اصولا دیدن حیوون توی قفس چیزی نیست که علاقه منو جلب کنه.
AS4438
حاضر بودم تموم زندگیمو بدم تا یه لحظه خوشبختی رو بچشم. سرتاسر زندگیم پیشکشِ یه بشقاب آش! فقط همین یه خواسته منو اجابت کن!
mina3062
تردیدهای ابلهانه و ملاحظات اخلاقی رو کنار بذار، یعنی باید کنار بذارم، من بالاتر از این چیزهام. با این شرّ و ورّهای ابلهانه خداحافظی کنم. من نه قهرمانم و نه برده اخلاق. ازین به بعد مطابق عقلم رفتار میکنم....
mina3062
مدتی بود که زندگی عرصه رو به من تنگ کرده بود؛ اسباب و اثاث زندگیمو، یکی پس از دیگری، برده بودم پیش «عمو» تو مغازه کارگشایی گرو گذاشته بودم، هر روز عصبیتر و تندخوتر میشدم، خیلی از روزها بود که وقتی چشم باز میکردم چنان سرگیجهای داشتم که ناچار میشدم همونطور تا شب توی رختخواب بمونم
Saieh
من هر بار بیشتر فرو رفتهم، تا زانو، تا کمر، تا سر توی خفت و خواری فرو رفتهم و هیچوقت نمیتوم بیرون بیام، هیچوقت!
mina3062
اینه اون چیزی که من اسمشو رفتار درست میذارم. حرفی نزن، حتی چیزی پشت پاکت ننویس، فقط اونو توی مشتت مچاله کن و صاف پرتابش کن تو صورت دشمنت! این نمونه رفتار آدم بزرگواره
mina3062
من که از این خانم و جذابیتش دست شستهم و کاری به کارش ندارم. سعی کردم با تصورِ بدترین چیزهای ممکن درباره اون خودمو تسلی بدم، و از اینکه اونو به لجن بکشم لذت میبردم.
mina3062
حس میکردم که گرسنگی توی سینهمو بیرحمانه میخوره و با حالی آروم و عجیب پیش میره. حال اینو داشت که ده دوازدهتایی جانور سرهاشونو یه طرف میذارن و مدتی شروع به خوردن میکنن، بعد سرهاشونو بلند میکنن جای دیگه میذارن و شروع به خوردن میکنن، بعد یه مدتی ساکت میشن و باز کارشونو از سر میگیرن
mina3062
کردم. قطره اشکی تو چشمهام نبود، نه احساسی داشتم و نه فکری توی سرم بود.
mina3062
مینوشتم و بدون لحظهای درنگ برگها رو پر میکردم. افکارم طوری شتابآلود بیرون میریختن و چنان سیلابوار جاری میشدن که تعدادیشونو نتونستم بهسرعت یادداشت کنم و از ذهنم گریختن، هر چند تموم نیرومو به کار گرفتم. جملهها تهاجم خودشونو به من ادامه دادن؛ و من طوری غرق نوشتن بودم که انگار از جایی بهم الهام میشد.
mina3062