بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول) | صفحه ۱۰۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب ابن مشغله (داستان یک زندگی، جلد اول)

۴٫۰
(۱۷۸۴)
توی سالن هتل دنبالش می‌دویدم و همه نگاه می‌کردند. وضع مسخره‌ی مضحکی داشتم. بعدها خودم خیلی خجالت کشیدم. برای ردکردن پیشنهاد یک دزد احتیاجی به نمایش نیست. احتیاجی به تظاهر نجیبانه نیست. احتیاجی به داد و فریاد و این که «آی مردم، مرا نگاه کنید که چقدر شریفم» نیست. و من همه‌ی این کارها را با آبروریزی کرده بودم. کسی که نجابت را دکّان می‌کند، به نجابت و شرافت خودش ایمان و اعتقادی ندارد.
Mhb
دلم می‌خواهد بدانم که یک نویسنده اگر به این نکته‌ها نپردازد و معایب موجود در جامعه‌اش را ننویسد چه کار باید بکند؟ شما که ممطئناً مدّعی این نیستید که اینجا بهشت مطلق است و کمترین عیبی در هیچ کجایش وجود ندارد. بله؟ و از این گذشته، شما دزدی فلان تاجر را پنهان می‌کنید که چه؟ که هیچکس نفهمد؟ نگاه کنید و ببینید که همه می‌دانند و می‌فهمند __ از شرق تا غرب. پس برای آنکه همه‌ی دنیا بدانند که اینجا، در این سرزمینِ مقدّسِ «گفتار، پندار، کردار نیک» واقعاً تاجر دزد وجود ندارد، باید واقعاً وجود نداشته باشد. باور نمی‌کنید؟ عیب ندارد. بعدها باور می‌کنید.
Mhb
آدم خودخواه، آدم درمانده‌ی مفلوکِ توسری‌خور بدبخت سیه‌روزی‌ست که تن به هر جور نوکری می‌دهد به این دلیل که فقط خودش را می‌خواهد و هیچ چیز توی دنیا به اندازه‌ی وجود خودش و زنده‌ماندن خودش برایش اهمیّت ندارد.
Mhb
برای بچّه‌ها کارکردن، برای آینده کارکردن است. برای بچّه‌ها کارکردن، به دنیای آینده رفتن است. در خدمت کودکان بودن، در خدمت اجزاءِ سالم جمیع مذاهب و مکتب‌های اجتماعی و سیاسی بودن است.
شیوا
اگر حس می‌کنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزل‌های دیگر، ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندی‌های مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار. «راه، بهتر از منزلگاه است.»
شیوا
در آن شورا دیگر نمی‌توانستم کار کنم، دلیلش هم روشن است. من آن پلّه‌یی بودم که به کار رفته بودم. البتّه من همیشه بیمناک از قضاوت کردن درباره‌ی دیگران هستم؛ و به دلیل عاطفی بودن، خیلی زود باور قبلی‌ام را از دست می‌دهم. به همین دلیل، آن مرد یک بار دیگر هم توانست برای مدّت کوتاهی از من کار بکشد و حقّم را پایمال کند.
شیوا
گر بخواهی که بجویی دلم امروز بجوی __ ور نه بسیار بجویی و نیابی بازش.»
شیوا
یادت باشد که حکم کلّی صادر نمی‌کنم. اگر روح تو، درون تو و قلب تو به چیزی متعالی و اخلاقی وابسته است و نه به مسائل آلوده‌ی معیوب، تو سالم و مستقل و آزادمنشی؛ امّا اگر در بهشت خدا هم مزوّرانه در پی ارضای تمایلات سوداگرانه‌ی خودت باشی، حتّی اگر پیراهن خون‌آلود قدّیسان را به تن کنی، چیزی نیستی که نیستی…
شیوا
و، زن می‌تواند با لبخندی آرام و مهربان بگوید: «می‌گذرد. همه چیز درست می‌شود. تو راه درست را انتخاب کن، فکر نان و کرایه‌خانه نباش. زندگی‌مان را کوچک‌تر می‌کنیم، می‌رویم توی یک اتاق زندگی می‌کنیم. به نان و پنیر می‌سازیم. مگر خیلی‌ها با نان و پنیر زندگی نمی‌کنند؟ همیشه که اینطور نمی‌ماند…» این واقعیّتی‌ست مسلّم که من به تنهایی و بدون یاری زنم هرگز قادر نبودم خودم را سرپا و محکم نگه دارم.
شیوا
زن، در موقعیّت اجتماعی ما، خیلی راحت می‌تواند مردش را به بیراه بکشاند، ذلیل کند و زمین بزند، و خیلی راحت می‌تواند سرپا نگه دارد، حمایت کند و نگذارد که بشکند و خم شود. کافی‌ست که زن بگوید: «من از این وضع خسته شده‌ام. چقدر بی‌پولی؟ چقدر خجالت؟ چقدر نمایش و تظاهر به شرافت؟ آخر شرافت را که نمی‌شود خورد، نمی‌شود پوشید، نمی‌شود تبدیل به اسکناس کرد و کرایه خانه داد. تنها به فکر خودت و نجات نجابتت نباش. ما به آسایش احتیاج داریم. ما هم آدمیم. به خاطر ما از این همه خودخواهی بگذر. روزگار اینطور است. همه اینطورند.» در این صورت، لرزیدن، قطعی‌ست. و احتمال فراوان سقوط وجود دارد __
شیوا
آدم کلّه‌شق باج نمی‌دهد، باج نمی‌گیرد، دزدی نمی‌کند، با دزدها کنار نمی‌آید، به دوستانش و به میهنش خیانت نمی‌کند، برای هر بیگانه هر دشمن و هر ارباب، دم تکان نمی‌دهد، «بد» را به انواع، اقسام، درجات و طبقات مختلف تقسیم نمی‌کند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از «بد» را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد کند __ و همیشه بگوید: «خب… اینکار خیلی بد نیست.» یا «می‌دانی؟ این پولی که من گرفته‌ام، حالت رشوه و باج ندارد، یک جور کارمزد است… بد نیست…» و الا آخر…
شیوا
«قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس می‌دهد. اگر ذرّه‌یی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد. و اگر دانه‌یی از محبّت نشاندی، خرمن‌ها بر خواهی داشت…»
شیوا
در همان شب‌های عظیم صحرا بود که دانستم ایران را سخت و بی‌حساب دوست داشتن، محکومیّت من است؛
شیوا
و یک روز می‌بینند کسی شده‌اند که هرگز نخواسته‌اند باشند. اگر «انتخاب» مطرح باشد تازه از این لحظه شروع می‌شود، لحظه‌یی که انسان حس می‌کند آنچه باید باشد و می‌توانسته باشد، نشده است؛ لحظه‌یی که می‌تواند به تفکّری عادلانه درباره‌ی گذشته و آینده‌ی خویش بپردازد، و اگر باور می‌کند که تباه یا مسخ شده، باز گردد و حرکت تازه‌یی را آغاز کند، و یا وا بدهد و تسلیم شود. این حادثه در چه سنّی اتّفاق می‌افتد، هیچ معلوم نیست.
شیوا
آدمیزاد به خانه بیاید (خانه‌یی که اِف‌اِف دارد، کاغذ گلدار دیواری دارد، کاشی ایرانا دارد، مستراحش هم سیفون دارد) برود سر یخچال (سیزده فوت، سبز روشن، با جاتخم‌مرغی متحرک) یک شیشه شیر خنک پاستوریزه بردارد، با انگشت، خیلی آبرومندانه و هنرمندانه وسط در شیشه را فشار بدهد، به چین‌خوردگی‌های در نقره‌یی رنگ نگاه کند (خسته و متفکّرانه) و بعد در را بردارد و بیندازد توی سطل خاکروبه‌ی پلاستیکی بزرگ (۲۵ تومانی) ، شیر را بریزد توی لیوان بلور تراشدار، و سر بکشد، و بعد با یاد مقدّس‌ همه‌ی گرسنگان تاریخ __ تا شام حاضر شود __ بنشیند، بنویسد، آه و ناله کند، نیش بزند، زبان کنایی و سمبولیک به کار ببرد، به «شب» ، «زمستان» ، «سرما» ، «سکون» و «تاریکی» اشاره کند، و… بله… حقیقتاً که ما مردان دلاور، منتقدان خشن و بی‌رحم، یکّه‌تازان سرسخت و خطرناکی هستیم. بَه‌بَه! واقعاً که جامعه باید به ما فخر کند؛ حالا چرا نمی‌کند، هیچ معلوم نیست. عیبی هم ندارد. جامعه، مردم، ملّت… اینها همیشه کمی دیر متوجّه می‌شوند و قهرمانان و دلیران خود را دیر به جا می‌آورند.
reza
یک روز ابراهیم گلستان به دیدنم آمد. ظاهراً آمده بود کتاب بخرد. گفتم که این کار را ول می‌کنم. پرسید: «چرا؟» برایش توضیح دادم. ظاهراً او هم مثل من فکر می‌کرد. چیزی یادم داد __ که شاید حالا به یاد خودش نمانده باشد. گفت: «به فلانی بگو به جای جنس لوکس، شورت زنانه و سینه‌بند بیاورد توی مغازه و خودش هم پشت دکّه بایستد و جنسش را بفروشد. هم کاسبی کند و هم لذّت ببرد.» من هم با خوشحالی تمام، عین جمله‌ها را گذاشتم کف دست فلانی __ و خداحافظ!
reza
«قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس می‌دهد. اگر ذرّه‌یی نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد. و اگر دانه‌یی از محبّت نشاندی، خرمن‌ها بر خواهی داشت…»
reza
اگر، در روزگاری که شبه‌روشنفکران، ناامیدی را دکّان کرده‌اند و وسیله‌ی کسب، امید چیزی جز بلاهت به شمار نمی‌آید، ابن‌مشغله کتباً اقرار می‌کند که «به بلاهت امید آراسته است.»
reza
با این همه، خدا حفظش کند. یک شب که مختصری لول بود به من گفت: «نادر جان! اینجا جای تو نیست. اگر خیلی متظاهر به نجابت و شرافت و اخلاق هستی و می‌خواهی مثل نوابغ تاریخ، کنج اتاق محقّرت بنشینی و «بشکنی ای قلم ای دست…» و اینجور چیزهای خیلی مهم بنویسی، هر چه زودتر بزن به چاک. قول می‌دهم هر وقت میلیونر شدم، ماهی پنج هزار تومان بفرستم در خانه‌ات تا با خیال راحت بنشینی و درباره‌ی رنج‌های مردم چیز بنویسی…» دروغ هم نمی‌گفت. آنقدر لوطی بود که این کار را بکند
reza
این آگهی‌ها می‌گویند: «برای اداره‌ی یک مؤسّسه‌ی جدید التأسیس به یک مدیر جوان احتیاج هست. داوطلبان باید شیک‌پوش، جنتلمن، مؤدّب، خوش‌بیان، خوش‌رفتار، خوش‌برخورد… و خلاصه خوش خوش باشند. حقوق خیلی مکفی __ با مزایا __ پرداخت می‌شود.»
reza

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان