره که مِرفتیم، از صبح مِرفتیم غروب در مِشُدیم.
شهید عشق
«پسرجان شبت به خیر!»
جودی‌آبــوت
برای اینکه همه و بالاخص آقای دکتر را از این وضعیت نجات بدهم، گفتم: «آقای دکتر ببخشین، من سه سال دیگه که کنکور دارم، چی‌کار کنم که موفق بشم؟»
جودی‌آبــوت
بستنی‌فروشی خلوتی را که دایی و زندایی رفتند
المپیان؟:)
چرا بعضی زنا مانتو با روسری رنگی مپوشن؟
المپیان؟:)
هر چی پول مول داشتم که دادم به پسرات. آدم یک دانه دختر داشته باشه، صد تا پسر نداشته باشه. خودم ده‌ساله دارم پالتوی پاره مپوشم، اینا آمدن هی مگن کاپشن مخوایم، ماشین‌حساب مخوایم
المپیان؟:)

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان