۳٫۸
(۲۸)
بهنظرم، یه جایی بین راه، این حسرتها رو روی دوشم گذاشتم و همینجور دنبال خودم کشیدم.
n re
چگونه باید به او بگویم که اینگونه نیست و راهی وجود ندارد؟ اینکه زندگی مثل فیلمهایی نیست که عاشقشانیم و چیزی بینهایت پیچیدهتر است؟
n re
داشتیم خودمان را قربانی میکردیم تا تبدیل شویم به آدم بهتری نسبت به طرف مقابلمان.
n re
هر زمان که پای دنیا وسط میآمد ـ با تمام شلوغی و هرج و مرجش، با تمام مسئولیتها و آدمها حتی هوایش ـ باعث میشد با هم بجنگیم، باعث میشد از هم جدا بیفتیم، از هم دور شویم.
n re
اگه همینجور از هم دور و دورتر بشیم و راهمون رو بهسمت هم پیدا نکنیم، چی؟
n re
صدایم بغض دارد و بهخاطرش ناراحتم. ناراحتم که اینقدر آسیبپذیر و حساس شدهام.
n re
«تو عالیای. هیچ وقت، مسئول اتفاقی نیستی، نه؟ هیچی هیچ وقت تقصیر تو نیست. ببین. آدمها انسانان، سابرینا! اشتباه میکنن و بینقص نیستن. خودخواهیهای خودشون رو دارن و بعضی وقتها، دارن تمام تلاششون رو میکنن، اما نمیشه.»
n re
میگویم: «با کسانی که تنهام میذارن و میرن، مشکل دارم.»
n re
نمیتوانستم اینگونه ادامه بدهم. داشتم پولی را از دست میدادم که نداشتم
n re
دههٔ بیستسالگیام داشت به آخر خودش میرسید و هیچ کدام از چیزهایی را که برای آیندهام میخواستم نداشتم. نه پول داشتم، نه زمان و نه حتی وقتی برای تعطیلات. امیدوار بودم بعداً چه اتفاقی بیفتد؟ قرار بود معجزهای چیزی اتفاق بیفتد؟
n re
رابطهٔ ما از آن دست رابطههایی بود که بار دنیا را بهتنهایی روی دوشم احساس نمیکردم.
n re
توی هر داستانی، دو طرف وجود داره و تو همهاش داری روایت خودت رو تعریف میکنی
n re
ما وقتی با هم خوب بودیم که از دنیا جدا بودیم، وقتهایی که کسی دور و برمان نبود. در ساحل، در آپارتمانمان و در اتاقخوابمان، وقتی که پنجرهها بسته بودند. مشکل ما با هم بودنمان نبود. مشکل ما دنیای بیرون بود، دنیایی که ما را ملزم میکرد با واقعیت عشقمان روبهرو شویم.
n re
همیشه با خودم فکر میکنم شماهایی که دیگه نیستین، دربارهٔ دنیا چه جوری فکر میکنین.»
آدری میگوید: «فکر خوبی نمیشه کرد. خیلی وحشتناکه.»
n re
«این دختر همیشه این حس رو داشت که همه چیز خودبهخود قراره کار کنه و جواب بده، و قرار نیست براش هیچ تلاشی کرد. انگار که قصهٔ عشقشون اونقدر افسانهای و بزرگه که نیازی نداره هر روز براش تلاش کنه. اما رابطه یعنی همین دیگه. هر روز باید تلاش کنی تا بتونی رابطهات رو حفظ کنی.»
n re
هیچ دعوای بزرگی بینمان نشد، با هم اختلاف نظر نداشتیم. اما گاهی، احساس میکنم اتفاقی غیر قابل برگشت بینمان افتاده است و این موضوع که نمیتوانم زمان و چراییاش را مشخص کنم حالم را بدتر میکند. اگر بینمان دعوایی شده بود، میتوانستیم درستش کنیم، از هم معذرت بخواهیم، زمان بدهیم و مشکل را حل کنیم. اما نمیتوان بابت محو شدن تدریجی عذرخواهی یا ابراز تأسف کرد.
n re
اسمم را که به زبان آورد، دلم رفت. میخواستم بارها و بارها اسمم را از زبانش بشنوم. گویی که گم شده بودم و دوباره پیدا شدم.
n re
پرسیدم: «میمونی؟»
گفت: «اگه اجازه بدی.»
این تمام چیزی بود که نیاز داشتم. مسخره به نظر میآید. وقتی از دور بهش نگاه کنی، میشود کلیشهایترین جملهای که در کتابها خواندید. اما برای من، حقیقت داشت.
n re
کل شهر مرا یاد او میانداخت.
n re
کلمات زیر پوستم را در تمام بدنم طی میکردند، اما از دهانم بیرون نمیآمدند.
n re
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
حجم
۲۵۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۲ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰۷۰%
تومان