بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

بریده‌هایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

۴٫۸
(۲۳۸)
در تب‌وتاب آن روزهای پُر از التهاب، آقا تصمیم گرفت از شهرآرا برویم. او به دنبال محیطی مذهبی بود و به همین علت منطقهٔ کوکاکولا در شرق تهران را، که بافتی مذهبی‌تر داشت، انتخاب کرد و خانه‌ای ساخت؛ خانه‌ای بزرگ با حیاطی زیبا و پُردرخت و حوضی در وسط آن که ماهی‌های قرمزش مرا به عالم کودکی می‌برد. همهٔ کارهای آقا روی حساب بود و می‌دانست برای من که از یک محیط کوچک در ژاپن به این خانهٔ بزرگ آمده‌ام چقدر این حیاط فراخ و دلگشا نشاط‌آور و پُرجذبه است.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
نگران، با دو بچه، توی اتاق نشستم که سر شب صدای در بلند شد. یکی از دوستان بازاری آقا آمد و گفت: «بازار شلوغ شده، بازاری‌ها تظاهرات کرده‌اند و آقای بابایی امشب نمی‌تواند بیاید. نگران نباش.» این را جوری به من فهماند و رفت و من تا صبح خواب به چشمم نیامد. صبح روز بعد، آقا آمد و گفت: «دیروز جرقهٔ اعتراض علیه حکومت شاه در ایران زده شد. حکومت مردم را به گلوله بست و مرجع تقلید ما را دستگیر کرد. اما این ظلم پایدار نخواهد بود، چون آقای خمینی فرمود: ‘سربازان من در گهواره‌ها هستند.’»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آدم‌هایی که گریان بودند و بی‌اعتنا به دوروبرشان یا نماز می‌خواندند یا دعا می‌کردند یا دست به گوی‌های گرد مُشبّک می‌کشیدند و به صورتشان می‌مالیدند و من با چشمانی پُر از شگفتی می‌خواستم داخل آن مشبّک‌ها را ببینم. اما از فشار و ازدحام جمعیت به‌خاطر بچه‌ام ترسیدم و جلوتر نرفتم. سر وقت به جایی که قرار داشتیم برگشتم. آقا گفته بود جسم امام در میان ما نیست، اما روح او بر هستی سیطره دارد. امام مثل چراغی است که در میان تاریکی زندگی ما روشن شده و پرتو نور او راه خدا را نشان می‌دهد. پس از امام حاجتی بخواه. من خدا، اسلام، و امام را به‌خاطر باور قلبی که به شوهرم داشتم پذیرفته بودم. کف دست راستم را مثل ایرانی‌ها روی قلبم گذاشتم، زل زدم به ضریح و آهسته گفتم: «امام هشتم، سلام.» و از امام رضا خواستم که نور ایمان را بر قلبم بتاباند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفتم: «از میان امامان شیعه، اسم امام حسین را شنیده‌ام.» با تعجب پرسید: «کجا؟ کی؟» گفتم: «دبیرستان که بودم، داشتم فرهنگ لغتی را که به زبان ژاپنی بود ورق می‌زدم که به اسم کربلا برخورد کردم. کربلا کلمه‌ای نامأنوس بود که ذهنم را درگیر کرد؛ کربلا کجاست؟! توضیح جلوی کلمه را خواندم. دقیق یادم نیست، ولی نوشته بود در سرزمین عراق جایی به نام کربلاست که نزدیک ۱۴۰۰ سال پیش در آنجا جنگ نابرابری اتفاق افتاده که یک طرف آن امام حسین و طرف مقابل لشکری با هزاران نفر بوده و ماجرایی غم‌انگیز اتفاق می‌افتد و به کشته شدن امام حسین، خانواده، و یاران او منجر می‌شود.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
در شب تولد حضرت مسیح، یعنی سوم دی‌ماه ۱۳۳۸، پسرم به دنیا آمد. همان‌جا توی بیمارستان عکس فرزند را گرفتند و اسمش را، که آقا به مسئول بخش گفته بود، روی کاغذی نوشتند و همراه عکس به من دادند. توی اتاق همین که چشم آقا به نوزاد افتاد، اول مادرم را بغل کرد و بوسید. مادرم با چنین سنتی آشنا نبود. خیلی ترسید. بعد آقا پیشانی من و سلمان را بوسید و در گوش راست و چپ سلمان دقایقی به‌آهستگی چیزی گفت که بعدها فهمیدم اذان و اقامه است. به دنیا آمدن سلمان باعث ارتباط بیشتر و آشتی دوبارهٔ خانواده‌ام با ما شد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقای بابایی خودش الگوی انجام دادن این اخلاقیات شده بود. جدیت، خوشرویی، خوش‌اخلاقی، و مداومت او مثل آهنربا مردم را به طرف خودش می‌کشاند و حتی توانست با این روش بعضی از دوستان ژاپنی‌اش، مثل آقای سوادا، را، که قبلاً مسلمان شده بود، تحت‌تأثیر قرار دهد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
هستی
سوت کشتی بلند شد و از لنگرگاه فاصله گرفت و چشم من همچنان به اسکله بود و دست‌هایی که همچنان تکان می‌خوردند تا جایی که آن‌ها از نظرم محو شدند. تماشایشان می‌کردم تا اینکه خودم را داخل کشتی در امواج دریای ژاپن دیدم. ترکیبی از اندوه و امید در وجودم جاری بود و فقط می‌توانستم با صبر از اندوه به امید و آرزو برسم. آرزوهایی که از کودکی از همان لحظه‌ای که کنار ساحل بی‌کرانه و دریای آبی افق آسمان را دیدم، مرا به دنیای رؤیاها می‌برد و حالا داشتم رؤیاهایم را زندگی می‌کردم و از سرزمین آفتاب تابان دور می‌شدم.
کاربر ۱۶۰۹۸۱۷
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکسته‌شده‌ام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادری‌ام‌ـ بازیافتم.
زهرا
سلمان بابایی: «در یک مورد، رزمندگان در جبهه نیاز به موتور قایق داشتند. تحریم بودیم و کشوری به ما این‌گونه وسایل را که برای جبهه استفاده می‌شد نمی‌فروخت. پدرم با دوستش، آقای ناکاتای، در ژاپن صحبت کرد و با هم به شرکت یاماها رفتند و ۱۶۵ دستگاه موتور قایق و تعداد زیادی لباس غواصی خریدند. در مورد دیگری گردان‌های مهندسی جهاد نیاز به لودر داشتند. پدرم، مثل دفعهٔ قبل، پا شد و رفت ژاپن و تعداد زیادی لودر کوماتسو خرید. سهم او در این معامله، ۱۷۶ هزار دلار بود که تمام آن را به آقای هاشمی رفسنجانی برای کمک به جبهه داد.» (مصاحبهٔ حضوری، کوالالامپور، ۱۳۹۸/۹/۵)
zahra kheirzadeh
غربی‌ها ایران را به یک اتهام ناروا به ساختن سلاح‌های هسته‌ای متهم می‌کردند؛ همان‌ها که برای اولین بار بمب اتم را روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداختند قطع‌نامه در محکومیت ایران صادر می‌کردند. ایرانی که خود قربانی سلاح‌های کشتار جمعی شیمیایی بود.
ف.غ
Hori-gotatsu، همان کرسی ایرانی است؛ چاله‌ای کف اتاق درست می‌شود و داخل آن زغال می‌سوزد. رویش کرسی چوبی و روی آن لحاف است.
همچنان خواهم خواند...
نژاد ما به‌گونه‌ای بود که از نقل یک واقعه، برخلاف ایرانی‌ها، چندان احساساتی نمی‌شدیم، اما آن روز درحالی‌که اشک در چشمانم حلقه زده بود، از امام برای شوهرم تعریف کردم و گفتم دوست داشتم من هم یکی از آن جماعت پاسدارانی باشم که جلوی امام ایستاده بودند که اگر ساواکی‌ها تیراندازی کردند، تیر به من بخورد.
همچنان خواهم خواند...
در کوچه مردم سیاه‌پوش را می‌دیدم که سر روی شانه‌های هم می‌گذاشتند و در آغوش هم گریه می‌کردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دل‌ها حکومت می‌کرد و هیچ‌کس باور نمی‌کرد روزی در میان ما نباشد. آن شب، با بقیه به مصلای تهران رفتیم. پیکر امام را روی یک بلندی داخل یک تابوت شیشه‌ای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه زده بودند. اطراف مصلی تا چشم کار می‌کرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا صبح کنار او به دعا، نماز، یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند. من و بلقیس مسافت زیادی را پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبیه روزی بود که امام آمد. آن روز از سر خوشحالی اشک می‌ریختیم و امروز از سر غم!
شکوفه ▪︎
جدیت او در عبادت انگیزه‌ای شد در من برای پوشیدن روسری. یک روز عکس خودم را با یک روسری نقاشی کردم و به او نشان دادم. خوشحال شد. روز بعد برایم چند تا روسری خرید و از آن به بعد بدون روسری از خانه بیرون نیامدم. او مرا در انجام دادن فرایض دینی مجبور نمی‌کرد تا خودم یکی‌یکی با مفاهیم و روح آن‌ها آشنا بشوم. می‌گفت: «پیامبر برای ارائهٔ فضیلت‌های اخلاقی به پیامبری برگزیده شد.» آقای بابایی خودش الگوی انجام دادن این اخلاقیات شده بود. جدیت، خوشرویی، خوش‌اخلاقی، و مداومت او مثل آهنربا مردم را به طرف خودش می‌کشاند و حتی توانست با این روش بعضی از دوستان ژاپنی‌اش، مثل آقای سوادا، را، که قبلاً مسلمان شده بود، تحت‌تأثیر قرار دهد.
baraniam
فریاد می‌زنم: «تمام حجت مسلمانی من تو بودی آقا، دلم برای تو و محمد تنگ شده.» و او نگاه می‌کرد و می‌خندید.
Yas Balal.جواد عطوی
هیچ کس نمی‌دانست بمب اتم چیست و چه می‌کند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز طلوع خورشید را دو بار دیدند.
Elaheh
دلم می‌خواست دوستان ژاپنی‌ام مثل من حلاوت مسلمانی و معارف قرآنی را بچشند و هیچ مُبلغی رساتر از اعمال و رفتارم نبود.
•)•
«مدرسه و درس و دانشگاه ما جبهه است؛ جبهه دانشگاه انسان‌سازی است.»
•)•
آقا که اشتیاقم را برای فراگیری قرآن دید، گفت: «آنچه از کودکی تا جوانی نگذاشت پای من در هند بلغزد انس با قرآن از طریق آشنایی با شیخ اسماعیل، امام مسجد بیندی بازار، در بمبئی بود.
•)•

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰
۵۰%
تومان