بریدههایی از کتاب فتح خون
۴٫۳
(۶۹۵)
امام عشق، خود یارانش را اینچنین ستوده است: «جنگجویانی دلاور و استوار كه با مرگ در راه حق آنچنان اُنس گرفتهاند كه طفلی به پستانهای مادرش.»
کاربر ۴۰۰۲۱۹۴
یاران! شتاب كنید، قافله در راه است. میگویند كه گناهكاران را نمیپذیرند؟ آری، گناهكاران را در این قافله راهی نیست... اما پشیمانان را میپذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم ركاب حسین است، كه او سرسلسلۀ خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبهای كه خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشتزده و رهاشده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وامیماند.
العبد
یاران! شتاب كنید كه زمین نه جای ماندن، كه گذرگاه است... گذر از نفس به سوی رضوان حق. هیچ شنیدهای كه كسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفكند؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیك است كه در كربلا، و كدام انیسی از مرگ شایستهتر؟ كه اگر دهر بخواهد با كسی وفا كند و او را از مرگ معاف دارد، حسین كه از من و تو شایستهتر است.
الرّحیل، الرّحیل! یاران شتاب كنید.
العبد
یاران! این قافله، قافلۀ عشق است و این راه كه به سرزمین طف در كرانۀ فرات میرسد، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان میرسد كه: الرّحیل، الرّحیل. از رحمت خدا دور است كه این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. این دعوتْ فیَضانی است كه علیالدّوام، زمینیان را به سوی آسمان میكشد و... بدان كه سینۀ تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی كه در آن، چشمۀ خورشید میجوشد و گوش كن كه چه خوشْترنّمیدارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین. نمیتپد، حسین حسین میكند.
العبد
عقل میگوید بمان و عشق میگوید برو؛ و این هر دو، عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمۀ خورشید نبُرَد، عشق را در راهی كه میرود، تصدیق خواهد كرد؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصلهای نیست.
العبد
راهی كه آن قافلۀ عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرّحیل هر صبح در همه جا برمیخیزد، واگرنه، این راحلان قافلۀ عشق، بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال به كدام دعوت است كه لبیك گفتهاند؟
العبد
اكنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اكنون بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق میدانند كه ماندن نیز در رفتن است، جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ٰ، و این اوست كه ما را كشكشانه به خویش میخواند.
العبد
روحیهای كه بنیان وجود خوارج در خاك آن پا گرفته است، بیش از همه در مردم كوفه ظهور دارد: جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهربینی، تذبذب و تردید و هیجانزدگی، خشوع شركآمیز در برابر ظلمه و تكبر در برابر مظلوم، عجولانه و بیتدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت... آنهمه شتابزده پای در عمل مینهادند كه فرصتی برای تفكر و تدبیر باقی نمیماند و چه زود كارشان به پشیمانی میكشید؛ و عجبا كه برای جبران این پشیمانی نیز به راههایی میافتادند كه بازگشتی نداشت!
العبد
آنچه كه از پاسخ گفتن به این سؤال مهمتر است، این است كه ما بدانیم چرا مردم كوفه با آن شتاب از گرد مسلم پراكنده شدند. چنان كه نوشتهاند، در آن ساعت كه مردم قصرِ الاماره را در محاصره گرفتند، تنها سی تن از قراولان و بیست تن از سران كوفه و خانوادۀ ابنزیاد در آنجا بودند. چه شد كه این جمعیت چند هزار نفری نتوانستند كار را یكسره كنند و آنهمه درنگ كردند كه... گاهِ نماز مغرب رسید و آن شد كه شد؟
برای پاسخ دادن به این سؤال باید مردم كوفه را شناخت. آنچه از بازنگری تاریخ كوفه برمیآید این است كه مردم كوفه همواره در برابر امیرانِ ستمكار ناتوان بودهاند، اما نرمخویی را همیشه با درشتی پاسخ دادهاند
العبد
یاران مسلم از هر سوی گرد آمدند. مسلم آنها را به دستههایی چند تقسیم كرد و هر دستهای را به یكی از بزرگان شیعه سپرد. دستهای از این جمعیت به سوی قصر ابنزیاد هجوم بردند... «ابیمخنف» از «یونس بن اسحق» و او از «عباس جدلی» روایت كرده است كه گفت: «ما چهار هزار نفر بودیم كه همراه با مسلم بن عقیل برای دفع ابنزیاد به قصر الاماره هجوم بردیم، اما هنوز بدانجا نرسیده بودیم كه سیصد نفر شدیم... مردم باشتاب پراكنده میشدند و مسلم را وامیگذاشتند، تا آنجا كه زنها میآمدند و دست پسران یا برادران خویش را میگرفتند و به خانه میبردند و مردان نیز میآمدند و فرزندان خویش را میگفتند كه سر خویش گیرید و بروید كه فردا چون لشكر شام رسد، در برابر ایشان تاب نخواهیم آورد... و كار بدینسان گذشت تا هنگام نماز شد. آنگاه كه مسلم نماز مغرب را در مسجد ادا كرد از آن جماعت جز سی تن با او نمانده بودند و آن سی تن نیز بعد از نماز پراكنده شدند تا آنجا كه مسلم چون پای از باب كِنده بیرون نهاد هیچ كس با او نبود.»
العبد
اگر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاقِ جاودانۀ شب نشانی از نور باقی نمیماند... حسین چشمۀ خورشید است.
العبد
آن كدام رنج طاقتفرسایی است كه چاهها را رازدار نالههای علی كرده است؟ هیچ دیدهای كه نخلها بگریند؟... هرگز غروبْهنگام در نخلستانهای كوفه بودهای؟
گویی هنوز صدای بغضآلود امام علی (ع) از فاصلۀ قرنها تاریخ به گوش میرسد كه با مردم كوفه میگوید: «یا اَشْباهَ الرِّجالِ وَ لا رِجالَ... ـ ای نامردمان مردمنما، ای آنان كه همچون اطفال در عالم رؤیاهای خویش غرقهاید و عقلتان همچون نوعروسانِ تازه به حجله رفته است! دوست داشتم كه شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم كه مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد كه قلبم را سخت چركین كردهاید و سینهام را از غیظ آكندهاید... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فرا خواندم، گفتید اكنون در بحبوحۀ خرماپزان است، بگذار تا گرما كمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اكنون چلۀ زمستان است، بگذار تا سوز سرما فرونشیند! و این بهانهها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما كه از سرما و گرما اینچنین میگریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟...»
العبد
چندین تن از شیعیان پاكدل و یكرنگ حسین برای او فرستادند. شمار نامهها را صدها و بلكه هزارها گفتهاند. اما در همان روزها كه پیكی از پس پیكی از كوفه به مكه میرفت و چنانكه نوشتهاند گاه یك پیك چند نامه با خود همراه داشت، نامهبرانی هم میان كوفه و دمشق در رفت و آمد بودند و نامههایی با خود همراه داشتند كه در آن به یزید چنین نوشته شده بود «اگر كوفه را میخواهی باید حاكمی توانا و باكفایت برای این شهر بفرستی چه نُعمان بن بشیر مردی ناتوان است، یا خود را به ناتوانی زده است.»
متأسفانه تاریخ متن همۀ آن نامهها را كه به مكه و دمشق فرستاده شده و نیز نام امضاكنندگان آن را، برای ما ضبط نكرده است. اگر چنین اسنادی را در دست داشتیم یا اگر آن نامهها تا امروز مانده بود، مطمئناً میدیدیم كه گروهی بسیار به خاطر محافظهكاری و ترس از روز مبادا زیر هر دو دسته از نامهها را امضا كردهاند.
العبد
بیشتر مردم كوفه كه علی را در جنگ بصره یاری كردند، سپس در نبرد صفین در كنار او ایستادند برای آن بود كه میخواستند مركز خلافت اسلامی از حجاز به عراق منتقل شود تا با بهدست آوردن این امتیاز بتوانند ضرب شستی به شام نشان دهند. رقابت شامی و عراقی تازگی نداشت... همین كه معاویه مرد، كوفه دانست كه فرصتی مناسب برای اقدامی تازه به دست آمده است.
العبد
در كتاب «پس از پنجاه سال» دربارۀ كوفه و كوفیان آمده است:
چون معاویه از ابنكوا پرسید مردم شهرهای اسلامی چگونه خُلق و خویی دارند، وی دربارۀ مردم كوفه گفت: «آنان با هم در كاری متفق میشوند، سپس دسته دسته خود را از آن بیرون میكشند.»
العبد
... و بالاخره كوفه ـ چه آهنگ ناخوشایندی دارد این نام، و چه بار سنگینی از رنج با خود میآورد! باری به سنگینی همۀ رنجهایی كه علی (ع) از كوفیان كشید... بگذار رنجهای زهرا و حسن و حسین (ع) را نیز بر آن بیفزایم؛ باری به سنگینیِ همۀ رنجی كه در این آیۀ مباركه نهفته است: لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسانَ فی كَبَدٍ. آه چه رنجی!
العبد
گویی هنوز صدای بغضآلود امام علی (ع) از فاصلۀ قرنها تاریخ به گوش میرسد كه با مردم كوفه میگوید: «یا اَشْباهَ الرِّجالِ وَ لا رِجالَ... ـ ای نامردمان مردمنما، ای آنان كه همچون اطفال در عالم رؤیاهای خویش غرقهاید و عقلتان همچون نوعروسانِ تازه به حجله رفته است! دوست داشتم كه شما را هرگز نمیدیدم و نمیشناختم كه مرا از آن جز ندامت و اندوه نصیبی نرسیده است. خداوند مرگتان دهد كه قلبم را سخت چركین كردهاید و سینهام را از غیظ آكندهاید... چون در ایام تابستان شما را به جنگ فرا خواندم، گفتید اكنون در بحبوحۀ خرماپزان است، بگذار تا گرما كمی پایین افتد! و چون در زمستان شما را گسیل داشتم، گفتید اكنون چلۀ زمستان است، بگذار تا سوز سرما فرونشیند! و این بهانهها همه تنها برای فرار از سرما و گرماست. شما كه از سرما و گرما اینچنین میگریزید، از شمشیر دشمن چگونه خواهید گریخت؟...»
العبد
معاویه مرده است و یزید بر خلافت خویش از مردم بیعت میگیرد. آیا میتوان دست بیعت به یزید داد و آنگاه باز هم به جانب قبله نمازگزارد؟ یزید كه قبله نمیشناسد، یزید كه نماز نمیگزارد. چه رفته است شما را ای امت آخر؟
العبد
ای تشنگان كوثر ولایت! بیایید... من سرچشمه را یافتهام. وااسفا! باطن قبله را رها كردهاید و بر گِرد دیوارهایی سنگی میچرخید؟ بیایید... باطن قبله اینجاست. بهخدا، اگر نبود كه خداوند خود اینچنین خواسته، میدیدی كعبه را كه به طواف امام آمده است و حجرالاسود را میدیدی كه با او بیعت میكند. مگر نه اینكه انسان كامل، غایت تكامل عالم است؟... ای امت آخر! بر شما چه رفته است؟ مگر تا كجا میتوان در مُحاق غفلت و كوری فرو شد كه خورشید را نشناخت؟
العبد
مرد این میدان كسی است كه با اختیار، از اختیار خویش درگذرد و طفل ارادهاش را در آستان ارادت قربان كند...
amirtaha.h.z
حجم
۱۵۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
حجم
۱۵۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۱ صفحه
قیمت:
۲۸,۱۰۰
۱۴,۰۵۰۵۰%
تومان