بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ ایوان ایلیچ | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرگ ایوان ایلیچ

بریده‌هایی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ

نویسنده:لئو تولستوی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۱۷۵ رأی
۳٫۷
(۱۷۵)
اما علاوه‌براین افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را می‌شنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید می‌آورد. خوشحالی از این‌که او مرد و من نمردم. همه پیش خود می‌گفتند، یا حس می‌کردند: «عجب! او مرد، ولی من زنده ماندم.»
majid
اما علاوه‌براین افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را می‌شنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید می‌آورد. خوشحالی از این‌که او مرد و من نمردم. همه پیش خود می‌گفتند، یا حس می‌کردند: «عجب! او مرد، ولی من زنده ماندم.»
majid
«البته، کایوس فانی بود و البته می‌بایست بمیرد، ولی من، وانیا، ایوان ایلیچ با این‌همه احساس‌ها و اندیشه‌ها... برای من مسئله شکل دیگری پیدا می‌کند. مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشت‌انگیز می‌شد.»
پورنجفی
مثالی را که در کتاب منطق کیتسه‌وتر برای قیاس خوانده بود، به این قرار که: «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمرش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایرهٔ شمول آن نگذاشته بود. آدم بودن کایوس جنبهٔ کلی داشت و در فانی‌بودنش هم حرفی نبود. اما او که کایوس نبود و آدم‌بودنش هم جنبهٔ کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حسابش از عام جدا بوده.
pegah
صحبت از زندگی... و مرگ است. پیش از این زندگی بود، ولی دارد می‌رود. می‌رود و من نمی‌توانم نگهش دارم.
pegah
این‌ها تمام به‌درستی عین همان حرف‌هایی بود که ایوان ایلیچ خود هزاربار با همین تسلط به متهمان می‌زد. پزشک نیز خلاصهٔ تشخیص خود را با همان تیزبینی و نازک‌اندیشی، پیروزمندانه و حتا باشادمانی، از بالای عینک به متهم نگاه‌کنان، اعلام کرد. ایوان ایلیچ از سخنان پزشک نتیجه گرفت که حالش وخیم است ولی دکتر، و چه‌بسا دیگران نیز، کاری نداشتند به این‌که حال او وخیم است یا نه و اگر می‌مرد نیز هیچ‌یک کک‌شان نمی‌گزید. این نتیجه‌گیری بر او اثری دردناک گذاشت. دلش سخت به حال خودش سوخت و کینه‌ای شدید نسبت به این پزشکی که در برابر مسئله‌ای چنین خطیر چنین خونسرد بود در دلش پدید آمد.
پورنجفی
ایوان ایلیچ نزد پزشک رفت و همه‌چیز همان‌طوری بود که انتظار داشت. همان‌طوری که همیشه پیش می‌آید: همان انتظار، همان تکلف و نخوت پزشکانه که برایش تازگی نداشت و درست همان حالتی بود که خود در دادگاه اختیار می‌کرد. پزشک پَک‌وپهلویش را معالجه کرد و انگشت بر آن کوفت و گوش بر آن گذاشت و همان پرسش‌هایی را از او کرد که می‌بایست پاسخ‌هایی از پیش معین و البته نالازم به آن‌ها داده شود، با همان نخوتی که معنایش این بود که: «شما فقط خود را به ما وا گذارید و ما هر کار که لازم باشد می‌کنیم. ما به‌خوبی و بی‌هیچ تردیدی می‌دانیم چه باید کرد. راه علاج برای همهٔ اشخاص، هر کسی که باشد، یکی بیش نیست.» همه‌چیز درست همان جور بود که در دادگاه. همان حالتی را که او نسبت به متهمان اختیار می‌کرد، این‌جا پزشک سرشناس نسبت به خودش داشت.
پورنجفی
. البته ایوان ایلیچ هرگز از این قدرت استفاده نمی‌کرد و به‌عکس می‌کوشید تا درشتی آن را با مردم‌داری نرم کند.
sadaf
بر درماندگی خود می‌گریست و بر تنهایی سیاه خود و از سنگدلی آدم‌ها و از
کاربر ۸۹۳۹۶۱۳
فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را می‌شنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید می‌آورد. خوشحالی از این‌که او مرد و من نمردم.
pegah
زندگی یک رشته رنج‌هایی بود که مدام شدیدتر می‌شد و با سرعت پیوسته فزاینده‌ای به‌سوی پایانش، که عذابی بی‌نهایت هولناک بود می‌شتابید.
Qazal Azady
«یعنی چه؟ آیا به‌راستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب می‌داد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» می‌پرسید: «ولی آخر این‌همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب می‌داد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
Qazal Azady
هربار که این فکر به ذهنش می‌رسید (چنان‌که مکرر می‌رسید) که این مصیبت از آن است که شیوهٔ زندگی‌اش نادرست بوده است به یاد می‌آورد که زندگی‌اش در عین شایستگی و آبرومندی سپری شده است و آن فکر را از ذهن خود دور می‌کرد.
Qazal Azady
او را به باد ملامت گرفت
Mohammad Reza Abdolahi
تنها در دل شهری شلوغ، تنها میان دوستان و خانواده‌های فراوان، تنها چنان، که تنهاتر از آن، نه در ته دریا ممکن بود نه روی زمین، در این تنهایی هولناک، فقط در خیال زندگی می‌کرد و گذشتهٔ خود را وا می‌پیمود. صحنه‌های زندگی گذشته‌اش یکی پس از دیگری پیش چشمش مجسم می‌شد.
بهاران بانو65
با خود گفت: «بله، راه زندگی‌ام همه نادرست بود. اما عیبی ندارد. می‌توانم، هنوز ممکن است به راه درست رفت! ولی راه درست کدام است؟»
امیر
ایوان ایلیچ در اواخر این دوران تنهایی، که پیوسته روی کاناپه افتاده و رو به جانب پشتی آن گردانده بود، تنها در دل شهری شلوغ، تنها میان دوستان و خانواده‌های فراوان، تنها چنان، که تنهاتر از آن، نه در ته دریا ممکن بود نه روی زمین، در این تنهایی هولناک، فقط در خیال زندگی می‌کرد و گذشتهٔ خود را وا می‌پیمود. صحنه‌های زندگی گذشته‌اش یکی پس از دیگری پیش چشمش مجسم می‌شد.
امیر
دو هفتهٔ دیگر گذشت. ایوان ایلیچ دیگر از روی کاناپه برنمی‌خاست. از بستر! بیزار شده بود و همان‌طور روی کاناپه می‌خوابید و همچنان رو به دیوارگردانده، پیوسته همان رنج تحلیل‌ناپذیر را به‌تنهایی تحمل می‌کرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی می‌اندیشید. «یعنی چه؟ آیا به‌راستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب می‌داد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» می‌پرسید: «ولی آخر این‌همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب می‌داد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
امیر
آیا به‌راستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب می‌داد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» می‌پرسید: «ولی آخر این‌همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب می‌داد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.
جهان
به ذهنش رسید که آن‌چه پیش از آن فرضی کاملا غیرممکن به‌نظرش می‌رسید، یعنی این‌که او در زندگی به راهی نادرست رفته باشد، ممکن بود غیرممکن نباشد.
faeze

حجم

۷۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۳ صفحه

حجم

۷۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۰۳ صفحه

قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۲,۷۵۰
۵۰%
تومان