بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۴۶۹)
آقاحشمت که خیلی خسته به نظر میرسید، گفت: «بهخاطر رانندگی و طولانیبودن مسیر، کمر برام نمونده.»
آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جملهاش اینطوری از آب درآمد:
- عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه!
با گفتن این جمله، من و آقاآرش بهزور خودمان را کنترل کردیم، مامان و ملیحه از خجالت بخار که نه، مستقیماً تصعید شدند و رنگ آقاحشمت و حمیراخانم برای یک لحظه پرید؛ چون تصور کردند آقاجان مُچشان را گرفته است.
hamid
یکی دیگر از دوستان محمد با گلایه گفت: «چرا کار بهجایی رسیده که جدیداً بعضی جوانا شلوار لی و لباس آستین کوتاه و کفش سفید مپوشن؟ چرا بعضی زنا مانتو با روسری رنگی مپوشن؟ چرا مردم نوارهای آنچنانی گوش مکنن؟ چرا سینما قدس، فیلم مشکلدارِ "عروسِ" نشان مِده؟ تازه، اوضاع انقدر بد شده که بعضی اتوبوسهای بجنوردمشهد تو روز روشن توی راه نوار ترانه مذارن.»
:: On ::
دوست محمد که اورکت آمریکایی میپوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.» و بهمحض موافقت جمع با این پیشنهاد، یکدفعه از جای خودش بلند شد و با صدای بلند و مشتهای گرهکرده، شعار مرگ بر آمریکا داد و بقیه هم تکرار کردند.
mirtabar
البته خودم هم کرمم گرفته بود تا بیبی را اذیت کنم و مدام از او میپرسیدم:
- بیبی، پسته روزه رِ باطل مکنه؟
- ها!
- تخمه چی؟
- ها!
- پوستِ تخمه چی؟ یعنی فقط تو دهنم باشه با زبونم باهاش بازی کنم.
- بازم، ها.
- اگه قورت ندم و زود تُف کنم چی؟
- مرض داری توی خانه تُف کنی؟
- پس یعنی قورتش بدم؟!
- خف کن مخوام بخوابم.
مژگان
مریم، زنداداشم، احسان را از همۀ خانوادۀ ما بیشتر و همۀ خانوادۀ ما را از تهدیگِ سیبزمینی کمتر دوست داشت. البته او و بیبی همدیگر را بهاندازۀ تهدیگِ سوختۀ کته دوست داشتند.
مژگان
وقتی بحث هزینۀ درمان محمد شد، آقاجان به مامان گفت: «خداییش محسنم شاهده، وضع بازار که خیلی خرابه؛ ولی برای محمد هر چقدر شد به جهنم! براش این خانه که هیچی، اون فرش دستباف و طلاهای تو و ملیحه رَم مفروشیم.»
باز آقاجان داشت مثل بیبی از روی بقیه ایثار میکرد. خانه که به اسم مامان بود، فرش دستباف مال بیبی بود و طلاها هم که بماند.
مژگان
ولی من به دلم افتاده بود که یک بار دیگه باید برم.... نوبتتانِ به من مِفروشین؟»
آقاجان بهطور معناداری گفت: «مادرجان برای مرحلۀ اولش باید نفری ۳۰۰هزار تومن بدیم.»
بیبی گفت: «علیجان تو بفروش پولشِ جور مکنم.»
- مادرجان پس چرا پریروز که دستم خالی بود و مِخواستم برای همین کار پول واریز کنم، بهت گفتم پول لازم دارم، گفتی هیچی نداری؟
- خا پریروز نداشتم؛ امروز دارم!
- از پریروز تا امروز جنساتِ از گمرک آزادکردن یا رفتی دلار ملار فروختی ما خبر نداریم؟!
مژگان
آقای کریمینژاد و خانمش مرا دیدند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کرهالاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و بهطرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد. آنقدر با اطمینان خاطر توضیح میداد که احساس کردم خودش را هم باید به آن درختِ شفادِه ببندند. درِ یخچال را که باز کرد، آدم را یاد شعب ابیطالب میانداخت؛ چون فقط دو حبهانگور روی یکی از طبقههای خالی افتاده بودند و یک کاسۀ روحی آبِ یخ هم توی جا یخی به چشم میخورد. میتوانست از یخچالش بهعنوان جاکفشی استفاده کند. از نوشتههای روی کاسه معلوم بود آن را از مسجد برای حلیم گرفته و کاسهاش را پس نداده است. کاسه آنقدر یخ زده بود که به جزئی از دیوارۀ جایخی تبدیل شده بود و حتی اگر یخهای سیبری ذوب میشدند، یخ آن به این زودی آب نمیشد.
zsmirghasmy
تصویر بهطور تصادفی کمی صاف شده بود، اما آینۀ توی حماممان که یک تکه از آینهشمعدان عروسی مامان و آقاجان بود و در حالت بخار گرفته، فرق من و بیبی را از هم تشخیص نمیداد، تصویر واضحتری داشت.
zsmirghasmy
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
تومان