بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
وقتی تیم مورد علاقهام گل زد و خوشحال شدم، بیبی پرسید: «خوبا گل زدن؟»
- بیبی اینا که خوب و بد ندارن.
- پس تو برای چی خوشحالی کردی؟ اگه ببرن به تو جایزه مدن؟
- نه بیبی.
- پس تو باز از اینا دیوانهتری که...!
_SOMEONE_
.... حالا حوله که پیدا شد، این لباسای منِ کجا گذاشتی؟
هنوز جملۀ آقاجان به پایان نرسیده بود که صدای ثانیهشمارِ تحویل سال درآمد. بیبی گفت: «علیجان زود که الان عید مِشه... اگه لباساتِ پیدا کردی که زود بپوش، اگه نه لااقل حوله رِ به خودت محکم بگیر!»
چهار... سه... دو... یک.... بوم...!
سال که تحویل شد، صدای آقاجان درآمد:
- هَیه...، یعنی امسال همهش باید اینجوری با حوله باشم؟
آن سال، اسم آقاجان برای حج درآمد و هرچند که همان سال نتوانست برود و چند سال بعد رفت سفر عمره، اما هنوز هم عکسی که با حولۀ احرام گرفته، ما را یاد نوروز هزاروسیصدوهفتاد میاندازد.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
مامان، احسان و قابلمههای مسی جهیزیهاش را به یک اندازه و هر دو را از آقاجان بیشتر دوست داشت. ملیحه، احسان را بهاندازۀ خرید کفش و مانتو دوست داشت. آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتریاش تمام شده هم کمتر دوست داشت. بیبی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمهبتول و عموهایم هم بیشتر، اما همهمان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت. مریم، زنداداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از تهدیگِ سیبزمینی کمتر دوست داشت. البته او و بیبی همدیگر را بهاندازۀ تهدیگِ سوختۀ کته دوست داشتند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
وقتی میخواستیم بخاری را جابهجا کنیم، بهجای مشاهدۀ ترکیدگی لوله، چشمم به بوستری افتاد که معلوم بود تازه خریده. روی تلویزیون گذاشته بود تا بعداً به آنتن وصل کند.
پرسیدم: «آقابرات، این چیه؟»
آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کرهالاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و بهطرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد. آنقدر با اطمینان خاطر توضیح میداد که احساس کردم خودش را هم باید به آن درختِ شفادِه ببندند.
fateme I
توی دستشویی نشسته بودم که صدای آقای اشرفی درآمد.
- خرابتر شد... بچرخان!
رویم نشد بگویم روی پشت بام نیستم و کجایم. آقای اشرفی که از همهجا بیخبر بود، همچنان داد میزد: «بهتر شد... خراب شد... برگردان سر جاش... دیگه نچرخان همون جا خوبه.... مشنوی؟»
بهجای اینکه جواب بدهم، سعی کردم بهسرعت کارم را تمام کنم؛ اما سروصدای آقای اشرفی استرسم را بیشتر کرد:
- گفتم دیگه بهش دست نزن خوب شد... شنیدی یا نه...؟ محسن...! محسن!
fateme I
بیبی که بدش نمیآمد چند روزی برود مشهد، به مامان گفت: «عروسجان، مخوای تو بمان، من خودم مِرم پیش ملیحه. اصلاً اون که مِگه تا درسش تموم نشه نمخواد عروسی کنه. با هم اونجا یک خانه مگیریم، من براش غذا درست مکنم؛ مُنتها از روی خرج خودش. اونم درس مرساشِ بخوانه. فقط به من چمِ بازاررفتن و خط سوارشدن و حرمرفتنِ یاد بده. تازه اگه خواست، یخچال نفتی و چراغ علاءالدین جهازمم مبرم تا وسایل راحتیمان تکمیل باشه.»
fateme I
- خداییش خیلی وقته که پول به ساندویچ ندادم.
- پس یک جایی مبرمت که از ساندویچییم بهتر باشه. مِریم کبابی، به شرط اینکه دیگه تا دانشگاه قبول نشدی، همون غذای خانه رِ بخوری و از این آشغالا نخوری. برای خودت مگم. باشه؟
بهجای باشه بهطور مبهمی گفتم: «ااشه!» تا بعداً اگر رفتم ساندویچی دروغگو درنیایم. وقتی رسیدیم جلوی کبابی، من با خوشحالی گفتم: «من شیشلیک مخورم!»
آقاجان از همان بیرون مغازه نگاهی به قیمتها انداخت و گفت: «معلومه گوشتش کهنهیه. بریم یک جای دیگه.»
برای اینکه تا مقصد بعدی خسته نشویم، آقاجان یک بار دیگر رفت روی منبر و بهخاطر قیمت شیشلیک، چیزهایی از مضرات خوردن گوشت و بیماریهای مشترک انسان و دام و زیادشدن خوی حیوانی تعریف کرد تا علاوه بر عاشقی، شیشلیک هم از یادم برود.
- آدم باید شام سبک بخوره، شیشلیک سنگینه.
- داییاکبر و زندایی که چند وقت پیش با هم شام رفتن شیشلیک خوردن که؟
- گفتم آدم!
Reyhoone.v
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
مامان فوراً بحث را عوض کرد و راجع به خانوادۀ آقانعمت گفت: «مگن مثل اینکه تازگی خیلی زمین بهشان ارث رسیده و کلی ملک و املاک دارن؛ ولی به قیافهشان که مخورد وضعشان تقریباً مثل خودمانه.»
Reyhoone.v
بیبی گفت: «برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیهها!»
مامان که میترسید بیبی بعداً آبروریزی کند، گفت: «سیمان نه! سیما. اون «نِ» ر نباید آخرش بگی. حالا بگو.»
- نیما؟!
- نه، اینکه اسم پسره! اصلاً فرض کن سینما؛ ولی او «نِ» رِ از توش بردار.
- سینا؟
مامان با حرص گفت: «بیبیجان، گفتم «نِ» رِ از توش بردار. ببین توی همون سینا، بهجای «ن» ، بگو «م» .
- مینا؟!
مامان با صدای بلندی گفت: «اصلاً من دیگه کار ندارم؛ هر چی مخوای خودت بگو.»
بیبی هم گفت: «اصلاً از قدیم مگن مادرزن و مادرشوهر با هم نمسازن، راسته!»
آقاجان گفت: «چرا؟» بیبی هم گفت: «مگه نمبینی؟ از الان از سیما قهرش میاد!»
Reyhoone.v
بیبی گفت: «پسره که نمدانم چطوره؛ ولی نوشابه دختر خوبی بود.»
- منظورت از نوشابه، سودابهیه بیبی؟
- چه مِدانم؟ اسمش رو زبانم نِمِگیره.
دایی برای اینکه نشان دهد اصلاً از سودابه خوشش نیامده است، گفت: «ولی دخترشان مثل همون مرغِ چاقه توی کارتون رابینهود مِمانه که بدمینتون بازی میکرد. کی میاد همچین دختری رِ بگیره؟»
بیبی لبخند معناداری زد و به دایی گفت: «خا از همین حرفت معلومه که مبارکت باشه!»
داییاکبر برای اولینبار در عمرش از خجالت قرمز شد و آقاجان هم برای اینکه دایی را بیشتر خجالت دهد، گفت: «خوبیش اینه که با پدرزنتم همزورین!»
دایی که دید هر چیزی بگوید در دادگاه خانوادۀ ما به ضررش تمام میشود، ترجیح داد سکوت کند. بیبی برای اینکه ملیحه شوهرنکرده از دستش درنرود، دوباره بحث را بهطرف او کشاند و گفت: «حالا کو اول ببینیم ملیحه چی مگه.»
ملیحه گفت: «فعلاً مخوام برم درسم بخوانم امتحان دارم.»
Reyhoone.v
رفتم توی هال، پشت درِ اتاق پذیرایی تا از الان بفهمم چطور باید در آینده از دریا خواستگاری کنم.
سیماخانم مدام از پسرش تعریف میکرد؛ اما وقتی مامان، داییاکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار میکرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف میکرد و دو جمله از دخترش. میخواست داییاکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
- این دخترم سودابه داره حسابی درس میخوانه تا انشالا مثل ملیحۀ شما موفق بشه؛ ولی چون زیاد درس مِخوانه و تحرک نداره، فعلاً یککم تپل شده.
البته آدم اگر ده سال هم پشت کنکور میماند و فقط میخورد، هیکلش آنقدر نمیشد. از لحظهای که سیماخانم بحث رسمورسوم و جهیزیه را پیش کشید و گفت برای سودابه هم از الان جهیزیه کامل جمع کرده است، بیبی هم در یک حرکت بدون توپ سعی کرد از آب گلآلود، برای داییاکبر پری دریایی که نه؛ ولی پفکماهی بگیرد. برای همین وقتی سیماخانم گفت که سودابه بلد است پیانو بزند، بیبی هم فوری گفت: «اکبر مایم تیمپو مزنه که!»
Reyhoone.v
چند روز بعد، وقتی ورقههای امتحان تاریخ تصحیح شد، باز هم بهخاطر نمرۀ سعید، اعظمخانم را به مدرسه خواستند. سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدینشاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
Rsi Sd
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهانهایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست میدهد.
ka'mya'b
اولاً در شأن مرد کاسب نیست جلوی مشتری، مِرچمِرچ کنه و هی آدامسشِ باد کنه. دوماً مگن برای مردا خوب نیست. بعداً سبیل درنمیآرن.
- خا خوبیش اینه که بعداً نمخواد پول به تیغ و ریشتراش بدم.
- تو اصلاً فهمیدی منظور من چیه؟ اگه مِفهمیدی که الان بهجای خنده باید گریه مِکردی.
- خا مردا که گریه نمکنن که؟
- خا منم برای همین مِگم آدامس نخور دیگه...! قدیما کاسب بیسبیل مثل چیز بود...!
یاس
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
ه
اول راجع به عشق مقدمهچینی کرد. بعد، از سختیهای پیداکردن کسی که فرد مناسبی باشد و بتواند آدم را هم درک کند، گفت و عاقبت هم گفت که آدم اگر به نتیجه رسید که طرف ارزشش را دارد، باید برای رسیدن به هدف، از جان مایه بگذارد.
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
بی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بیبی بیشتر پرید.
- بِی...! پس داره مثل خدابیامرز حاجیرجب مِشه که الان او متانه ما رِ ببینه؛ ولی ما نِمِبینیمش.
Aysa
بِدیش به من که عمهجانش کلی درس داشته؛ ولی از مشهد آمده که فقط این قندِ عسلِشِ ببینه....
وقتی مهسا را به ملیحه میدادم، گفتم: «بُردم!» ملیحه دستپاچه شد و کم مانده بود قند عسلش را برای صد تومن در هوا رها کند!
Aysa
قدیم گفتن آنچه برای خودت نمپسندی به دیگران ربطی نداره.
karoon
بعضیها وقتی بهجایی نرسیدهاند آدمهای خوبی هستند؛ اما وقتی بهجایی میرسند، عوض میشوند.
ز غوغای جهان فارغ:)
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان