بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پیکر فرهاد | طاقچه
تصویر جلد کتاب پیکر فرهاد

بریده‌هایی از کتاب پیکر فرهاد

نویسنده:عباس معروفی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۳۳ رأی
۳٫۵
(۳۳)
انگار آدمی را از تگرگ ساخته‌اند، ویرانگر و سرد و بی‌رحم! چه می‌توانستم بکنم.
effat
مسخره‌ترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمی‌کردید، فقط زنده بودید. آدمی که فقط می‌شنود، به سختی حرف می‌زند، می‌خندد، می‌گرید، اما اصلاً نمی‌تواند سرپا بایستد، نمی‌تواند قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمرده‌ام. متأسفم.
نیلوفر معتبر
در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمی‌ترسیدم، از این که تنها زنده بمانم می‌ترسیدم.
نیلوفر معتبر
حتی بعد از مرگش هم انتظار می‌کشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیش‌تر دوست دارم.
نیلوفر معتبر
بغض کرده بود و به زندگی نیشخند می‌زد. بی‌آن که آرزویی در سر داشته باشد. می‌رفت که بر مقدار تریاک و مشروب خود بیفزاید، هر چند که نه تریاک، و نه مشروب، هیچ کدام توفیری با هم نداشتند، زندگی بی‌معنا شده بود و این تکرار روزمرّگی، زندگی دستمالی‌شده دمِ‌دستی، کاروان مسخره شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر می‌رفت و می‌رفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گله‌های عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده می‌شدند و جوی خون، یا نه، رودخانه خون در خاک غرق می‌شد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیش‌تر عمر کند تا شاید در بقیه زندگی‌اش یک گاو بیش‌تر بخورد؟
نیلوفر معتبر
بعضی وقت‌ها برای این که چیزی باقی بماند باید فداکاری کرد.
نیلوفر معتبر
او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد می‌کرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار می‌خواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادی‌اش برگردد. نیازش را به مهر مادرانه‌ام می‌فهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره می‌زند و در خون خود دایره‌وار می‌چرخد، و این چرخه بی‌سرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه می‌شد.
نیلوفر معتبر
همه درد این بود که یا می‌خواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش می‌کردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید می‌ایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بی‌اخلاق؟
نیلوفر معتبر
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خواب‌های گذشته است که تعبیر می‌شود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی‌رسد. زندگی آغاز ماجراست.
AS4438
از رحم مادری به دنیا پا می‌گذاشتم. دنیایی که در اولین لحظه ورود بایستی ساز گریه را کوک می‌کردم و با تمام وجود از ته دل ضجه می‌زدم.
نیلوفر معتبر
نه تنها او را می‌خواستید بلکه تمام ذرات تنتان ذرات تن او را لازم داشت.
نیلوفر معتبر
یک ماشین پت و پهن سیاه برایم بوق زد و من وقعی نگذاشتم. مردی از کنارم گذشت و زیر جلکی گفت بخورم. و من انگار که نشنیده‌ام، ولی داشتم سرسام می‌گرفتم. این همه دشمن داشتم و نمی‌دانستم؟ در دنیایی زندگی می‌کردم که هیچ پناهی نداشتم، دنیایی که هیچ شباهتی به جامعه انسانی نداشت، جایی مثل جنگل وحش، و من ناچار بودم تحمل کنم، با ترس و وهم راه بروم، با وحشت بخوابم و با دلهره از خواب بیدار شوم. مگر چقدر عمر می‌کردم که بایستی نصف بیش‌تر عمرم را به خنثی کردن توطئه دیگران تلف کنم؟ و چرا کسی به دادم نمی‌رسید؟
نیلوفر معتبر
سر گرداندم؛ چند نفر خیره‌ام شده بودند. نه. دیگر نمی‌خواستم. هیچ کدام از آن چشم‌ها را نمی‌خواستم. چشم‌هایی که مثل چشم‌های گوسفند روی پیشخوان کله‌پاچه‌فروشی زل می‌زد و آدم را از زندگی سیر می‌کرد. چشم‌هایی که از معنا تهی بود، فقط مثل شیشه‌های بدلی برق می‌زد. هر کدام به رنگی مثل چراغ‌های شهر در شب که نمی‌دانی کدام سو مال کدام خانه است. کجا عشق می‌ورزند و کجا آدم می‌کشند؟
نیلوفر معتبر
توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هر جا که دلت می‌خواهد بدوز. به زندگی، به مرگ، به عشق، به هر چه دوست داری. در برابر نگاهت، من ابر می‌شوم، دود می‌شوم که بتوانی مثل باد بازی‌ام بدهی. نفس گرمت را روی تنم فوت کن، ببین چه جوری ناپدید می‌شوم.
zahra
توی دلم گفتم عزیز دلم، با نگاهت مرا بدوز. به هر جا که دلت می‌خواهد بدوز. به زندگی، به مرگ، به عشق، به هر چه دوست داری. در برابر نگاهت، من ابر می‌شوم، دود می‌شوم که بتوانی مثل باد بازی‌ام بدهی. نفس گرمت را روی تنم فوت کن، ببین چه جوری ناپدید می‌شوم.
zahra
زندگی خواب‌های گذشته است که تعبیر می‌شود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی‌رسد. زندگی آغاز ماجراست. می‌خواستم فکرم را جمع کنم و یک بار گذشته‌ام را یا آینده‌ام را مرور کنم. می‌دانستم که آدمی وقتی راه می‌رود یک پا پس است و یک پا پیش، وقتی که ایستاده انگار مثل پروانه در جعبه آینه‌ای به دیوار دوخته شده است. اما گیج شده بودم.
raha
یکباره پشتم تیر کشید. انگار مرا از آتش بیرون کشیدند و در آب یخ فرو کردند. گفتم: «خدا رحمتش کند. من دیگر باید بروم.» گفت: «می‌خواهید همراهیتان کنم؟» «نخیر.» و تند از آن‌جا بیرون زدم. یک اسکناس در جیب آن نوازنده نابینا گذاشتم و خودم را به خیابان انداختم. دلم می‌خواست لای آدم‌ها، مثل ورق‌های بازی جوری بُر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
raha
زن قلمدانِ بوف کور روایت می‌کرد و من فقط واسطه بودم تا این شکل غریزی به دور از خِرد بروز کند. تجربه در لحن بوف کور و گردش در نقاشی قلمدان یک جنون بود. جنونی که آهسته آهسته روحم را می‌جوید. زن بوف کور حالا به حرف آمده بود و در خواب و بیداری دست از سرم برنمی‌داشت.
آرزو
دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست، زندگی خواب‌های گذشته است که تعبیر می‌شود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی‌رسد. زندگی آغاز ماجراست.
آرزو
من که سال‌ها پیش از آمدنم به این دنیا خود را در او احساس می‌کردم، در روح او، جان او و خون او بودم، در رگ‌هایش جریان داشتم و در نگاهش همیشه نشانی از من وجود داشت،
آرزو

حجم

۱۲۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۱

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

حجم

۱۲۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۱

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۹,۴۰۰
۴۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد