سر بلند کردید. من نبودم. رفته بودم و صدای قطار محو و دور شنیده میشد. هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
آرزو
هر چه دورتر میشدم یاد شما قلبم را بیشتر میفشرد و راه نفسم را میبست. مثل اشکی که هرگز نتوانستم برای شما از چشمانم بچکانم، گوشه ذهنم قطره شُدید. مثل بغضی که در گلویم ماند، ماندید. ای روزگار نقش و نگاران!
نیلوفر معتبر
«چون دوستت دارم، میکشمت.» اما عجیب دچار این تردید فلسفی شده بودید که باید جمله خود را اصلاح کنید: «نه، چون میکشمت، دوستت دارم.» دیگر چه فرقی میکرد؟ راه آشتی را باز نگذاشته بود که دست از کار بکشید و او را نکشید.
نیلوفر معتبر
هر راهی که میرفتید به او ختم میشد، با این که به یاد میآوردید اگر در عمرتان اهانتی شنیدهاید از او شنیدهاید، اگر گریه کردهاید حتما از دست او به ستوه آمدهاید، و اگر سالها کپیکاری کردهاید و نتوانستهاید یک اثر هنری خلق کنید شاید به این خاطر است که چهره معشوق در شما متجلی نشده است. و هر چه میکردید نمینشست که یک تابلو ازش بکشید. بیقرار بود، آزار داشت.
از راه که میرسید مثل یک کاغذ سفید مچالهتان میکرد و بعد میرفت.
آن قدر در حماقت خود اصرار ورزید که ناچار شدید او را بکشید، تا شاید خود را از وجود او پاک کنید.
نیلوفر معتبر
خودم دور میشدم اما خیالم خود را به او تحمیل میکرد.
نیلوفر معتبر