بریدههایی از کتاب مرگ ایوان ایلیچ
۳٫۷
(۱۷۵)
«وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچچیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه، نمیخواهم!»
Zynb
پیوسته همان رنج تحلیلناپذیر را بهتنهایی تحمل میکرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید. «یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید: «ولی آخر اینهمه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!»
Zynb
با خود گفت: «چه فایده که بگویم؛ بههر حال نخواهد فهمید.»
pegah
تلخترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچکس آنجور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همهچیز دلش میخواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غمخواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش میکنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداریاش بدهند.
Narges
«همانطور که درد من مدام شدیدتر میشود تمام زندگیام روزبهروز سیاهتر و تباهتر شده است. در گذشتههای بسیار دور، در آغاز زندگیام یک نقطهٔ روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود.»
rahim alimardanloo
زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای بهسوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید.
کاربر ۲۸۲۰۴۳۳
«تمام آنچه برایش زندگی کردهای و میکنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان میدارد.
Mobina
در آغاز زندگیام یک نقطهٔ روشن وجود داشت و بعد از آن پیوسته رو به ظلمت پایین میروم و پیوسته بر سرعت سقوطم افزوده میشود.
Mobina
آنچه مانع عبور او از این تنگنا بود آن بود که خیال میکرد زندگیاش به شایستگی سپری شده است.
muhammad
زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای بهسوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید
muhammad
از اینکه بگذری خواه صبح بود خواه شب و جمعه بود یا یکشنبه ابداً تفاوتی نداشت. همهاش همان درد جانسوز بود که اندرون او را میجوید و یک لحظه آرام نمیشد و نیز آگاهی به اینکه جان پیوسته و بیامید به بازگشت از کالبدش بیرون میرفت
Zynb
زندگی یک رشته رنجهایی بود که مدام شدیدتر میشد و با سرعت پیوسته فزایندهای بهسوی پایانش، که عذابی بینهایت هولناک بود میشتابید
shakiba
«وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچچیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه، نمیخواهم!»
ماری
اما علاوهبراین افکار همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از اینکه او مرد و من نمردم.
Amirhossein_AHDA
به این ترتیب هر یک از آقایان حاضر در اتاق به شنیدن خبر مرگ دوست خود در فکر بودند که این پیشامد چه نتیجهای ممکن است در تغییر سمت، یا ارتقا مقام خود یا آشنایانشان داشته باشد.
Amirhossein_AHDA
«البته، کایوس فانی بود و البته میبایست بمیرد، ولی من، وانیا، ایوان ایلیچ با اینهمه احساسها و اندیشهها... برای من مسئله شکل دیگری پیدا میکند. مگر ممکن است که من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشتانگیز میشد.»
وحید
تمام آنچه برایش زندگی کردهای و میکنی دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان میدارد.» همین که این فکر از سرش گذشت بیزاری در دلش جوشید و با بیزاری رنج عذابآور جسمانیاش افزایش یافت و با این افزایش آگاهیاش به تباهی و نزدیکی مرگِ ناگزیر ذهنش را فرا گرفت. حال تازهای در او پیدا شد.
sadaf
آخر چهطور شد که به اینجا رسیدم؟ چرا؟ این ممکن نیست! چهطور ممکن است که زندگی اینقدر پوچ و بیمعنا و پلید باشد. حالا گیرم زندگی همینقدر نفرتآور و بیمعناست! من چرا باید بمیرم، آن هم با اینهمه زجر و در این فلاکت؟ اینجا چیزی هست که من نمیفهمم!»
ناگهان این فکر از ذهنش گذشت که: «شاید من آنطور که شایسته بود زندگی نکردهام! ولی آخر چرا؟ من که کارهایم همه شایسته بود!» و فوراً این یگانه جوابِ تمام معماهای زندگی و مرگ را همچون خیالی موهوم و ناممکن از ذهن خود دور کرد.
sadaf
تلخترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچکس آنجور که او میخواست غم او را نمیخورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همهچیز دلش میخواست که (گرچه از اقرار به این معنا شرم داشت) کسی برایش مثل طفل بیماری غمخواری کند. دلش میخواست مثل طفلی که ناز و نوازشش میکنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دلداریاش بدهند. او میدانست که شخص مهمی است و ریشش رو به سفیدی است و به همین علت چنین آرزویی بیجاست. با اینهمه این خواهش دلش بود. در رابطهاش با گراسیم نیز چیزی شبیه به همین غمخواری والدین برای کودک وجود داشت. و به همین علت غمخواری گراسیم باعث دلخوشیاش بود. ایوان ایلیچ میخواست گریه کند. میخواست نوازشش کنند و برایش اشک بریزند.
sadaf
میدید که هیچکس غم او را نمیخورد زیرا هیچکس نمیخواهد حتا حال او را درک کند. فقط گراسیم بود که حال او را میفهمید و دلش برایش میسوخت. به همین دلیل ایوان ایلیچ فقط در کنار او راحت بود و از صحبت با او لذت میبرد. لذت میبرد از اینکه گراسیم گاهی تمام شب بیدار مینشست و پاهای او را بر شانههای خود نگه میداشت و راضی نمیشد که بخوابد و میگفت: «شما ناراحت نباشید، ایوان ایلیچ، من فرصت خوابیدن پیدا میکنم.» و بعد گاهی به عادت روستاییان ناگهان شروع میکرد به او «تو» خطاب کردن و میگفت: «اگر مریض نبودی باز چیزی. اما حالا که مریضی باید خدمتت را کرد!» فقط او بود که دروغ نمیگفت. همهچیز حاکی از آن بود که فقط او حقیقت حال را میفهمید و جایز نمیدید که آن را پنهان کند و بهسادگی بر ارباب نحیف و نزار خود دل میسوخت. حتا یکبار وقتی ایوان ایلیچ او را مرخص میکرد گفت: «عاقبت همه یک روز میمیریم. این یک خرده زحمت به جایی برنمیخورد.»
sadaf
حجم
۷۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
حجم
۷۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
قیمت:
۲۵,۵۰۰
۱۲,۷۵۰۵۰%
تومان