بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب قوام | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب قوام

بریده‌هایی از کتاب کتاب قوام

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۹۱ رأی
۴٫۵
(۹۱)
شبی از شب‌های ماه رمضان بود. دو سه ساعت بعد از افطار. پسر جوان در مسیر بازگشت به خانه از انتهای بازار آهنگر‌ها می‌گذشت که صدای آشنایی به گوشش رسید. صدا از دالان «کاروانسرای گردن‌کج» بود. صاحب صدا را شناخت. قوام بود که چنان گرم و باحرارت و مستدل و مثل همیشه بی‌تکلف و ادا صحبت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت حتماً الآن دویست سیصد نفری پای منبر نشسته‌اند. ‌جلو رفت. آرام پرده را کنار زد مبادا نظم جلسه به‌هم بخورد اما... در کمال تعجب دید قوام بالای منبر مشغول سخنرانی است و پایین منبرش تنها یک نفر نشسته؛ که آن‌هم دالان‌دار و نگهبان کاروانسرا است.
گل پری
می‌گفت: «من هیچ‌وقت بالای منبر شبهه‌ی دینی مطرح نمی‌کنم. چون ممکن است مستمع شبهه را متوجه شود اما موقع جواب حواسش پرت شود یا جواب را به‌خوبی نفهد. آ‌ن‌وقت من در گمراهی او مؤثر خواهم بود» .
گل پری
از صبح یک‌ریز باران می‌بارید. همه‌ی معابر پر آب شده بود. قوام همراه یکی از دوستانش داشت به‌سختی از خیابان رد می‌شد که نگاهش به جوی آب افتاد. تراکم آشغال‌ها مسیر آب را سد کرده بود. سگی در آب گیر افتاده بود و دست‌وپا می‌زد. قوام عبا و عمامه‌اش را داد دست همراهش و رفت داخل جو. آشغال‌ها را کنار زد و خود را به سگ رساند. بغلش کرد و آورد بیرون، کنار خیابان رهاش کرد. بعد رو کرد به آسمان: «خدایا! سگی را به سگی ببخش!»
sajjadquote
مریدهای قوام هم مثل خودش بودند. بیش از آن‌که دنبال‌های‌وهو و شلوغ‌کاری باشند، اهل عمل بودند. یادشان داده بود همان‌قدر که می‌فهمند عمل می‌کنند. یکی‌شان در بازار چلوکبابی داشت. گُلِ کارش سرِ ظهر بود. اما ظهر که می‌شد کرکره‌ی مغازه را می‌داد پایین، می‌رفت نماز.
sajjadquote
و چه بسیار کم‌اند کسانی که هرچه به آن‌ها نزدیک‌تر شوی، شیفته‌تر شوی!
sajjadquote
قوام می‌گوید: «ما می‌خواهیم مثل شما داش بشویم. قانونش چیست؟» مصطفی می‌گوید: «قانونش این است که هرجا نمک خوردی، نمکدان نشکنی» . قوام می‌گوید: «خب این‌که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می‌زنی یا عمل می‌کنی؟» مصطفی نمی‌داند چه بگوید. قوام ادامه می‌دهد: ‌ «شما این‌همه نمک خدا را خورد‌ه‌ای، چرا نمکدان می‌شکنی؟» همین یک جمله کافی بود که مصطفی را زیر و رو ‌کند.
zahra.n
معمولاً پرهیز می‌کرد از این‌که در مجالس ختم منبر برود. می‌گفت: «آخر من که متوفا را نمی‌شناسم. بازماندگان هم انتظار دارند از متوفاشان تعریف کنم. خائفم که به دروغ مبتلا شوم» .
zahra.n
من می‌گذرم خموش و آرام آوازه‌ی جاودانه از اوست شاید این تنهایی مصداق این ابیات استاد شفیعی کدکنی باشد که: گه دهری و گه ملحد و کافر باشد گه دشمن خلق و فتنه‌پرور باشد باید بچشد عذاب تنهایی را آن‌کس که ز عصر خود فراتر باشد.
zahra.n
من می‌گذرم خموش و آرام آوازه‌ی جاودانه از اوست شاید این تنهایی مصداق این ابیات استاد شفیعی کدکنی باشد
zahra.n
دسته از عالمان، گوشه‌ی عزلت گزیدند و با این تحلیل که دوره‌ی آخرالزمان فرارسیده، از اجتماع فاصله گرفتند و برای در امان ماندن از فتنه‌های آخرزمانی راهی قم شدند. مسأله‌ی خیلی‌شان هم این بود که حدود و ثغور جغرافیایی قم که در روایات آمده کجاست تا در آن‌جا مقیم شوند. به موازات این دو دسته، عده‌ی معدودی هم بودند که چاره را در بازگشت پیامبرگونه به متن جامعه و مردم می‌دیدند تا در مدرسه‌ی عمومی به تعلیم و تربیت اجتماع بپردازند. و مرحوم سیدمهدی قوام از این طایفه بود.
zahra.n
با توجه به وضع معیشت حوزویان، طلبه‌های فراوانی به مراکز دولتی به‌ویژه دادگستری پیوستند. محمد علی فروغی ـ از معماران آن دوران ـ معتقد بود طلبه‌ها بهتر از هر کس می‌توانند دادگستری را متحول کنند و از فسادی که گریبان‌گیر آن است برهانند.
zahra.n
پرسید: «می‌گویند قوام ریشش کوتاه است؛ به علما نمی‌خورد» . قوام پاسخ داد: ‌ «به اندازه‌ی ایمانم ریش می‌گذارم»
YasmineGh
از صبح یک‌ریز باران می‌بارید. همه‌ی معابر پر آب شده بود. قوام همراه یکی از دوستانش داشت به‌سختی از خیابان رد می‌شد که نگاهش به جوی آب افتاد. تراکم آشغال‌ها مسیر آب را سد کرده بود. سگی در آب گیر افتاده بود و دست‌وپا می‌زد. قوام عبا و عمامه‌اش را داد دست همراهش و رفت داخل جو. آشغال‌ها را کنار زد و خود را به سگ رساند. بغلش کرد و آورد بیرون، کنار خیابان رهاش کرد. بعد رو کرد به آسمان: «خدایا! سگی را به سگی ببخش!»
YasmineGh
«نوکری ننگ است اما گاه دارد افتخار هر که نوکر بر حسین شد پادشاهی می‌کند»
YasmineGh
اصلاً‌ در قید و بند حرف مردم نبود. به تشریفات دست‌وپاگیر لباس روحانیت هم چندان توجهی نمی‌کرد. یک‌بار سیدقاسم شجاعی در خیابان پامنار قوام را دید که یکی از بچه‌هاش را روی دوشش سوار کرده است. جوری‌که یک پای بچه روی سینه‌ی قوام بود و پای دیگر، پشتش. تا به‌هم رسیدند سلام و علیکی کردند. شجاعی گفت: «حاج‌آقا! آخر با این وضعیت...؟!» قوام نگذاشت جمله‌اش کامل شود. گفت: «برو بابا! قبل از این‌که این مردم من را طلاق دهند، من طلاق‌شان داد‌ه‌ام»
YasmineGh
«ما باید از بچه‌ها چیز یاد بگیریم. احتمال نمی‌دهید یک کودک چیزی بداند که ما نمی‌دانیم؟»
YasmineGh
مکرر می‌گفت: «به فردا چه کار داری که از غیب باخبر شوی؟ مگر خدا تکلیف فردا را از تو خواسته؟ وظیفه‌ی امروز را از تو خواسته‌اند. چه کار داری که درون مردم را بخوانی؟ مطمئنی که اگر درون مردم را بیابی نفس تو از آن برای خودش استفاده نمی‌کند. هر کسی غیر از معصوم از آینده خبر دهد قطعی نیست. چون با یک دعا و صدقه امر تغییر می‌کند» .
صالحه
مریدهای قوام هم مثل خودش بودند. بیش از آن‌که دنبال‌های‌وهو و شلوغ‌کاری باشند، اهل عمل بودند. یادشان داده بود همان‌قدر که می‌فهمند عمل می‌کنند. یکی‌شان در بازار چلوکبابی داشت. گُلِ کارش سرِ ظهر بود. اما ظهر که می‌شد کرکره‌ی مغازه را می‌داد پایین، می‌رفت نماز.
صالحه
. مصطفی برمی‌خیزد و می‌رود پیش قوام. پیشانی‌اش را می‌بوسد و می‌گوید: «ما نوکر سید‌ها هستیم» . قوام می‌گوید: «ما می‌خواهیم مثل شما داش بشویم. قانونش چیست؟» مصطفی می‌گوید: «قانونش این است که هرجا نمک خوردی، نمکدان نشکنی» . قوام می‌گوید: «خب این‌که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می‌زنی یا عمل می‌کنی؟» مصطفی نمی‌داند چه بگوید. قوام ادامه می‌دهد: ‌ «شما این‌همه نمک خدا را خورد‌ه‌ای، چرا نمکدان می‌شکنی؟» همین یک جمله کافی بود که مصطفی را زیر و رو ‌کند. آقامصطفی گنده‌لات تهران، شد «مصطفی دیوونه» ؛ از بس‌که شیفته‌ی اهل‌بیت شد. چراغ «هیئت محبان‌الزهرا» در محله‌ی‌ پاچنار تهران که یادگار مصطفی دیوونه است، هنوز روشن است.
زینب
قوام فهمید که حاجی‌فیروز ترسیده. رفت پیشش، ‌ عمامه‌اش را برداشت و به او گفت: «شغل من این است، شغل تو هم این. راحت باش! کارت را بکن!» بعد هم دست برد پرِ شالش و پنج تا ده‌تومانی درآورد و گذاشت کف دست حاجی فیروز و رفت.
حسن مختاری

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان