بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۷۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
«خدایا اگر قرار است کسی کانون خانواده‌مان را از هم بپاشد، او را به سزای اعمالش برسان؛ اما به آقاجان خیلی کاری نداشته باش، همین‌که مامان بفهمد، برایش کافی است.»
amid :)
ی‌بی که دندانش نمی‌گرفت و ته‌دیگِ چرب و برشته برایش خوب نبود، به نفع هیچ‌کس کنار نرفت و با برداشتن ته‌دیگ، در حق بقیه فرصت‌سوزی کرد.
amid :)
نمی‌دانم به‌خاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمی‌خواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا به‌خاطر اینکه نمی‌خواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
amid :)
آقاجان هم در تأیید حرف من به ملیحه گفت: «ها بابا، این محسن که الان دیگه به سن خر رسیده، بچه نیست هر دفعه براش یک چیزی بخری که؟»
amid :)
ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
amid :)
آقاجان می‌گفت وعده‌ها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعده‌ای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
Somayeh
آقای اشرفی درحالی‌که به من یاد می‌داد چطوری با صدای بلندتری چُرمک بزنم، گفت حتی اگر او را بکشند، امکان ندارد رأی بدهد و معتقد است آدم برای عقیده‌اش باید هزینه بدهد. وقتی آقابرات گفت بعد از انتخابات قرار است صفحۀ آخر شناسنامه‌ها را برای کوپن سال بعد کنترل کنند، در کسری از ثانیه یکی از آرای خاموش به آرای باطله تبدیل شد؛ چون آقای اشرفی درحالی‌که طرف دیگر نوار کردی را می‌گذاشت، گفت شاید رأی سفید بدهد.
Somayeh
خا دست تو و امثال تو درد نکنه؛ ولی این‌جوری که فکر مکنی هم نیست. مردم اگه عوض شدن برای اینه که زمانه‌یم عوض شده. زمان جنگ تموم شد، رفت. باز برای چی مخواین برای مردم روضه بخوانین؟ یک زمانی چرچیل وقتی جنگِ با پیروزی تموم کرد، مردم کشورش ازش راضی بودن؛ ولی وقتی بعد از جنگ کاندیدا شد، دیگه مردم فرانسه بهش رأی ندادن گفتن دیگه الان دورۀ جنگ نیست. من گفتم: «منظورتان مردم انگلیسه؟» آقاجان با اخم به من نگاه کرد و گفت: «تو مثل اینکه پول مول نمخوای دیگه، ها؟»
Somayeh
پسرجان جنگیدین دستتان درد نکنه، مایم به شما افتخار مکنیم؛ ولی سر ملت که نباید منت بذارین که.
Somayeh
خلاصه، این‌طوری بود که سیل ماشین‌های آوارگان کویتی که وضعشان از مایه‌دارهای ما هم بهتر بود، به سمت ایران آمد و یکی از آنها هم به آقای اشرفی رسیده بود... بگذریم.
Somayeh
بی‌بی هم نظرم را تأیید کرد و گفت: «عروس‌جان، تو که مدانی علی چون تو رِ دوست داره، هر چی بگی برعکسشِ انجام مده؛ تو هیچی نگو...
Parvane
بود. با خودم عهد بستم اگر این جریان جور نشد، سعی کنم ماهی یک بار هم که شده برای دیدنش به مطبش بروم تا هم او مرا ویزیت کند و هم من مطمئن شوم هنوز دیوانه نشده است. بعد هم برای اینکه او را از ناراحتی دربیاورم تا بفهمد زندگی فقط همین عشق و عاشقی‌های مجازی نیست، به‌عنوان آینه عبرت، جریان دایی و تنهای غمگین را برایش بگویم و درنهایت، او را با عشق حقیقی یعنی لذت خوردن ساندویچ‌ برگر ذغالی آشنا کنم و باهم آ‌ن‌قدر بخوریم که بترکیم.
Parvane
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
آنه شرلی
«پسرجان به‌جای این چیزا برو دنبال درمانت و ادامه‌تحصیلت؛ اونا واجب‌تره. الان مردم آرامش مخوان، دلشان مخواد شاد باشن، مخوان دنبال زندگی‌شان باشن.» محمد یک اسپری از جیب کاپشن خود درآورد و در دهان خود زد. کمی که سرفه‌اش بهتر شد، گفت: «کسی با شادی و آرامش و زندگی مخالف نیست؛ ولی به چی قیمتی؟ این اسمش زندگیه که جوانا این‌طور بیفتن دنبال قِرتی‌بازی و نوارای آن‌چنانی گوش کنن؟ مگه ما جوان نبودیم؟ امثال ما جانشانِ دادن که این‌همه نزول‌خور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟ روسری زنایم که ماشالا روزبه‌روز عقب‌تر مِره. - تو هروقت تانستی نوارِ از برادرت و داییت بگیری، روسری ملیحه و مریمِِ بیاری جلوتر بعد از مردم ایراد در‌کن.
آنه شرلی
«همین مردمی که مِگی عوض شدن، توی پشت جبهه کم نذاشتن ها.... تازه پسرجان، من گفتم برو بجنگ؟ اتفاقاً اگه یادت باشه، من گفتم نرو. گفتم اول بمان درستِ بخوان بعد برو... یادته یا نه؟» - اگه امثال من نمرفتیم که الان سر قفل این مغازه‌ها دست عراقیا بود و به‌جای آب‌نبات پسته‌ای، خرمای بغداد مفروختن. - خا دست تو و امثال تو درد نکنه؛ ولی این‌جوری که فکر مکنی هم نیست. مردم اگه عوض شدن برای اینه که زمانه‌یم عوض شده. زمان جنگ تموم شد، رفت. باز برای چی مخواین برای مردم روضه بخوانین؟ یک زمانی چرچیل وقتی جنگِ با پیروزی تموم کرد، مردم کشورش ازش راضی بودن؛ ولی وقتی بعد از جنگ کاندیدا شد، دیگه مردم فرانسه بهش رأی ندادن گفتن دیگه الان دورۀ جنگ نیست.
آنه شرلی
نفهمیدی؟ منظورم اینه به‌خاطر توقعاتِ بیجای بعضیا نمخوام خودمِ خراب کنم. تو اگه مخوای بری مدرسۀ نمونه، خا باید خوب درس بخوانی چی ربطی به سفارش مفارش داره؟ آدم باید خیلی مراقب باشه که آخرتشه نفروشه. - آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول‌خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سودِ همون پولش، خرجِ آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالَم مره مکه‌ها.
آنه شرلی
آقا‌حشمت‌ که خیلی خسته به نظر می‌رسید، ‌گفت: «به‌خاطر رانندگی و طولانی‌بودن مسیر، کمر برام نمونده.» آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جمله‌اش این‌طوری از آب درآمد: - عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه! با گفتن این جمله، من و آقاآرش به‌زور خودمان را کنترل کردیم، مامان و ملیحه از خجالت بخار که نه، مستقیماً تصعید شدند و رنگ آقاحشمت و حمیراخانم برای یک لحظه پرید؛ چون تصور کردند آقاجان مُچشان را گرفته است.
آنه شرلی
درِ یخچال را که باز کرد، آدم را یاد شعب ابی‌طالب می‌انداخت؛ چون فقط دو حبه‌انگور روی یکی از طبقه‌های خالی افتاده بودند و یک کاسۀ روحی آبِ یخ هم توی جا یخی به چشم می‌خورد. می‌توانست از یخچالش به‌عنوان جاکفشی استفاده کند. از نوشته‌های روی کاسه معلوم بود آن را از مسجد برای حلیم گرفته و کاسه‌اش را پس نداده است. کاسه آن‌قدر یخ زده بود که به جزئی از دیوارۀ جایخی تبدیل شده بود و حتی اگر یخ‌های سیبری ذوب می‌شدند، یخ آن به این زودی آب نمی‌شد.
آنه شرلی
آقاجان اشاره کرد پانصدی را برگردانم تا هزاری بدهد. وقتی پول را دادم، یک دویستی نصیبم شد تا دیگر برای عیدی اعتراض نکنم. طوری که مامان نفهمد، یواشکی به آقاجان گفتم: «راستی اون زنه پولِ برنجشِ آورد؟» آقاجان گفت: «محسن‌جان تو دیگه بزرگ شدی؛ نباید مثل بچه‌ها رفتار کنی ناسلامتی داری مرد این خانه مشی. فردا پس‌فردا باید کم‌کم عکس تو رِ روی کنترل بچسبانیم؛ اون‌وقت این‌طور کاچه‌کاچه حرف مِزنی؟»
آنه شرلی
موقعی که با آقای اشرفی از ساندویچی در‌می‌آمدیم تا با ماشینِ کویتی‌اش به‌طرف خانه‌ برویم و من هم به بقیه پز بدهم که سوارش شده‌ام، دوباره آقای کریمی‌نژاد و خانمش مرا دیدند. نمی‌شد در لحظۀ خروج از ساندویچی به آنها توضیح دهم که «به‌خدا قسم روزه‌ام!» در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
آنه شرلی

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان