بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب قوام | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب قوام

بریده‌هایی از کتاب کتاب قوام

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۹۱ رأی
۴٫۵
(۹۱)
قوام، همراه عوام شد؛ اما عوام‌زده نشد. بلکه عوام را به دایره‌ی خواص رهنمون گردید.
کاربر ۸۲۵۶۱۳
پیرمرد بازنشسته خیلی حرّاف بود. چانه‌اش که گرم می‌شد ساعت‌ها یک‌ریز حرف می‌زد. خانواده‌اش هم حوصله‌اش را نداشتند. مدتی بود هر روز می‌آمد خانه‌ی قوام و می‌نشست به حرف‌زدن. بچه‌های قوام می‌دیدند که پیرمرد چقدر وقت پدرشان را می‌گیرد و از طرف دیگر می‌دانستند قوام اخلاقش مدارا و تحمل است و چیزی نمی‌گوید. با هم قرار گذاشتند که هر وقت پیرمرد آمد دست به‌سرش کنند. فردای آن روز که طبق معمول سروکله‌ی پیرمرد پیدا شد، یکی از بچه‌ها رفت دم در و گفت: «پدر خانه نیستند و معلوم هم نیست کی می‌آیند» . هنوز پیرمرد برنگشته بود که صدای قوام از بالای تراس خانه به گوشش رسید: «من هستم. بیا بالا!»
علیرضا
شب سردی بود. از کوچه پس‌کوچه‌های بازار رد می‌شد. دختر و پسری را دید که در گوشه‌ای خلوت با وضع نامناسبی مشغول گناه اند. جلو رفت. عبایش را از دوش برداشت و انداخت روی آن دو. گفت: «هوا خیلی سرد است. بیایید منزل ما. اتاق بالا خالی است» . دختر و پسر ترسیده بودند. آن برخورد باورشان نمی‌شد. وقتی دیدند پیشنهادش جدی است، همراهش شدند. در راه برای‌شان صحبت کرد. به خانه که رسیدند حال‌شان منقلب بود. همان‌جا توبه کردند. خود قوام عقدشان را خواند.
علیرضا
مدتی هم راهی نجف شد. از محضر آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی بهره برد و از ایشان نیز اجازه‌ی اجتهاد گرفت. بااین‌همه نه او مشتاق بود که «آیت‌الله» خوانده شود و نه دوستانش به‌خاطر این القاب مرید وی بودند. همان‌که «آسیدمهدی» بخوانندش، کفایت می‌کرد.
احسان
«من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم»
محمدجواد
«دکتر فاطمی ‌در میدان بهارستان سخنرانی دارد. دارم می‌روم آن‌جا که اگر قیامت جدم بگوید به‌اندازه‌ی همین‌قدر می‌توانستی فرزندم را کمک کنی، چرا نکردی؟ جوابی برای گفتن داشته باشم» .
فردین
«برو بابا! قبل از این‌که این مردم من را طلاق دهند، من طلاق‌شان داد‌ه‌ام» .
deniz
هر کسی غیر از معصوم از آینده خبر دهد قطعی نیست. چون با یک دعا و صدقه امر تغییر می‌کند
yas
با این‌که آدم خوش‌قولی بود اما آن روز با تأخیر به جلسه رسید. وقتی هم آمد حسابی خسته بود. پرسیدند چه شده؟ ‌گفت: «جوانی تحت‌تأثیر کمونیست‌ها قرار گرفته بود. چند ساعت داشتم با او بحث می‌کردم تا توانستم به راه بیاورمش» .
مینا
گاهی‌وقت‌ها حرف‌هایی می‌زد که برتافته نمی‌شد. یک‌بار در «مسجد ظهیرالاسلام» روی منبر بحثش را کشاند به انتقاد از «هوسرانی برخی افراد که به نام صیغه و متعه و انجام مستحبات شعاع نفس خود را توسعه می‌دهند» و ‌گفت: «چرا نام شریعت را با کار‌هایت خراب می‌کنی؟ دین آمده تو را از بن‌بست نجات دهد، نه این‌که به دام شهوات بیندازد» . تند و تیز صحبت را ادامه داد و از قول شیخ‌حسنعلی نخودکی هم شاهد مثالی ‌آورد. پیش‌نماز مسجد که این حرف‌ها را شنید، عصبانی شد و گفت این حرف‌ها مخالف دین است. دیگر قوام را برای منبر دعوت نکرد.
missmary
می‌گفت «امر به‌ معروف و نهی از منکر بر همه واجب است. اما... اما... اما... طوری بگو که قلب گنهکار نشکند! اگر می‌بینی دارد نمازش را غلط می‌خواند، تو درستش را با صدای بلند بخوان که او متوجه شود. کاری نکن که او را به لجاجت بیندازی و بگوید من اصلاً برای دلم می‌خواهم نماز بخوانم» .
missmary
پرسید: «می‌گویند قوام ریشش کوتاه است؛ به علما نمی‌خورد» . قوام پاسخ داد: ‌ «به اندازه‌ی ایمانم ریش می‌گذارم» .
آسمان
منزل یکی از دوستانش مهمان بود. میزبان رو کرد به همسرش و گفت: «صبحانه را آماده کن! تا من دعایم را بخوانم» . و شروع به خواندن دعا کرد. قوام ابرو درهم کشید و گفت: «این چه دعایی است که می‌خوانی؟ بلند شو برو کمک خانمت!»
آسمان
«من ز دربار حسین بن علی ما‌هانه دارم کی دگر چشم طمع بر مردم بیگانه دارم تا گرفتم دستخط نوکری از مادر او بر در شا‌هان عالم منصبی شا‌هانه دارم»
آسمان
گه دهری و گه ملحد و کافر باشد گه دشمن خلق و فتنه‌پرور باشد باید بچشد عذاب تنهایی را آن‌کس که ز عصر خود فراتر باشد.
آسمان
از دروغ نفرت داشت. می‌گفت مؤمن حتی در خاطرش هم فکر دروغ‌گفتن نمی‌آید.
ادریس
پسر جوانش تازه فوت شده بود. حال و روزش معلوم بود. با این حال وقتی صدای گریه از داخل خانه بلند شد، رفت داخل و گفت: «من امروز پنج تومان به شما می‌دهم، پنج سال دیگه پس می‌گیرم. شما می‌توانید به من حرفی بزنید؟ این هم امانت خدا بوده. خودش داده، خودش هم پس‌گرفته» .
hashem
تازه معمم شده بود. یک روز موقع درس‌خواندن یکی از طلبه‌ها را دید که بی‌حوصله و غمگین است. دلیلش را پرسید. طلبه گفت که دامادی‌اش است و پولی ندارد. قوام عبا و قبا و همه‌ی پولی که در جیبش بود را به او داد و گفت: «ناراحت نباش! بقیه‌اش هم جور می‌شود انشاءالله!» بدون قبا و عبا و پول سوار تاکسی شد و رفت خانه. به پدرش گفت: «من پول ندارم. لطفاً ‌شما کرایه‌ی تاکسی را بدهید» .
عاطفه سادات
گفت: «چرا نام شریعت را با کار‌هایت خراب می‌کنی؟ دین آمده تو را از بن‌بست نجات دهد، نه این‌که به دام شهوات بیندازد»
s.latifi
«مشهد که می‌روی پابوس حضرت، یادت نرود قبر حر عاملی را هم زیارت کنی! قم هم که می‌روی بعد از زیارت، سری هم به قبر قطب راوندی بزن!»
ツAlirezaツ

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

حجم

۹۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان