بریدههایی از کتاب آن بیستوسه نفر
۴٫۵
(۲۸۷)
سرباز عراقی همچنان در تلاش بود تا به من ثابت کند اسارت از کشته شدن بهتر است. در آن اوضاع حوصله نداشتم به او بگویم آنچه تو به آن کشته شدن میگویی و اینقدر از آن برای خودت و حتی برای من میترسی در جبهه مقابلت «شهادت» نام دارد و هیچکس هم از آن نمیترسد و برای رسیدن به آن مقام به درگاه خدا التماس هم میکنند.
z.gh
سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را میخوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یکدفعه ناامیدت میکند از نجات و خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند میرود. خودت را دربست میسپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمانها و زمین است. درد میکشی و تحقیر میشوی و این دومی کشنده است
z.gh
همه راهها، به جز راهی که به اسارت ختم میشد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت آخرین راهی است که یک جنگجو به آن میاندیشد. اما، وقتی خشابهایت خالی باشد و تانکهای دشمن محاصرهات کرده باشند و پیادهنظام آنها لوله تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد، تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت میپیچد و دیوانهات میکند.
دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است، نحوه لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تُن صدا و زبان گفتوگویش، همه و همه به تو میگویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کردهای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپارهاش را دیدهای حالا تفنگش را از فاصله دو متری به طرف تو گرفته است و از تو میخواهد دستهایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی.
z.gh
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
z.gh
وقتی برای اولین بار در همه عمر دری را به رویت قفل کنند احساس غریبی به تو دست میدهد. آن قفل انگار با تو حرف میزند. میگوید: «عجالتاً زندگی کردن برای تو قدغن است. حالا این پشت بمان تا تصمیمی برایت بگیرند.» صداهای گوشخراشی که از بسته شدن لنگههای آهنی در و کشیده شدن دسته و چرخیدن قوسی قفل توی گیرهها درست میشود، همه، به یک کلیک ختم میشود و آن لحظهای است که زندانبان قفل را میان دستانش بفشارد و زبانههای آن در هم برود و چفت شود.
این کلیک کوچک یکی از صداهای بسیار ناامیدکنندهای است که در این گنبد دوّار میماند. من هزاران بار این کلیک را شنیدهام.
tahmine
صالح گفت: «میگه وقتی بچههای ایرانیا اینقدر خوبان، بزرگتراشون دیگه چیان!»
Bany_adam
پسینی که دلم یاد وطن کرد
نمیدونم وطن کی یاد ما کرد
درخت غم به جانم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
Bany_adam
پیشفصل
زمستان در دشتهای خیس خوزستان همانقدر سرد است که تابستان در رملهای تشنه آنجا گرم. بادی استخوانسوز از روی نیزار میآمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتینهایم از گلهای چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قار و قور میکرد. بیوعده، چشم به راه کسی بودم انگار؛ که از انتهای دشت بارانخورده لندکروزی گلاندود نمایان شد که بهسختی خودش را به سمت سنگرهای ما پیش میکشید. با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند. از آنها جدا افتاده بودم. هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند؛ اما من، برادر کوچک، را یکراست به خط اول برده بودند.
خورشید داشت پشت نیزار کمرنگ میشد. لندکروز نزدیکتر شده بود و همچنان بهسختی جلو میآمد. جاده که نبود؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش. وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گلها سُر خورد و به چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالایش نیست؛ نه محسن نه یوسف. خداخدا میکردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد؛ مثلاً یک دیگ عدسپلوی چرب و گرم!
ماشین کنار سنگری که جلوی آن به انتظار ایستاده بودم ایستاد. راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت. درنگ
کتاب
صدای دوربینها توی گوشم انگار صدای تیربار دشمن بود. چه انگشت خبرنگار روی شاتر دوربین، چه انگشت سرباز دشمن روی ماشه تفنگ
سحر
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
سحر
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۱۱۳,۴۰۰۳۰%
تومان