بریدههایی از کتاب برف بهاری
۳٫۹
(۲۰)
اگر انسان میتوانست اساسِ دنیا را بر آن چیزی بگذارد که درونِ قلباش میگذشت، همه چیز به نحو باشکوهی عالی میشد.
نسیم رحیمی
در حاشیهی شیبِ تپه، مزرعهای قرار داشت که از آنجا به وضوح میشد منظرهی رژهی سربازان را در محوطهی پادگانِ هنگِ سومِ آزابو مشاهده کرد. در میدانِ بزرگِ رژه که کاملا از برف سفید شده بود، حتی یک سرباز هم به چشم نمیخورد. ناگهان چیزی در ذهن کییوآکی درخشید: گویی ارتشی عظیم از سربازانی را که آنجا گرد آمدهاند، پیش رو میبیند ـ همانند همان صحنهی آشنایی که در عکسی که از مراسمِ یادبود کنار معبد توکوری به یاد جان باختگانِ جنگِ روس و ژاپن برداشته بودند و در آلبومِ خانوادگی دیده بود. هزاران سرباز با سرهای خم شده، در گروههای مختلف، دور تا دور چوبِ سفید آرامگاه سربازِ گمنام و سکویی پوشانده شده با پارچهی سفیدی که باد آن را به حرکت درمیآورد، گرد آمده بودند. تنها تفاوتِ این صحنه با صحنهی عکس، به شانههای سربازان و آفتابگیرِ کلاهشان مربوط میشد که از برف پوشیده شده و به رنگِ سفید درآمده بود. لحظهای که کییوآکی این ارواح را پیشِ چشم دید، دریافت که تمامیِ آنان در نبرد جان باختهاند. هزاران سربازِ گرد هم آمده در آن پایین تنها به خاطرِ دعا کردن برای دوستانِ از دست رفتهشان جمع نشده بودند، بلکه آنان برای زندگیِ خودشان نیز سوکواری میکردند.
bluevera
حس میکرد که با آن بوسه توازنِ بدنش برقرار شده و به نظرش آمد که در نهان ماندهترین گوشهی دلش، نیلوفری عظیم و نامریی، آرام آرام در حالِ شکفتن و عطرافشانیست.
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
آنان که فاقدِ قدرتِ تخیلاند، تنها مجبورند نتیجهگیریهای خود را بر پایهی آن چیزهایی بنا کنند که پیرامونِشان میگذرد، اما معمولا کسانی که دارای نیروی تخیل هستند مایلاند که گرداگردشان دژهای مستحکمی بر پا سازند که خود آن را طراحی کردهاند و تمامیِ پنجرههایش را نیز مُهر و موم کنند
نسیم رحیمی
سوسک اندک اندک بدنِ براقاش را به او نزدیکتر میکرد، گویی میخواست با پیشرویِ بیهدفاش به او بیاموزد که وقتی از دنیایی میگذری که هر لحظه در حالِ دیگرگونیِ پیدرپی است، تنها چیزِ قابلِ اهمیت آن است که پرتوی از زیباییِ خود به دیگران عرضه کنی.
bluevera
حالا امید و یأس، رؤیا و واقعیت، با یکدیگر میآمدند تا هر یک دیگری را خنثی کند، و مرزِ بینِشان چنان مبهم بود که گویی ساحلیست که امواجِ غلتان و خروشان، بیوقفه بر آن تازیانه میزد.
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
در انتهای این جهان ـ که به کیسهای چرمینِ پُر شده از آب میمانست ـ روزنهی کوچکی قرار دارد و به نظرش میآمد که از آنجا صدای قطره قطره خالی شدنِ زمان را میشنود.
Orson Welles
اما دخترک از خود مقاومت نشان میداد و با نگرانی به هر سوی چشم میانداخت، ولی از آنجا که سعی داشت کیمونویش به شبنمِ خزههای چسبیده به تنهی درخت آغشته نشود، به سمت او آمد. ساتوکو میترسید دیگران صدایش را بشنوند
bluevera
او هرگز اشتیاقی برای دستیابی به عقل و دانش، و یا دیگر امتیازاتی که در پیری نصیبِ انسان میشود، نداشت، آیا او خواهد توانست در جوانی بمیرد، و در صورتِ امکان بیهیچ دردی؟ مرگی موقرانه
bluevera
حالا امید و یأس، رؤیا و واقعیت، با یکدیگر میآمدند تا هر یک دیگری را خنثی کند، و مرزِ بینِشان چنان مبهم بود که گویی ساحلیست که امواجِ غلتان و خروشان، بیوقفه بر آن تازیانه میزد.
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
حجم
۵۵۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۵۵۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
قیمت:
۲۸۰,۰۰۰
۱۴۰,۰۰۰۵۰%
تومان