بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۱۴۴ | طاقچه
کتاب آب‌نبات پسته‌ای اثر مهرداد صدقی

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۴۷۴)
سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدین‌شاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
محمد
خدا را شکر که جوابمان منفی بوده است؛ وگرنه اگر خدای ناکرده قدرت فردا روز سر چیزی با ما حرفش ‌می‌شد، کل اعضای خانواده‌مان را مثل توپ به زمین می‌کوبید و مثل سرویس‌زدن، دهانمان را هم سرویس می‌کرد.
محمد
سال‌های بعد از جنگ، سال‌های سازندگی بود و آقاجواد، پدر سعید هم رانندۀ ادارۀ جهاد سازندگی بود و یکسره مأموریت می‌رفت. برای همین یک بار آقاجان راجع به آقاجواد به آقای اشرفی گفت: «به نظر من که این نشانِ سردار سازندگی رِ در اصل باید به جواد بدن چون هر سال، تعداد بچه‌هاش مثل تورم افزایش پیدا مکنه!»
محمد
اینکه به من و بی‌بی چیزی نمی‌گفتند، یعنی اینکه ازنظر اعتبار از صفر پشتِ عدد هم کمتریم. درست است که جفتمان دهن‌لق بودیم؛ اما باز هم دلیل نمی‌شد چیزی به ما نگویند. حالا من که با پای خودم به دنیا آمده بودم، بی‌بی بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بی‌خبر می‌ماند؟
محمد
وقتی می‌خواستیم بخاری را جابه‌جا کنیم، به‌جای مشاهدۀ ترکیدگی لوله، چشمم به بوستری افتاد که معلوم بود تازه خریده. روی تلویزیون گذاشته بود تا بعداً به آنتن وصل کند. پرسیدم: «آقابرات، این چیه؟» آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کره‌الاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و به‌طرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد.
محمد
در همان لحظه که مامان داشت غش‌غش به من می‌خندید، خیلی دلم می‌خواست فوراً جریان آن خانم مشتری را بگویم تا قیافۀ‌ او هم شبیه خودم در لحظه‌ای که ملیحه گفت: «بردم» شود.
محمد
آقاجان که معلوم بود خودش هم شرمنده است، کلۀ بخارگرفته‌اش را از لای درِ حمام درآورد و گفت: «یکی اون حولۀ منِ بیاره.» مامان غُر زد: «مگه نگفتم با خودت ببر. ما همه دستمان بنده.» - هر چی گشتم حوله‌مِ پیدا نکردم. همین جوری‌یم که نِمِتانم بیام. مثل شوخی‌هایی که دایی‌اکبر با آقاجان می‌کند، چشمکی زدم و با صدای بلند و به شوخی به آقاجان گفتم: «بیاین، قول مدیم نگاه نکنیم.»
محمد
از قیافه‌اش معلوم بود می‌خواهد مرا از پلک‌هایم آویزان کند. یواش درِ قابلمه را بستم و امیدوار بودم حالا که اذان شده، آقابرات به‌خاطر روزه‌داری، دیگر به من فحش ندهد. مثل آقای کریمی‌نژاد که راجع به منِ روزه‌دار اشتباه قضاوت کرده بود، من هم راجع به زبانِ روزه‌دارِ آقابرات اشتباه قضاوت کردم. محض احتیاط قابلمه را زمین گذاشتم تا سریع‌تر بتوانم فرار کنم. برخلاف روز قبل که احساس می‌کردم آقابرات اگر یک قدم دیگر بردارد، از گرسنگی سکته می‌کند، این دفعه درحالی‌که زیر لب ناسزاهای روزه‌باطل‌کن می‌گفت با سرعت بیست سکته در ساعت دنبالم دوید.
محمد
- آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول‌خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سودِ همون پولش، خرجِ آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالَم مره مکه‌ها.
بلاتریکس لسترنج
کمی در کیفش جست‌وجو کرد و بعد هم گفت: «حاج‌آقا اینا باشه، بعداً برمی‌گردم.» آقاجان قبول نکرد و از او خواست تا خریدش را ببرد. از کار آقاجان متعجب شدم؛ چون حتی به زن‌عمو فخری هم نسیه نمی‌داد. با خودم گفتم: «بیخود نبود که آقاجان نمی‌خواست آدامس بخورد! نکند من و ملیحه و محمد برای او فرزند خوبی نبوده‌ایم
محمد

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان