بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب قوام | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب قوام

بریده‌هایی از کتاب کتاب قوام

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۹۱ رأی
۴٫۵
(۹۱)
و چه بسیار کم‌اند کسانی که هرچه به آن‌ها نزدیک‌تر شوی، شیفته‌تر شوی!
zahra masoumi
«به فردا چه کار داری که از غیب باخبر شوی؟ مگر خدا تکلیف فردا را از تو خواسته؟ وظیفه‌ی امروز را از تو خواسته‌اند
حسن مختاری
چه کار داری که درون مردم را بخوانی؟ مطمئنی که اگر درون مردم را بیابی نفس تو از آن برای خودش استفاده نمی‌کند
حسن مختاری
هر کسی غیر از معصوم از آینده خبر دهد قطعی نیست. چون با یک دعا و صدقه امر تغییر می‌کند
حسن مختاری
سیدباقر قائنی داشت از چهارراه شاه‌آباد رد می‌شد. از دور چشمش افتاد به یک روحانی که کنار زباله‌ها نشسته است. رفت آن‌جا. دید آن روحانی، قوام است. ـ حاج‌آقا! این‌جا چی کار می‌کنی؟ ـ منبر امروزم خیلی عجیب شد. بعد منبر علما هم آمده بودند و خیلی از من تعریف کردند. آمدم این‌جا نشستم تا از آن فضا بیرون بیایم بعد برم منزل. یک‌وقت هوا برم ندارد و باد توی مغزم بیاید.
علیرضا
آخرهای شب بود که رسید خانه؛ با پاکتی پر از میوه در دست. بچه‌ها که تا آن وقت شب چشم‌انتظارش بودند تا چشم‌شان به پاکت میوه خورد، ذوق کردند. داخل پاکت را که دیدند ولی حسابی توی ذوق‌شان خورد. چون دیدند همه‌ی میوه‌ها خراب است. قوام گفت: «زیر پل دیدم یک نفر داد می‌زند: خدایا یک خر برسان این میوه‌ها را از من بخرد تا پیش زن و بچه‌ام بروم. من هم از پشت سر دست به شانه‌اش گذاشتم و گفتم تو آدم خوبی هستی، خدا دعایت را مستجاب کرد و آن کسی که می‌خواستی آمد. همه‌ی میوه‌هایت را من می‌خرم» . بعد خنده‌ای کرد و ادامه داد: «امشب خودم را شناختم!» .
علیرضا
مداح داشت روضه می‌خواند. گفت: «صبر زینب تمام شد!» قوام داخل مجلس نشسته بود. اخم‌هایش درهم شد. گفت: «این چه حرفی است! زینب تجسم صبر است» .
احسان
می‌گفت: «من هیچ‌وقت بالای منبر شبهه‌ی دینی مطرح نمی‌کنم. چون ممکن است مستمع شبهه را متوجه شود اما موقع جواب حواسش پرت شود یا جواب را به‌خوبی نفهد. آ‌ن‌وقت من در گمراهی او مؤثر خواهم بود» .
رضا
از دروغ نفرت داشت. می‌گفت مؤمن حتی در خاطرش هم فکر دروغ‌گفتن نمی‌آید.
رضا
«من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم» بعد هم این بیت را: «نوکری ننگ است اما گاه دارد افتخار هر که نوکر بر حسین شد پادشاهی می‌کند»
Alireza
از منظر آقابزرگ، عالم دینی، حکم آیینه و شاقول را داشت در برابر مردم. آیینه‌ای که عیب‌هایشان را نشان‌شان می‌داد؛ شاقولی که کمک می‌کرد راست و کجی‌شان را بسنجند.
|قافیه باران|
عید بود. همه‌ی خانواده خانه‌ی پدری جمع بودند. سیدجمال‌الدین تقوی ـ وزیر دادگستری وقت ـ هم که با قوام و پدرش آشنایی داشت برای تبریک‌گویی آمده بود. رو کرد به قوام و گفت: «تا کی می‌خواهی از این محله به آن محله بروی و روضه بخوانی و خودت را به زحمت بیندازی؟ بیا من یک محضر ازدواج و طلاق بهت می‌دهم با حق امضای محکمه. با این کار زندگی‌ات زیر و رو می‌شود» . قوام در پاسخ ابتدا این دو بیت را خواند: ‌ «من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم» بعد هم این بیت را: «نوکری ننگ است اما گاه دارد افتخار هر که نوکر بر حسین شد پادشاهی می‌کند» و ادامه داد: «من از طلاق نفرت دارم. از قضاوت هم می‌ترسم که مبادا خطایی کنم و ظلمی بشود.»
راوی
قهوه‌چی از مریدهای قوام بود. قوام به او توصیه کرده بود «مشهد که می‌روی پابوس حضرت، یادت نرود قبر حر عاملی را هم زیارت کنی! قم هم که می‌روی بعد از زیارت، سری هم به قبر قطب راوندی بزن!» گاهی می‌رفت قهوه‌خانه‌اش. می‌نشست. به مناسبت ابیاتی می‌خواند. به سماور اشاره می‌کرد و می‌گفت: این دیگ ز خامی است که در جوش و خروش است چون پخته شد و لذت دم دید، خموش است
راوی
حالش خیلی بد بود؛ خمارِ خمار. چشمش افتاد به قوام. جلو رفت و با همان حال خماری، به قول قدیمی‌ها «از سرِ مستی و راستی» ، گفت: «آقاسید! خرابم! پول مشروب ندارم. دارم می‌میرم» . قوام حال و روزش را که دید، بردش دم مغازه‌ی مشرب‌فروشی. بعدها همان فرد توبه کرد و از مریدهای قوام شد.
هامان
بعضی‌جاها که منبر می‌رفت و می‌دانست صاحب‌مجلس اهل خمس و زکات نیست، پاکت آن منبر را به‌عنوان خمس می‌گرفت تا خمس از ذمه‌ی بانی تا حدی برداشته شود. بعد هم آن پول را صرف سهم امام و سادات می‌کرد.
آسمان
می‌گفت: «من هیچ‌وقت بالای منبر شبهه‌ی دینی مطرح نمی‌کنم. چون ممکن است مستمع شبهه را متوجه شود اما موقع جواب حواسش پرت شود یا جواب را به‌خوبی نفهد. آ‌ن‌وقت من در گمراهی او مؤثر خواهم بود» .
آسمان
حافظه‌ی قوی‌ای داشت. آیت‌الله ‌بروجردی به یکی از دوستانش گفته بود: «سیدمهدی قوام یک کتابخانه‌ی سیار است»
آسمان
مکرر می‌گفت: «به فردا چه کار داری که از غیب باخبر شوی؟ مگر خدا تکلیف فردا را از تو خواسته؟ وظیفه‌ی امروز را از تو خواسته‌اند. چه کار داری که درون مردم را بخوانی؟ مطمئنی که اگر درون مردم را بیابی نفس تو از آن برای خودش استفاده نمی‌کند. هر کسی غیر از معصوم از آینده خبر دهد قطعی نیست. چون با یک دعا و صدقه امر تغییر می‌کند» .
آسمان
در غوغای جنگ جهانی، تهران را قحطی نان فرا گرفته بود. فقط «نان سیلو» پیدا می‌شد که نان زمخت و بدطعمی بود. تازه آن‌هم جیره‌بندی بود. قوام هم مثل باقی مردم می‌رفت و در صف می‌ایستاد تا نان بگیرد. مرحوم فیروزآبادی، پدر خانمش که وضع اقتصادی خوبی داشت، پنج کیسه آرد از شهرری برایش فرستاد. قوام دو تا کیسه را گرفت و گذاشت برای مصرف خانمش. به همان باربرهایی که کیسه‌ها را آورده بودند، پول داد تا سه کیسه‌ی دیگر را برگردانند. گفت: «من و بچه‌ها همان نان سیلو را می‌خوریم» .
hashem
آن‌شب با همسرش رفته بودند بیرون. آخر شب که به خانه برگشتند، دیدند اسباب و اثاثیه‌ی خانه وسط اتاق روی هم تلنبار شده. شست‌شان خبردار شد که دزد آمده. مرد دزد راه فراری نداشت. از پشت اثاث‌ها آمد بیرون. سرش را انداخت پایین. قوام سلام گرمی کرد. دزد شرمگین و بیمناک خواست فرار کند. اما قوام مانعش شد: «حالا که تا این‌جا آمدی صبر کن یک چایی با هم بخوریم، بعد برو!» دستش را گرفت و برد داخل اتاق. برایش چای و میوه آورد و حسابی پذیرایی کرد. ـ اهل کجایی؟ ـ خاک‌سفید. قوام رفت به فکر. بعد چند لحظه، قندان را برداشت و به مرد تعارف کرد: «این فرش دستی‌ها مال تو. برو باهاشان یک چرخ‌دستی بخر و میوه بفروش! هرچه هم که از بارت ماند و نخریدند، هر شب بیاور خودم می‌خرم.»
عاطفه سادات

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان