بریدههایی از کتاب جاده سیب های وحشی
۴٫۱
(۱۹۱)
روبهروی میز منشی ایستادم و بعد از سلام، گفتم که میخواهم آقای غفاری را ببینم. به جان خودم توی دلش گفت: «زکی!» چون قیافهاش دقیقاً همین شکلی شد.
ـ ایشون بدون قرار قبلی کسی رو نمیبینن!
آخ که چه ژستی هم گرفته بود. مثل این منشی دکترها که فکر میکردند خودشان به نیابت از دکتر قسم بقراط را خورده و ارث پدرشان هم توی جیب مریض بدبخت است.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
یه کاری کن دور شه ازم رضا.
نفسش فوت شد و صدایش خفه.
ـ هرچند الان دو هفته بیشتره که خبری ازش نیست.
چشمهایم باز شدند و سرم با بهت بهطرفش چرخید. بهت از شنیدن حرفی که دیگر انتظار شنیدنش را از او نداشتم. آزادی که تمام این سالها شاید مثل بچهٔ خودم بزرگ کرده بودم. سنگ شاید بهترین توصیف برای حالش بود؛ سنگی غمگین که شقیقهاش نبض میزد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
آرامش شده بود قطب همنام آهنربا و از دستم درمیرفت. هیچچیز آرامم نمیکرد، نه حتی به آتشکشیدن مردی که دل زنم از خواستنش پر بود و همین برای تهی کردنم از زندگی کفایت میکرد.
پیامهایش که چند بار دیگر تا صبح پردهٔ وقاحت را پاره کرد، جوابش را داده و راه افتاده بودم. آمده بودم عشق زنم را از نگرانی حالش بیرون بیندازم.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
ماشین را پشت در گذاشته و بیصدا داخل آمده بودم. داشتم تمام واحدهای نگهبانی را پاس میکردم. مچگیری شاید مهمترینش بود که قبلتر گذرانده بودم.
هیچ صدایی از داخل نمیآمد و سکوت خیلی حرفهای در نقش آزاردهندهاش فرورفته بود
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
ـ تو خودت یه پا مردی نوا. بعضی وقتا فکر میکنم کسی مردتر از خودت پیدا نمیشه که بخواد جفتت بشه.
هیچ کلمهای از ذهن به زبانم نمیرسید.
ـ این پسره، دستان... جفت تو نیست!
دهانم خشک شده بود. هیچوقت اینقدر مستقیم از او نگفته بود. هرچند قبل از این جریانات هم مخالفتش واضح بود.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
ـ به رضا گفتی طلاق میخوای؟
ـ گفت طلاقم نمیده که برم سراغ اونی که نمیخوام فراموشش کنم.
قبل از من حریر با چشمانی گشاد شده گفت:
ـ فهمیده؟
ـ فکر کردم فهمیده، داشتم میمردم، اما حدسشه.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
خندیدم؛ فقط بهخاطر اشکهایی که ترجیح میدادم خشک شوند.
faem
ـ روزای مزخرفی بودن. خدا رو شکر که گذشت.
faem
ـ میدونی عزیزجون، همیشه یکی از فانتزیام این بود که شب عروسیم بعد از مراسم با مامان و بابام برگردم خونه.
faem
دستهایش را از زیر دستهایم گذراند و پشت کمرم در هم قفل کرد. صدای قلبهایمان یکی شده بود. گفت:
ـ الان خوبی رضا؟
شاید بودم. کاش خدا در همین وضعیت تاکسیدرمیمان میکرد.
faem
از دست این چشمهای بیادب که هی خودشان را خیس میکردند.
faem
ـ دیگه ناراحت نیستی؟
تا وقتی او را داشتم...
ـ نه!
faem
یک دنیا فرق بود بین دانستن چیزی و فهمیدنش انگار.
faem
اینکه آدم خودش رو خیلی اوکی بدونه و برای بقیه نسخه بپیچه خیلی زشته. شاید خدا هنوز ما رو امتحان نکرده باشه که ببینم چهجوری توش گند میزنیم!
کاربر ۷۳۷۸۲۱۳
هیچچیز اونجوری که آدم تصور میکنه یا حتی براش برنامهریزی میکنه هم پیش نمیره. همیشه دلیل برای غافلگیری هست.
n re
زندگی هر آدمی برای خودش حکم آخرین فرصتش رو داره. تو به این فرصت دوباره به چشم یه هدیه از طرف خدا نگاه کن. کم نیست سنگ قبرایی که زیرشون یه زندگی از سر اتفاق تموم شده و فرصت دیگهای هم در کار نبوده.
n re
ـ همزمان بخوای و نخوای. همزمان ببخشی و نبخشی. همزمان عاشق باشی و متنفر. آدم رو روانی میکنه.
n re
سر کردن با آدمی که تکلیفت رو مشخص نمیکنه مثل راهرفتن لبهٔ تیغه؛ هی منتظری با سر بخوری زمین.
n re
اگه هرکسی میدونست حق و حقوقش چیه و تا کجاست، بعضیا اینجوری وحشی نمیشدن که واسه منافعشون به جون آبروی این و اون بیفتن!
n re
حقیقت غیر از اینه؟ یهسری از تصمیمات رو ما گرفتیم و حالا که گندش دراومده از خدا طلبکاریم!
n re
حجم
۷۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۱۶ صفحه
حجم
۷۹۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۱۶ صفحه
قیمت:
۷۹,۵۰۰
۲۳,۸۵۰۷۰%
تومان