بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۱۱۴ | طاقچه
کتاب آب‌نبات پسته‌ای اثر مهرداد صدقی

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۴۷۴)
هم‌زمان با صدای ربنا، مامان توی استکان‌ها چای ریخت. ملیحه که طبق برنامۀ اذان تا اذان خوابیده بود، تازه از خواب بیدار شد و با قیافه‌ای شبیه مرده‌های متحرک، به جمع ما پیوست. مثل دونده‌هایی که برای شروع مسابقه دو منتظر شنیدن سوتِ داور باشند، منتظر اذان بودیم. من بیشتر از بقیه لحظه‌شماری می‌کردم؛ چون می‌خواستم با زولبیا و بامیه‌ای که سر راه خریده بودم، چای بخورم. مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجه‌ها را ورق می‌کرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
fa
ترجمۀ چشمک مامان این بود که بهتر است بی‌بی راجع به خواستگار چیزی نداند. بی‌بی با تکان‌دادن سر، نشان داد حرف مامان را پذیرفته است؛ اما زیرچشمی به من نگاه کرد. ترجمۀ حرکت بی‌بی هم این بود که یعنی «محسن‌جان، من که عروسمِ مشناسم و مِدانم داره به من دروغ مصلحتی مِگه؛ ولی خا تو بعداً بیا یواشکی راستشِ به من بگو. خا!»
fa
در همین گیرودار بی‌بی از حمام درآمد. آن‌قدر خودش را کیسه کشیده بود که رنگش با قبل از حمام رفتن صدوهشتاد درجه فرق کرده بود. صورتش قرمز شده بود و هنوز از روی پوستش مثل آتشفشان‌های نیمه‌فعال، بخار درمی‌آمد. آن‌قدر توی حمام مانده بود که احساس کردم شش‌هایش با محیط حمام سازگار شده و به آب‌شش تبدیل شده‌اند و حالا که بیرون آمده، ممکن است با کمبود اکسیژن مواجه شود.
fa
بعد هم برای اینکه به زبان خودم مرا خرفهم کند که سیاست‌بازی خوب نیست، با ذکر یک مثال گفت: «توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Mohamad Salehi
«کسی با شادی و آرامش و زندگی مخالف نیست؛ ولی به چی قیمتی؟ این اسمش زندگیه که جوانا این‌طور بیفتن دنبال قِرتی‌بازی و نوارای آن‌چنانی گوش کنن؟ مگه ما جوان نبودیم؟ امثال ما جانشانِ دادن که این‌همه نزول‌خور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟ روسری زنایم که ماشالا روزبه‌روز عقب‌تر مِره. - تو هروقت تانستی نوارِ از برادرت و داییت بگیری، روسری ملیحه و مریمِِ بیاری جلوتر بعد از مردم ایراد در‌کن.
Mohamad Salehi
آقاجان دیگر چیزی نگفت؛ اما دستش را روی شانۀ مامان گذاشت. مامان احساساتی شد و برای اینکه نشان دهد عذرخواهی آقاجان را پذیرفته است، می‌خواست دستش را روی دست آقاجان بگذارد؛ اما خبر نداشت آقاجان داشته از شانه او به‌عنوان تکیه‌گاه استفاده می‌کرده و با گفتن «یا علی» بلند شد. صدای بی‌بی هم آقاجان را همراهی کرد که «علی یارت علی‌جان» .
Mohamad Salehi
چون سربالایی بود، به‌زور رکاب می‌زدم. قبل از اینکه به ماشین برسم، صدای یک نفر را شنیدم که پشت سرم سوت می‌زند و صدایم می‌کند. البته چون اسمم را بلد نبود، با لفظ محترمانۀ «هوو» صدایم می‌کرد. انتظار هرکسی را داشتم جز گامبوجان
Mohamad Salehi
قرار شد من شیما را ببرم توی حیاط تا حیوانات را به او نشان دهم. در حال رفتن گفتم: «عموجان، داریم مِریم بهت جوجو نشون بدم.» با شنیدن این جمله خودِ شهره‌خانم هم ترجیح داد همراه من بیاید.
Mohamad Salehi
دایی به من گفت که دربارۀ او و سودابه اشتباه فکر می‌کنم و با دلیل قاطعی که آورد، باعث شد خودم به اشتباهم اقرار کنم. البته اسم این دلیل قاطع به زبان محاوره‌ای، «پشت گردنی» بود.
rose_80
آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعده‌ای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
حاج عرفان

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان