بریدههایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده:حمید حسام، مسعود امیرخانی
ویراستار:محبوبه قاسمی ایمچه
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۸از ۲۳۷ رأی
۴٫۸
(۲۳۷)
بعد از نماز آقا زودتر از شبهای قبل به خانه برگشت؛ صورتش مثل گچ سفید شده بود. نمیتوانست حرف بزند. پرسیدم: «محمد شهید شده؟!» چشمانش را بست و سرش را پایین آورد و من فروریختم و شروع کردم به گریه کردن. با گریهٔ من بلقیس هم خبردار شد. به گریه افتاد. اما آقا فقط به یک گوشه خیره شده بود. وقتی دید خیلی بیقراری میکنم، به حرف آمد: «محمد امانت خدا پیش ما بود. خودش داد و خودش گرفت. ما هم باید راضی باشیم به رضای خدا.» رفتم وضو گرفتم؛ درحالیکه بیامان اشک میریختم.
زینب هاشمزاده
روز ۲۴ فروردین در مدرسهٔ رفاه سر کلاس مشغول نقاشی برای دختران دانشآموز بودم که یکدفعه حالم دگرگون شد. دردی از درونم جوشید، بالا آمد، بغض کردم و یکباره مثل ابر بهار گریهام گرفت. دانشآموزان با تعجب نگاهم میکردند. خودم هم نمیدانستم چه اتفاقی افتاد که از این رو به آن رو شدم. بیشتر دانشآموزان فرزندان مسئولان بالای کشور بودند. یکی از آنها پشت سرم از کلاس بیرون آمد و پرسید: «خانم بابایی، خدایی نکرده، برای پسرتان، که توی جبهه است، اتفاقی افتاده؟!» گفتم: «خودم هم نمیدانم. فقط احساس کردم یک لحظه جان از تنم خارج شد.»
زینب هاشمزاده
معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود. هم نوازشش میکردم هم موهایش را با قیچی کوتاه میکردم. تمام که شد، گفت: «برای سلامتی تنها مادر شهیدِ ژاپنی صلوات.» و خودش بلند صلوات فرستاد و از روی صندلی بلند شد و تمامقد مقابلم ایستاد. یک آن احساس کردم قدوبالای او بلندتر از قبل و قیافهاش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد این پسر را دیگر نمیبینم و این آخرین دیدار ماست.
زینب هاشمزاده
«مامان، یادت میآید مدرسه که میرفتم یک روز سرم را اصلاح کردی؟!»
با لبخند و هیجان گفتم: «بله، خوب یادم هست. حتی یادم هست که وقتی موهایت کوتاه شد، خودت را توی آیینه دیدی و گفتی اینکه خیلی بد شده!»
لبخند شیرینی زد و گفت: «اینقدر بد شده بود که وقتی رفتم مدرسه، گفتند از نمرهٔ انضباطت کم میکنیم و من مجبور شدم دوباره بروم سلمانی و چقدر آرایشگر غر زد که چرا از اول نیامدی پیش من؟!»
پرسیدم: «حالا چه شده که یاد سلمانی کردهای؟!» گفت: «میخواهم دوباره سرم را اصلاح کنی.»
با خندهای که رنگ مهر مادری داشت گفتم: «باز هم خراب میشود ها!»
زینب هاشمزاده
هنوز باورم نمیشد مادربزرگ شدهام. ذوقزدگی و نشاط در همهٔ اعمال و رفتارم پیدا بود. محمد باز سراغم آمد و گویی که همه چیز را بر وفق مرادش ببیند، گفت: «مامان جان، دیپلم را که گفتی گرفتم. دایی هم که شدم. حالا مزد مادربزرگ شدن شما این است که با لبخند من را بدرقه کنی.» این درخواست را آنقدر لطیف و دلنشین مطرح کرد که ناخواسته خندهام گرفت و گفتم: «جایی که خدا اجازه داده بروی، من چه حرفی میتوانم بزنم!» معطل نکرد. سری به مسجد زد و برگشت و ساکش را برداشت. هنگام رفتن، فقط سفارشی به بلقیس کرد و به جبهه رفت.
زینب هاشمزاده
«جادهٔ تمدن خوب است، اما جادهٔ ثواب بیانتهاست.»
رهگذر
وقتی به ایران آمدم، این خاطره را برای آقا تعریف کردم و حرفی زد که طی ۴۲ سال زندگی مشترکمان نگفته بود: «سبا جان، من تو را مسلمان کردم، اما تو با رفتارت الگوی یک زن مسلمان ایرانی برای همه شدی.»
رهگذر
روز آخر، در کنار اهرام مصر، قرار شد سوار شتر بشویم. بسیاری مثل من تا آن روز شتر ندیده بودند. بااینحال، برای شترسواری از هم سبقت میگرفتند. البته، سوار شدن یک شرط داشت؛ اینکه حتماً یکی از جوانان مصری جلوی کوهان شتر بنشیند. از میان شرکتکنندگان فقط من به این موضوع تن ندادم و گفتم: «خودم از عهدهٔ سواری بهخوبی برمیآیم.» شتری را نشاندند و من با حجاب و بدون کمک راهنمای مصری پشتش نشستم. شتر یکباره بلند شد. عکاسها هم عکس میگرفتند. شاید انتظار داشتند از بالا بیفتم، اما با جسارت تمام هر دو دستم را برای نشان دادن مهارتم از روی کوهان برداشتم و بالا گرفتم. با دیدن این صحنه، همهٔ حضار برایم کف زدند. خانم محبی بیشتر از همه به وجد آمد و گفت: «استاد بابایی، در این مسابقات من دوم شدم و شما اول!»
رهگذر
میگفتم: «دَرست را بخوان و دیپلم بگیر و بعد جبهه برو.» جواب میداد: «مدرسه، درس، و دانشگاه، همه توی جبهه است. جبهه دانشگاه الهی است.» میدیدم برای هر حرفی پاسخی دارد. از او میخواستم بماند تا سلمان از جبهه برگردد، بعد برود. میگفت: «توی جبهه دو برادر، سه برادر، پدر و پسر که با هم و در کنار هم با دشمن میجنگند بسیارند.» مستأصل میشدم و میگفتم: «یعنی برای رفتن به جبهه اجازه از پدر و مادر شرط نیست؟!» خندهکنان میگفت: «از حاج آقا حمیدی، امامجماعت مسجد، همین سؤال شما را پرسیدم. ایشان، که فرزند خودش توی جبهه شهید شده، گفت رضایت والدین شرط رفتن به جبهه نیست، اما سعی کن راضیشان کنی.» دیگر سکوت میکردم. دستم را میبوسید و میگفت: «قربان تو مادر رنجکشیدهم بروم.»
زینب هاشمزاده
نکتهای که در ازدواج همهٔ ایرانیها برای من پندآموز بود دادن یک جلد قرآن در مهریه بود. آقا میگفت قرآن نسخهٔ زندگی و نقشهٔ رسیدن به سعادت است که باید به آیات آن عمل کرد و خودش فهم بسیار زیادی از مفاهیم قرآن داشت و بچهها را جمع میکرد و چند آیه میخواند و معنای آن را میگفت. روزی به آیات جهاد در راه خدا رسید و گفت: «جهاد در راه خدا هم با دادن جان است هم با بخشیدن مال.» این آیه روی من اثر عجیبی گذاشت. بلافاصله، پنج سکهای را که بهعنوان مهریه از او گرفته بودم برگرداندم و گفتم: «نیازی به این طلاها ندارم، اگر میخواهی به جبهه بده یا در راه خدا هرطور که صلاح میدانی خرج کن.»
زینب هاشمزاده
در کوچه مردم سیاهپوش را میدیدم که سر روی شانههای هم میگذاشتند و در آغوش هم گریه میکردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند. امام خمینی نه امپراتور بود نه شاه. او رهبری الهی بود که بر دلها حکومت میکرد و هیچکس باور نمیکرد روزی در میان ما نباشد.
رهگذر
سال ۱۳۵۸، سالی پُر از بحران بود. مرتب، روزنامهها را میخواندم. تیتر همهٔ روزنامهها جنگ در کُردستان با تحریک گروههای مسلح چپ بود که علمِ خودمختاری بلند کرده و شهر پاوه و سنندج را به محاصره درآورده بودند. آنها، مدتی بعد، با سازماندهی در جنگلهای شمال، به آمل حمله کردند. در ترکمنصحرا همین غائله با تحریک دهقانان شروع شد و با هدف تجزیهٔ مناطق ترکمننشین ادامه یافت. امریکاییها هم، که با پیروزی انقلاب منافعشان را از دست داده بودند، از طریق دشت طبس حملهٔ نظامی کردند که نافرجام ماند و مدتی بعد خلبانان وابسته به حکومت پهلوی کودتایی را با هدف براندازی نظام در پایگاه هوایی شهید نوژهٔ همدان شروع کردند که اگر یکی از این چند ماجرا به نتیجه میرسید، نظام نوپای اسلامی سرنگون میشد.
زینب هاشمزاده
البته، کم نبودند کسانی که از ما بدشان میآمد و از انقلاب متنفر بودند و حتی یکیشان قرآن را پاره کرد. وقتی فهمید من ژاپنیام، گفت: «چقدر بدبخت شدی که به ایران آمدی و مجبوری آن پارچهٔ سیاه، چادر، را روی سرت بیندازی.» آنها مسخرهمان میکردند، اما کمکم حسن برخورد معلمها و شنیدن کلام حق عصبانیتشان را کم کرد تا جایی که از گذشتههای خود نادم شدند و بعد از مدتی به جامعه برگشتند.
زینب هاشمزاده
ساعت چهارونیم بعدازظهر پیام دادند امام فرموده همهٔ مردم بریزند توی خیابانها و حکومت نظامی را بشکنند. با شنیدن این خبر از خانه بیرون زدیم. مهم نبود کدام طرف و به کجا میرویم. فقط میدویدیم و باز به جاهایی که فکر میکردیم صدای تیراندازی بیشتر میآید میرفتیم. از همه جا بوی باروت و لاستیک سوخته میآمد و صدای آژیر آمبولانسها کم شده بود. خبر رسید پادگان جمشیدیه سقوط کرده است. مراکز نظامی یکییکی به دست جوانان انقلابی میافتاد و من احساس غرور میکردم.
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریامـ بازیافتم.
زینب هاشمزاده
چند زن روستایی تعدادی تخممرغ فرستاده بودند و روی یک کاغذ نوشته بودند: «شرمندهایم که بیشتر از این چیزی نداریم کمک کنیم.» خواندن این جمله حسی از جنس غرور ملی ایرانی به من داد. وقتی به خانه برگشتم، جواهرات گرانبهای سبزرنگ هنگکنگی را، که آقا ۲۵ سال پیش در ژاپن به من هدیه داده بود، برای پشتیبانی از جبههها به خانم دستغیب، مدیر مدرسهٔ رفاه، دادم
رهگذر
ژاپنیها حتی حق نداشتند برای حراست از مرزهای خود ارتش داشته باشند. این را امریکاییها خواسته بودند. پلیس ژاپن هم با امر و نهی امریکاییها اداره میشد. آن روز در حین تظاهرات دانشجویان علیه نیکسون، شماری از دانشجویان کشته شدند که یکی از آنان دوست من بود. حالا که من امروزِ ایران را با دیروزِ ژاپن مقایسه میکنم، فکر میکنم اگر شما اینگونه مقتدرانه مقابل امریکا ایستادهاید، به خاطر رهبری امام خمینی است.
زینب هاشمزاده
من هم برای او و فرزندانم مقایسههایی بین شرایط سیاسی ژاپن پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی با شرایط ایران کردم و گفتم همانگونه که امروز مستشاران امریکایی بالای سر ارتش شاهنشاهی هستند و بر آنان آقایی میکنند، پس از جنگ جهانی دوم امریکاییها به همین شکل بالای سر مردم ما چوب تنبیه گرفتند و به خیال خودشان آقایی کردند. من در دبیرستان درس میخواندم، اما در دانشگاهها مخالفت با حضور امریکاییها بیشتر بود. اتفاقاً در سفر نیکسون، رئیسجمهور امریکا، به توکیو، دانشجویان دانشگاه توکیو علیه او تظاهرات کردند.
زینب هاشمزاده
آقا دستم را گرفت و از او جدایم کرد و به کسی که از بنیاد شهید آمده بود گفت روی سنگ قبر محمد بنویسید: «نام مادر: کونیکو یامامورا».
تا آن زمان هیچگاه من را با نام ژاپنیام صدا نکرده بود. حتم داشتم که میخواهد بگوید تو تنها زن ژاپنی در ایران هستی که مادر شهید شدی و این همان جملهٔ آخر محمد در دیدار آخر بود.
رهگذر
آمدن روحانیون به خانهٔ ما باعث شد بچهها هم کمکم بینش انقلابی پیدا کنند. محمد نوجوان بود، اما دوست داشت لباس روحانیت به تن کند. گاهی با چادر من عمامه درست میکرد و روی سر میگذاشت و روی مبل، به جای منبر، مینشست. من و بلقیس پامنبریاش میشدیم و برایمان سخنرانی میکرد. ما هم برایش صلوات میفرستادیم. وقتی میدید مجلس جدی شده، میپرید پایین و میرفت از کمد «نانچیکو» را برمیداشت و من و بلقیس هم فرار میکردیم.
زینب هاشمزاده
محمدرضا مزینی (از نمازگزاران مسجد): «آقای بابایی برای من تعریف کرد که من از سن کم به خارج از کشور رفتم. تنها چیزی که من را در آنجا حفظ کرد و یاری رساند نماز بود. مواقعی پیش آمد یک دست لباس بیشتر نداشتم، به خاطر نماز خواندن تلاش میکردم لباسم را تمیز نگه دارم.» (مصاحبهٔ حضوری، ۱۳۹۷/۹/۱۵)
زینب هاشمزاده
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان