بریدههایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده:حمید حسام، مسعود امیرخانی
ویراستار:محبوبه قاسمی ایمچه
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۸از ۲۳۷ رأی
۴٫۸
(۲۳۷)
مصیب محمدی (پدر شهید و یکی از نمازگزاران مسجد): «آقای بابایی نماز صبح، ظهر، و مغربش در مسجد ترک نمیشد و در هر نماز یک جای مسجد مینشست؛ یک بار از او پرسیدم: ‘چرا آنقدر جایت را عوض میکنی؟!’ گفت: ‘میخواهم در روز قیامت جایجای این مسجد و تمام آجرهایش گواهی بدهند که من اینجا نماز خواندهام.’» (مصاحبهٔ حضوری، ۱۳۹۷/۹/۱۵)
زینب هاشمزاده
نجابت، دیانت، و سادگی محمد مرا به یاد آن جملهٔ تاریخی امام خمینی در سال ۱۳۴۲ میانداخت و به این فکر میکردم آیا محمد من یکی از سربازانی است که نوید آمدنشان را داده است؟ وقتی صدای اذان از بلندگوی مسجد میآمد با سلمان به مسجد میرفت. این خصلت خوب، بیشک، تحتتأثیر پدرش بود. آقا از همان روزهای نخست آمدن به محلهٔ نیروی هوایی سعی کرد که اگر خانه هست، نمازها را به جماعت در مسجد پشت سر آیتالله حمیدی بخواند. این پایبندی به نماز اول وقت نهتنها برای خانواده، که برای همهٔ اهالی محل، سرمشق بود.
زینب هاشمزاده
سفر دهروزه به ژاپن در کنار خانوادهام زود گذشت. به نظر میرسید همهٔ اعضای خانوادهام بیشتر از قبل داماد ایرانیشان را پذیرفتهاند و نسبت به من هم کدورتشان ظاهراً برطرف شده است. آنها با ایران و ایرانی بهتر آشنا شده بودند و حقایق بیشتری از زندگی اسلامی و فرهنگ ایرانی میفهمیدند. دیگر، طعنهٔ کسانی که هفت سال پیش گفته بودند «دخترتان، کونیکو، با الاغ به ایران رفت» دلشان را نمیشکست. حتی پدر و مادرم دوست داشتند که بیایند و ایران را از نزدیک ببینند؛ همان ایرانی که من با وجود ده روز دوری دلتنگش شده بودم. دلتنگ محلهٔ کوکاکولا و مسجد مسلم بن عقیل و صدای اذان صبح هر روز اذانگو و دلتنگ جلسات قرآن خانمها و تشنهٔ شنیدن صوت رحمانی و آرامبخش قرآن و مناجات سحری ماه رمضان.
زینب هاشمزاده
آقا معتقد بود اگر در خانهای صوت قرآن بلند شود، آرامش و معنویت بر آن خانواده حاکم میشود. خودش با صوت بلند قرآن میخواند و من و بچهها دورش حلقه میزدیم و گوش میکردیم. از صوت قرآن لذتی تجربهنشده به جانم مینشست. بچهها هم گوش میکردند و آقا میدانست آنان مفاهیم را مثل من خوب نمیفهمند، اما میخواند تا گوشها به آهنگ و موسیقی قرآن عادت کنند.
زینب هاشمزاده
وقتی آموزش نظامی به پایان رسید، کارت پایان دوره به ما دادند که روی آن نوشته شده بود: «کونیکو یامامورا، متولد ژاپن، عضو ستاد بسیج ملی، تاریخ عضویت: ۱۳۵۹/۲/۹»
رهگذر
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریامـ بازیافتم.
رهگذر
من در دبیرستان درس میخواندم، اما در دانشگاهها مخالفت با حضور امریکاییها بیشتر بود. اتفاقاً در سفر نیکسون، رئیسجمهور امریکا، به توکیو، دانشجویان دانشگاه توکیو علیه او تظاهرات کردند. ژاپنیها حتی حق نداشتند برای حراست از مرزهای خود ارتش داشته باشند. این را امریکاییها خواسته بودند. پلیس ژاپن هم با امر و نهی امریکاییها اداره میشد. آن روز در حین تظاهرات دانشجویان علیه نیکسون، شماری از دانشجویان کشته شدند که یکی از آنان دوست من بود. حالا که من امروزِ ایران را با دیروزِ ژاپن مقایسه میکنم، فکر میکنم اگر شما اینگونه مقتدرانه مقابل امریکا ایستادهاید، به خاطر رهبری امام خمینی است.
رهگذر
این شکل که چند گوسفند را درسته روی چنگک توی قصابی ببرند و بفروشند در ژاپن وجود نداشت. اوایل از قصاب و کارش و قیافهاش با آن لباس چربش میترسیدم. بعداً، نهتنها نمیترسیدم که برایم سرگرمی خوبی بود. بازار ترهبار و میوهفروشی هم با ژاپن از حیث نوع میوه متفاوت بود. اینکه یک نفر چند هندوانه بخرد یا جعبه جعبه سیب و پرتقال را به خانه ببرد تعجببرانگیز بود.
رهگذر
گاهی غصه را توی دلم میخوردم، اما برای او درددل نمیکردم. زیاد هم دلتنگ خانوادهام در ژاپن نبودم. شاید این ویژگی شرقی من بود که، برخلاف ایرانیها، احساساتم را بروز نمیدادم.
رهگذر
«ما در تعالیم دینی و بهویژه در احادیث معصومین ویژگیهایی از یک همسر خوب داریم که من این ویژگیها را به دلیل همسرداری خوب در زنان ژاپنی بیشتر از جاهای دیگر دیدهام. اما اینکه چرا شما را انتخاب کردم، حتماً تقدیر الهی بود
رهگذر
«ششساله بودم که پدر و برادرهایم تصمیم گرفتند از ایران بروند به هند. چون شهر ما، یزد، شهری کویری بود، خشکسالی آمد. حکومت رضاشاه هم به مردم خیلی سخت میگرفت. ما خانوادهای مذهبی بودیم، اما بهزور چادر را از سر زنان و دختران مسلمان برمیداشتند. ما شش برادر بودیم که سوار کشتی شدیم تا از بندرعباس به بندر بمبئی برویم.
رهگذر
احترام و توجه به دختر در آموزههای سنتی ما حرمت خاصی داشت. روز سوم مارس برای دخترها هیناماتسوری گرفته میشد. در این جشن، مردم در خانههایشان جایگاهی چندطبقه به رنگ قرمز میساختند و عروسکهای تزیینی مخصوص دختران را به ترتیبی پلکانی میچیدند و برای سلامتی و خوشبختی دختران دعا میکردند.
رهگذر
تصمیم گرفتم مهارتهایم را کاملتر کنم؛ مهارتهایی که یک دختر ژاپنی قبل از ازدواج باید پیدا میکرد. آشپزیام بد نبود. چای سبز و گلآرایی را هم خوب بلد بودم. باید خیاطی را هم میآموختم. دستیابی به این مهارتها نشانهٔ تربیت صحیح خانواده بهویژه مادر در پایبند کردن دختر به سنتهای ژاپنی بود. در کنار این فنون سنتی، حرکات و نشست و برخاست، مثل آداب پوشیدن کیمونو و دو زانو نشستن و احترام کردن به بزرگترها را، که نتیجهٔ آن تواضع بود، در کودکی از مادرم آموخته بودم.
رهگذر
امریکاییها در مقابل تنفروشی به دختران جوان پول میدادند. از آن زمان، روسپیگری در میان دختران یک شغل شد؛ شغلی که اخلاق سنتی و عفاف خانوادگی را از بین برد. فحشا ارمغان اجتماعی غربی بود که در شهرهای ما عادی شد. روسپیها پیراهن قرمز میپوشیدند؛ همان رنگی که من از کودکی دوست داشتم. ولی پدرم، پس از بدنام شدن این رنگ، هرگز اجازه نداد پیراهن قرمز بپوشم
رهگذر
فهمیده بودم «نماز» همان کاری است که در اولین دیدار در آموزشگاه زبان انگلیسی از او دیده بودم؛ همان کار سؤالبرانگیز که بی آنکه بدانم چیست مرا غرق در آرامش مردِ زندگیام کرد.
زینب هاشمزاده
همسرم برای آموزش هیچ کاری تعجیلی نداشت؛ صبور بود و باحوصله. این شکیبایی در یاد دادن آداب و اعمال دین اسلام هم وجود داشت. سعی میکرد با صبوری و خونسردی و بهتدریج مرا با اسلام آشنا کند. برای من، مهمتر از عقیدهٔ او، خود او و اعمال و رفتار و صداقتش بود. اصلاً تمام محبت من برای پذیرش دین اسلام او بود؛ او که هرچه زمان میگذشت بهشدت شیفتهاش میشدم. مهربانی، ادب، تواضع، و احترام و اظهار عشق به همسر در او موج میزد. من ترکیب این فضایل انسانی پسندیده را حاصل عمل به اسلام میدیدم و سپس مشتاق میشدم بیشتر و بیشتر از اسلام بشنوم و بیاموزم.
زینب هاشمزاده
در درس تاریخ، از کامیکازههای ژاپنی یاد میشد. میگفتند آنها داوطلبان مرگ بودند و کشتهٔ راه امپراتور شدند. اما پدرم با احساس افتخار از آنان یاد میکرد. حس ناسیونالیستی عجیبی داشت و از غیر ژاپنیها بیزار بود.
زینب هاشمزاده
مدرسهٔ راهنمایی ما کنار راهآهن بود. قطارها میآمدند و میرفتند. سروصدایشان تا دقیقهای حواس شاگردها و حتی معلم را پرت میکرد. بالاخره، مدرسه جابهجا شد؛ اما چه جابهجاشدنی. گفتند هر دانشآموز باید میز و صندلیهای خودش را با دست حمل کند و تا مدرسهٔ جدید، که دور از راهآهن بود، ببرد. این کار تنبیه نبود. یک تلاش همگانی بود که بچهها راحت آن را انجام دادند و ما به مدرسهٔ جدید رفتیم؛ اگرچه این مدرسه از منزل ما دور بود.
زینب هاشمزاده
اگرچه این قصه برگرفته از یک روایت قدیمی چینی بود، معلم ما میخواست بهنوعی برتری سنتهای ژاپنی را در مقابل سنتهای چینی به رخ بکشد. البته، ما میدانستیم ارتش ژاپن در جنگ با چینیها رفتار وحشتناکی، مثل «سر بریدن»، داشته و چینیها از ما به این دلیل دلگیرند. اما معلم ارتشی، که اتفاقاً در چین هم زندگی کرده بود، از چینیها متنفر بود.
زینب هاشمزاده
در مقطع راهنمایی، برخی معلمها روحیهٔ ملیگرایی و وطندوستی بسیار زیادی داشتند و در کنار درس باورهای خود را با بیان شعر، موسیقی، و تئاتر به دانشآموزان انتقال میدادند.
زینب هاشمزاده
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان