بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۴۶۸)
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
feri
خوشبختانه، مامان و آقاجان بهجای اینکه به من به چشم یک متهم نگاه کنند، به چشم یک مفتخور بیخاصیت نگاه میکردند و این یعنی که در جایگاهم خللی ایجاد نشده است؛
feri
آنقدر غذا خورده بودم که مثل ماری که یک حیوان بزرگ را بلعیده باشد، تا صبح به خود پیچیدم تا غذا کمی پایین برود.
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، بهخاطر تشنگی، زبانم بهاندازۀ همبرگر شده بود و توی دهانم جا نمیشد. نباید زیاد غذا میخوردم. فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهانهایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست میدهد.
razi
اگر به او جریان آن خانم مشتری را میگفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم میکرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل میکرد.
al1reza
«یادتان باشه ازاینبهبعد، همۀ زنا و دخترا مثل ناموس خودتانن. هم چشمتان باید پاک باشه، هم فکرتان. دیگهیم نبینم از این غلطا کنین. بهجای نامهدادن و کارای بیحیایی، فعلاً باید فقط درس بخوانین؛ بعد که آدمی شدین، مثل آدم مرین خواستگاری؛ خر مشین و عروسی مکنین و مثل سگ کار مکنین پول زن و بچهتانِ دربیارین.
Mohadese
دایی که حالا فهمیده بود ضرب دست آقانعمت چقدر است، خودش داوطلبانه دوباره ایستاد تا مشت بخورد. آقاجان هم با خیالی آسوده از کنار دایی، کنار رفت. آقانعمت کتش را درآورد تا بهتر بتواند بزند. آستینش را هم بالا داد. ساعد و مچ دست نحیفش از دستۀ دوچرخه هم باریکتر بود. با اینکه میگفت قبلاً کنگفو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آنقدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهرهها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست میگفته قبلاً میل میزده؛ اما احتمالاً بهجای میل باستانی، میل بافتنی میزده است!
درساشریفینژاد
بیبی که بدش نمیآمد چند روزی برود مشهد، به مامان گفت: «عروسجان، مخوای تو بمان، من خودم مِرم پیش ملیحه. اصلاً اون که مِگه تا درسش تموم نشه نمخواد عروسی کنه. با هم اونجا یک خانه مگیریم، من براش غذا درست مکنم؛ مُنتها از روی خرج خودش. اونم درس مرساشِ بخوانه. فقط به من چمِ بازاررفتن و خط سوارشدن و حرمرفتنِ یاد بده. تازه اگه خواست، یخچال نفتی و چراغ علاءالدین جهازمم مبرم تا وسایل راحتیمان تکمیل باشه.»
اگر مامان این خوشخبری بیبی را به ملیحه میگفت، سرماخوردگی ملیحه به ایست قلبی تبدیل میشد.
《ARIA》
چند سال پیش، وقتی محمد میخواست برود جبهه، دانشگاه را رها کرد و مریم را هم تنها گذاشت و رفت
یگی
درحالیکه تمام هورمونهای فضولی با هم داشتند ترشح میشدند، عمداً گفتم: «حالا بازم خودت مِدانی. مِخوای نگو، هروقت صلاح دیدی بگو.»
یگی
گفت: «برای موفقیت تو کارِت، اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشهها رَم تمیز کنی.»
با این روش، بهجای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زنذلیل موفق میشدم
یگی
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان