هر موقع گرسنگیم یهکم طول میکشه حالی پیدا میکنم که انگار کلهم خالییه و مغزم از توش بیرون پریده، سرم سبک و شناوره و سنگینیشو رو شونههام حس نمیکنم، و این احساسو دارم که اشیا رو از هم تشخیص نمیدم.
mina3062
رفتهرفته اون آرامش رخوتناکی رو در خودم احساس کردم که آدم بعد از یه گریه جانانه بهش دست میده.
mina3062
فکر کردم فقط خدا خودش میدونه که اصلا دنبال کار گشتن برای من دیگه معنی میده یا نه. بعد از این همه دست رد به سینه زدنها؛ این همه وعدههای سر خرمن؛ جوابهای سربالا؛ امیدهایی که به یأس مبدل شده و تلاشهای تازهای که آخرش حاصلی نداشته، همه اینها شهامتو در من کشته بودن.
mina3062
بالای سرم، تو اون دوردستها، آوای یکنواختی رو که هیچوقت خاموش نمیشد میشنیدم. انقدر به این صدای ملایم همیشگی گوش دادم تا کمکم گیج و منگ شدم. صدا به طور حتم آوای دستهجمعیِ جهانهای بیکران بالای سرم بود که به حرکتشون ادامه میدادن، آوای اخترانی بود که سرود زمزمه میکردن....
az_kh
مونده بودم که چرا هیچوقت گشایشی تو کار من حاصل نمیشه. آیا من مثل هرکس دیگهای حق حیات نداشتم؟ مثل اون پاشا، که کتابهای دست دوم میفروشه یا هِنشن، کارمند کشتی بخاری؟ و مگه من شونههای پهن و دو تا دست قوی برای کار کردن ندارم؟ و مگه من تلاش نکردهم که اون شغل هیزمشکنیِ خیابون مولرو رو بگیرم؟ من آدم تنبلی بودهم؟ مگه من دنبال کار نرفتهم، مطلب ننوشتهم و شبانهروز مطالعه نکردهم؟ و مگه وقتی پولی به دستم رسیده، قناعت نکردهم و با نون و شیر نساختهم؟ و وقتی چیزی نداشتهم گرسنگی نکشیدهم؟ هیچوقت شده برم توی هتل چیزی بخورم؟ یا یه سوئیت تو یکی ازین ساختمونهای چند طبقه اجاره کردهم؟ من که توی یه بیغوله زندگی کردهم، توی یه اتاق زیرشیروانی، توی یه دکون حلبیسازی که سگ حاضر نیست توش سر کنه چون از لای درهاش برف تو میزنه. با این حساب من بههیچوجه خودمو در خور سرزنش نمیدونستم.
سجاد احمدی