بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۸)
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
sosoke
«ای من بمیرم که هم خودم راحت شم، هم شما. هر چی پول مول داشتم که دادم به پسرات. آدم یک دانه دختر داشته باشه، صد تا پسر نداشته باشه. خودم دهساله دارم پالتوی پاره مپوشم، اینا آمدن هی مگن کاپشن مخوایم، ماشینحساب مخوایم، سندِ مغازه رِ مخوایم، حق طلب مردمِ مخوایم، غرامتِ جنگِ مخوایم، پست و مقام مخوایم، درد مخوایم، کوفت مخوایم، زهر مار مخوایم! اصلاً ببینم متانین آخرش منِ به سکته بدین!»
sosoke
خوشبختانه محمد به من نگفته بود «قسم بخور به کسی نمگی» ؛ ولی متأسفانه آقاجان به من گفته بود: «قسم بخور که بعداً همهشِ بیای برام بگی!» برای اینکه عدالت را رعایت کرده باشم، سعی کردم راجع به جلسۀ آقاجان هم به محمد بگویم؛
sosoke
مثل صحنۀ خواستگاری فیلمهای خارجی از همسرش پرسید: «حالا شما یک لطفی مکنی این مسئولیتِ سنگینِ قبول کنی؟»
خانم کریمینژاد درحالیکه مثل تازهعروسها سرش را پایین انداخته بود، بدون اینکه منتظر تکرار سؤال و اصرار بیشتری باشد، فوراً گفت: «خا، وقتی به آدم تکلیف مشه، هر چی سختم باشه باید قبول کنه دیگه! به شرطی که منِ کمک کنین.»
sosoke
آقای اشرفی هم در مخالفت با آقاجان، بدون اینکه جواب بدهد، با ریتم آهنگ کردی بشکن میزد و گاهی هم سرش را مثل نانایکردنِ احسان، تکان میداد و به نوازنده میگفت: «ساقُل» .
sosoke
آقاجان میگفت وعدهها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
sosoke
آقابرات ضمن تأیید حرف آقای اشرفی گفت: «متانیم بگیم اگه حاجکمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.»
sosoke
آقای اشرفی درحالیکه طرف دیگر نوار را میگذاشت، گفت: «یک چیز مگم ولی خا فقط بین خودمان باشه. من مگم برای اینکه از این نظرم از اونا عقب نیفتیم، به حاجکمال بگیم یک کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطرهش جزو شهیدا باشن تا دروغبودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.»
sosoke
آقاجان وقتی فهمید کاندیدای قبلی مدنظر محمد در انتخابات اول شده اما از درِ عقب، صندلی جلو و تعداد آرا حتی از تعداد مهمانهای عروسی داییاکبر کمتر بوده است، نیشش باز شد و با لبخند گفت: «محسن، راستی پول مول لازم نداری؟»
sosoke
میخواستم برای عروسی ملیحه چنان تیپی بزنم که همۀ دخترها با خود بگویند چه اشتباهی میکردیم که تا الان محسن را آدم حساب نمیکردیم. کمی پول پسانداز داشتم؛ اما با آن پول، در دل افسانه و دریا که هیچی، حتی در لوزالمعدۀ صغراباجی هم نمیتوانستم جایی باز کنم.
sosoke
آقاجان مدام سربهسرم میگذاشت و از دادن پول طفره میرفت. کلاً دوست داشت آدم را به نقطهای برساند که از گرفتنِ پول ناامید شود و بعد با دادن پولی فراتر از توقع قبلی، او را هیجانزده کند.
sosoke
نمدانم چطور مگن زنا با احساسن. والا قدرتپلنگم از این زنایی که من دیدیم با احساستره.
sosoke
- بهش موضوعِ رساندی؟
- راستش فقط یک بار تو خیابان بهش سلام دادم؛ اونم بهم گفت برو گمشو بیشعور. کم مانده بود منِ کتکم بزنه. همون جا فهمیدم خیلی دختر سنگین و نجیب و پرزوریه و بهش بیشتر عاشق شدم.
sosoke
اما من هم خودم را اینطور متقاعد کردم که افسانه و مادرش هم کم دیوانه نیستند. مادر و دختری که بدون شناخت، به هوای شام مفتی به عروسی یک غریبه آمدهاند، از من هم دیوانهترند و احتمالاً اگر سعید هم داماد آن خانواده شود، روی درِ خانه آنها باید تابلو بزنند «دیوانهخانه!»
sosoke
آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کرهالاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و بهطرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد. آنقدر با اطمینان خاطر توضیح میداد که احساس کردم خودش را هم باید به آن درختِ شفادِه ببندند. درِ یخچال را که باز کرد، آدم را یاد شعب ابیطالب میانداخت؛ چون فقط دو حبهانگور روی یکی از طبقههای خالی افتاده بودند و یک کاسۀ روحی آبِ یخ هم توی جا یخی به چشم میخورد. میتوانست از یخچالش بهعنوان جاکفشی استفاده کند. از نوشتههای روی کاسه معلوم بود آن را از مسجد برای حلیم گرفته و کاسهاش را پس
الکن :)💛
کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور میکردم شبیه کُمیسر مولدُوان شدهام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازهها نیمرخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شدهام
sosoke
اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
sosoke
آقای کریمینژاد گفت: «خوبه که محسن آمده اینجا کمک کنه. آدم تو بازار چیزایی یاد مِگیره که هیچوقت تو مدرسه یاد نِمِگیره.»
رویم نشد به آقای کریمینژاد بگویم اتفاقاً پیشنیاز درسهایی را که برای گرگشدن در بازار لازم است، در مدرسه گذراندهام.
sosoke
- خرج خانهمان دست حاجخانومه. مدیریت مالیاش از من بهتره.
ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمینژاد به زبان آقاجان میشد: «خانمم اجازه نمیدهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همینطور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
sosoke
- نگفتم اینجا مدرسه نیست، گرگبازاره؟ باید یاد بگیری آدمی که مخواد پول نده یا پول پاره و بیگوشه بده، از نفسکشیدنش و از چشماش معلومه.
sosoke
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان