بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۷۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
آقاجان که معلوم بود خودش هم شرمنده است، کلۀ بخارگرفته‌اش را از لای درِ حمام درآورد و گفت: «یکی اون حولۀ منِ بیاره.» مامان غُر زد: «مگه نگفتم با خودت ببر. ما همه دستمان بنده.» - هر چی گشتم حوله‌مِ پیدا نکردم. همین جوری‌یم که نِمِتانم بیام. مثل شوخی‌هایی که دایی‌اکبر با آقاجان می‌کند، چشمکی زدم و با صدای بلند و به شوخی به آقاجان گفتم: «بیاین، قول مدیم نگاه نکنیم.»
محمد
از قیافه‌اش معلوم بود می‌خواهد مرا از پلک‌هایم آویزان کند. یواش درِ قابلمه را بستم و امیدوار بودم حالا که اذان شده، آقابرات به‌خاطر روزه‌داری، دیگر به من فحش ندهد. مثل آقای کریمی‌نژاد که راجع به منِ روزه‌دار اشتباه قضاوت کرده بود، من هم راجع به زبانِ روزه‌دارِ آقابرات اشتباه قضاوت کردم. محض احتیاط قابلمه را زمین گذاشتم تا سریع‌تر بتوانم فرار کنم. برخلاف روز قبل که احساس می‌کردم آقابرات اگر یک قدم دیگر بردارد، از گرسنگی سکته می‌کند، این دفعه درحالی‌که زیر لب ناسزاهای روزه‌باطل‌کن می‌گفت با سرعت بیست سکته در ساعت دنبالم دوید.
محمد
- آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول‌خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سودِ همون پولش، خرجِ آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالَم مره مکه‌ها.
بلاتریکس لسترنج
کمی در کیفش جست‌وجو کرد و بعد هم گفت: «حاج‌آقا اینا باشه، بعداً برمی‌گردم.» آقاجان قبول نکرد و از او خواست تا خریدش را ببرد. از کار آقاجان متعجب شدم؛ چون حتی به زن‌عمو فخری هم نسیه نمی‌داد. با خودم گفتم: «بیخود نبود که آقاجان نمی‌خواست آدامس بخورد! نکند من و ملیحه و محمد برای او فرزند خوبی نبوده‌ایم
محمد
برای اینکه به مزدم فکر نکنم، به این فکر کردم که اگر همین‌طور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداش‌هایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداش‌های بهشتی کل ثواب نماز و روزه‌ام را از بین ببرد. برای همین فوراً به‌جای فکرکردن به پاداش، به این فکر کردم که امسال در عید فطر چه احساس خوبی خواهم داشت.
محمد
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهان‌هایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست می‌دهد.
محمد
سحر، به سختی بیدار شدم. آقاجان زودتر از بقیه بیدار شده بود و داشت با صوتی کاملاً ابداعی قرآن می‌خواند. مامان توی بشقاب‌ها غذا ‌کشید و بوی غذا که درآمد، آقاجان نیم‌نگاهی به سفره انداخت و فوراً گفت: «صدق ‌الله العلی العظیم.»
محمد
شاید به تلافی چندسالی که از خانه، مریم و احسان دور بود، دیگر نمی‌خواست از آنها جدا شود. البته می‌شد برای ادامه‌تحصیل برود و مریم را هم با خودش ببرد؛ اما مریم راضی نمی‌شد از بجنورد بروند. نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
محمد
«قِزم‌جان، راست مِگه دیگه! چی همش مِگی درس دارم...، درس دارم...! همۀ نُخسه‌ها که شبیه همن، بیشتر مریضیایم که با چای نبات و آبلیمو خوب مشن.... نِگا، حالا تو خودت دکتری بهتر مِدانی، ولی مردا که حالشان بد مِشه یعنی غذا زیاد خوردن. زنایم حالشان بد بشه که یعنی حتماً خوش‌خبریه. هر کی‌یم آمد مطبت و مریضیشِ بلد نبودی، فقط تو نُخسه‌اش به‌جای آمپول، قرص جوشان بنویس خودش خوشحال مِشه، مِره به بقیه مِگه این ملیحه چی خوب دکتریه! خا؟»
محمد
برای اینکه نشان بدهم چقدر رشد کرده‌ام و همه بفهمند که بهتر است عیدی‌هایم هم از رشد خوبی برخوردار باشند، گفتم: «مَلی‌جان، اصلاً همین‌که به سلامتی میای، خودش بهترین سوغاتیه.» آقاجان هم در تأیید حرف من به ملیحه گفت: «ها بابا، این محسن که الان دیگه به سن خر رسیده، بچه نیست
محمد
آقابرات در تأیید حرف آقاجان گفت: «منم هر چی بهش مِگم بیا دنبال کارِتِ بگیر بهت فرش مِدن، یخچال مِدن، تلوزیون مِدن، اصلاً به خرجش نِمِره. خداییش من و تو اگه رفته بودیم جبهه، اونجا یک زنبورم که ما رِ نیش مِزد، وقتی برمگشتیم کلی چیز میز مِگرفتم؛ ولی نمدانم این چرا این‌جوریه. این یکی پسرتم همین‌جوریه؟» - نه این یکی که مدلش یک‌جور دیگه فرق مُکُنه. البته اینم خوبه‌ها؛ ولی برعکس اون باید زور ببینه تا آدم بشه.
محمد
تعطیلاتِ عید مثل همیشه به‌سرعت حمام‌رفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم برهم‌زدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمام‌رفتن بی‌بی طول می‌کشید.
•Pinaar•
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
aseman
سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لوله‌های آب، جِرم می‌گویند.»
aseman
آقا‌حشمت‌ که خیلی خسته به نظر می‌رسید، ‌گفت: «به‌خاطر رانندگی و طولانی‌بودن مسیر، کمر برام نمونده.» آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جمله‌اش این‌طوری از آب درآمد: - عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه! با گفتن این جمله، من و آقاآرش به‌زور خودمان را کنترل کردیم، مامان و ملیحه از خجالت بخار که نه، مستقیماً تصعید شدند و رنگ آقاحشمت و حمیراخانم برای یک لحظه پرید؛ چون تصور کردند آقاجان مُچشان را گرفته است.
hamid
یکی دیگر از دوستان محمد با گلایه گفت: «چرا کار به‌جایی رسیده که جدیداً بعضی جوانا شلوار لی و لباس آستین کوتاه و کفش سفید مپوشن؟ چرا بعضی زنا مانتو با روسری رنگی مپوشن؟ چرا مردم نوارهای آن‌چنانی گوش مکنن؟ چرا سینما قدس، فیلم مشکل‌دارِ "عروسِ" نشان مِده؟ تازه، اوضاع انقدر بد شده که بعضی اتوبوس‌های بجنوردمشهد تو روز روشن توی راه نوار ترانه مذارن.»
:: OF ::
دوست محمد که اورکت آمریکایی می‌پوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.» و به‌محض موافقت جمع با این پیشنهاد، یک‌دفعه از جای خودش بلند شد و با صدای بلند و مشت‌های گره‌کرده، شعار مرگ بر آمریکا داد و بقیه هم تکرار کردند.
mirtabar
البته خودم هم کرمم گرفته بود تا بی‌بی را اذیت کنم و مدام از او می‌پرسیدم: - بی‌بی، پسته روزه رِ باطل مکنه؟ - ها! - تخمه چی؟ - ها! - پوستِ تخمه چی؟ یعنی فقط تو دهنم باشه با زبونم باهاش بازی کنم. - بازم، ها. - اگه قورت ندم و زود تُف کنم چی؟ - مرض داری توی خانه تُف کنی؟ - پس یعنی قورتش بدم؟! - خف کن مخوام بخوابم.
مژگان
مریم، زن‌داداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از ته‌دیگِ سیب‌زمینی کمتر دوست داشت. البته او و بی‌بی همدیگر را به‌اندازۀ ته‌دیگِ سوختۀ کته دوست داشتند.
مژگان
وقتی بحث هزینۀ درمان محمد شد، آقاجان به مامان گفت: «خداییش محسنم شاهده، وضع بازار که خیلی خرابه؛ ولی برای محمد هر چقدر شد به جهنم! براش این خانه که هیچی، اون فرش دست‌باف و طلاهای تو و ملیحه رَم مفروشیم.» باز آقاجان داشت مثل بی‌بی از روی بقیه ایثار می‌کرد. خانه که به اسم مامان بود، فرش دست‌باف مال بی‌بی بود و طلاها هم که بماند.
مژگان

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان