بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود

بریده‌هایی از کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود

نویسنده:فردریک بکمن
انتشارات:نشر نون
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۹۲ رأی
۴٫۳
(۹۲)
این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.
زهرا سادات
و هرروز صبح راهِ خانه دورتر و دورتر می‌شود
mahzooni
این رمان، داستانی است دربارۀ خاطره‌ها و گم‌شدنشان.
mahzooni
«یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ایدۀ تازهای به ذهنم نمی‌رسد». این کلمات را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می‌زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می‌هراسد تا از مردن.
mahzooni
«فقط زمانی شکست‌خورده محسوب می‌شی که دست از تلاش برداری.»
Mizuki
پدربزرگ انگار که بخواهد رازی را بازگو کند، خیلی آهسته گفت: «با تو همیشه می‌دونستم کی‌ام. تو میون‌برِ من بودی.» دختر می‌خندد: «حتی با اینکه حس جهت‌یابیم افتضاح بود؟» «مرگ عادلانه نیست.» «نه، مرگ یه ضرب‌آهنگ آهسته است که هر تپش قلبمون رو می‌شمره. نمی‌شه زیاد باهاش چونه زد.» «چه جملۀ زیبایی عشق من.» «کش رفتم!» خنده‌هایشان در سینۀ طرف مقابل منعکس می‌شود و بعد او می‌گوید: «دلم برای همۀ چیزای معمولی‌مون تنگ‌شده؛ صبحونۀ توی ایوون، علفای هرز باغچه.»
MANSOUR 1239
«بابابزرگ اونجا چه اتفاقی افتاده؟» پدربزرگ همانطور که سرش روی شانۀ پسرک است چندبار پلک می‌زند. «آه... اون جاده... فکر می‌کنم که... که بسته باشه. بارون از بین بردش. همون‌وقتی که مامان‌بزرگ مرد. فکرکردن بهش الآن دیگه خیلی خطرناکه نوآ-نوآ.» «کجا می‌ره؟» پدربزرگ غرغر می‌کند و به پیشانیش می‌زند: «میونبره. وقتی از این جاده استفاده می‌کردم، صبح‌ها خونه اصلاً دور نبود. فقط بیدار می‌شدم و بعد یه‌راست خونه بودم.»
MANSOUR 1239
دریاچه می‌درخشد. پاهایشان از این‌ور به آن‌ور تکان می‌خورد. پاچه‌های شلوار در باد بال‌بال می‌زند. روی نیمکت بوی آب و آفتاب می‌آید. هرکسی نمی‌داند که آب و آفتاب بو دارند، اما آنها می‌دانند. فقط باید به اندازۀ کافی از بقیۀ بوها دور شوی تا آن‌را بفهمی. باید آرام توی یک قایق نشسته‌باشی، آنقدر با آرامش که وقت داشته‌باشی به پشت دراز بکشی و فکرکنی. دریاچه و افکار در یک چیز مشترکند؛ زمان می‌برند.
MANSOUR 1239
«وقتی آدمی رو فراموش می‌کنی یادت می‌ره که اون رو یادت رفته؟» «نه، یک‌وقت‌هایی یادم می‌مونه که یادم رفته. بدترین نوع فراموشی همینه. مثل این‌که توی توفان گیر کرده‌باشی. بعدش بیشتر سعی می‌کنم که یادم بیاد. اونقدر شدید که تمام این میدون به لرزه می‌افته.» «به همین خاطر اینقدر خسته می‌شی؟» «آره، گاهی مثل اینه که وقتی هنوز روز هستش، توی مبل خوابت ببره و بعد یک‌دفعه وقتی بیدار بشی که تاریک شده. یک‌ذره طول می‌کشه تا یادم بیاد کجام، چند لحظه‌ای توی فضا هستم، برای برگشتن به خونه باید پلک بزنم و چشمامو بمالم و بذارم تا ذهنم چند تا قدم بزرگ برداره تا یادم بیاد کی‌ام و کجام. و این مسیره که هر صبح دورتر و دورتر می‌شه؛ راهِ فضا تا خونه. من دارم روی یه دریاچۀ آرومِ بزرگ قایقرونی می‌کنم نوآ-نوآ.» پسرک می‌گوید: «چه ترسناک!»
MANSOUR 1239
زن می‌پرسد: «درد داره؟» بابابزرگ جواب می‌دهد: «درواقع نه.» «منظورم از داخله. درونت رو آزار می‌ده؟» «داره اذیتش کمتر و کمتر می‌شه. یه نکتۀ مثبتِ فراموشی اینه که چیزایی که آزارت می‌دن رو فراموش می‌کنی.» «چه حسی داره؟» «مثل اینه که همیشه پی چیزی توی جیبت بگردی. اول چیزای کوچیک رو گم می‌کنی و بعد چیزای بزرگ رو. با کلید شروع می‌شه و به آدما ختم می‌شه.»
MANSOUR 1239
«می‌دونم که راه خانه هرروز داره دورتر و دورتر می‌شه. اما من عاشق توام چون ذهن تو و دنیای تو همیشه بزرگتر از هرکس دیگه‌ای بوده و هنوز هم خیلی ازش باقی مونده.» «وحشتناک دلم برات تنگ شده.» زن می‌خندد و اشک‌هایش روی صورت مرد می‌ریزد. «عزیزکِ کله‌شق، می‌دونم که تو هرگز به زندگی بعد از مرگ اعتقاد نداشتی، ولی از تهِ تهِ تهِ دلم امیدوارم که اشتباه کرده‌باشی!»
MANSOUR 1239
«خاطراتم ازم فرار می‌کنن عشق من، مثل وقتی که سعی کنی آب و روغن رو از هم جداکنی. من دارم مدام کتابی رو می‌خونم که بعضی صفحاتش نیستن. همیشه هم مهم‌ترین صفحه‌ها ناپدید می‌شن.»
MANSOUR 1239
نوآ می‌گوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان دربارۀ اینکه وقتی بزرگ شدیم می‌خوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.» «خوب تو چی نوشتی؟» «نوشتم که در درجۀ اول می‌خوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.» «جواب خیلی خوبیه.» «خوبه مگه نه؟ من که ترجیح می‌دم پیر باشم تا آدم‌بزرگ. همۀ آدم‌بزرگا عصبانین، فقط بچه‌ها و پیرها می‌خندن.»
MANSOUR 1239
«فقط زمانی شکست‌خورده محسوب می‌شی که دست از تلاش برداری.» «دقیقاً نوآ-نوآ. یه فکر بزرگ را هرگز نمی‌شه روی زمین نگه‌داشت.»
MANSOUR 1239
بابابزرگش کنارش است و البته به‌طور حیرت‌انگیزی پیر شده، آنقدر پیر که آدم‌ها دست از سرش برداشته‌اند و دیگر به او نق نمی‌زنند که باید مثل یک آدم‌بزرگ رفتار کند. آنقدر پیر که دیگر برای بزرگ‌شدن دیر است.
کاربر ۱۹۹۷۵۵۳
اصلاً دلیل اینکه ما این شانس رو داریم که نوه‌هامون رو لوس کنیم همینه! با این کار از بچه‌هامون عذرخواهی می‌کنیم.
Shaghayegh
«همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یه‌بار معلم ازمون خواست دربارۀ این‌که معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.» «تو چی نوشتی؟» «همراهی.»
Shaghayegh
«کسی که برای زندگی شتاب داره در واقع برای مرگ عجله می‌کنه.»
Shaghayegh
مامان‌بزرگ بود که به او یاد داد بخواند، کلوچۀ زعفرانی بپزد، قهوه بریزد بدون آنکه به اطراف بپاشد و وقتی‌که دست‌های مامان‌بزرگ شروع کرد به لرزیدن، خودش به خودش یاد داد که قهوه را نصفه بریزد تا توی دست مامان‌بزرگ به اطراف نپاشد چون باعث خجالت مامان‌بزرگ بود و او هرگز اجازه نمی‌داد مامان‌بزرگ جلوی او شرمسار شود.
iscalledlostone
خودِ مکان غریبه است اما همۀ چیزهای اینجا آشنا هستند، انگار کسی همۀ چیزهایی را که با آنها بزرگ شده‌اید بدزدد و توی یک خانۀ دیگر بگذارد.
red rose

حجم

۶۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

حجم

۶۹٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۴ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۱۷,۷۰۰
۷۰%
تومان