بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر | صفحه ۱۰ | طاقچه
کتاب آن بیست‌و‌سه نفر اثر احمد یوسف‌زاده

بریده‌هایی از کتاب آن بیست‌و‌سه نفر

۴٫۵
(۲۸۷)
همان‌جا که پیرمردی عرب، بی‌‌دغدغه از جنگی که کمی آن‌طرف‌‌تر در جریان بود، توی مزرعه‌‌اش زحمت می‌‌کشید؛ چنان جدّی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست. صبح‌‌ها، از دوی صبحگاهی که برمی‌‌گشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علف‌زنی کرت‌‌های کلم بود و من در احوال او دقیق می‌‌شدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگی‌‌اش را عادی پیش می‌برد.
bahar narenj
بین دو نماز دیدم نگهبانان عراقی آمدند پشت پنجره‌‌ها و با تعجبْ تکبیر و رکوع و سجود ما را تماشا ‌‌کردند. فرماندهان ارتش عراق به سربازانشان گفته بودند ایرانی‌‌ها مجوس و آتش‌‌پرست‌اند. همین نمازخوانی مجوس‌‌ها بود که آن‌‌ها را کشانده بود پشت پنجره و در حیرت فروبرده بود. بعد از نماز، یکی از سربازان عراقی از من پرسید: «انت مسلم؟» گفتم: «بله، من مسلمونم.» گفت: «ایرانی مجوس!» چیزی نگفتم.
leila
این زمان صرف آماده کردن تجهیزات، امتحان کردن سلاح‌‌ها، و گرفتن عکس یادگاری شد. قافله‌‌ای که داشت به سوی مرگ راه می‌‌افتاد‌ چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروس‌‌اند.
leila
بچه‌‌های جبهه‌‌‌رفته با صورت‌‌های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت می‌‌دادند. لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی، و لب‌‌های متبسمشان را که می‌‌دیدی می‌‌گفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمده‌‌اند و الان است که برگردند.
Akbar Aghaii
الحمدلله الذی اخرجنی من السّجن
کتاب خون - یاسین واحدی
تا آنجا فقط نیمی از چهره قدوری را دیده بودیم. روی دیگرش را کم‌کم داشت نشان می‌‌داد. گفت: «راست گفته هر کسی گفته که شما بچه‌اید. نه‌تنها بچه‌‌اید، بلکه احمق هم هستید! من دارم با زبون خوش با شما حرف می‌‌زنم. ولی شما جوری حرف می‌‌زنید که انگار ما اسیر شماییم!»
z.gh
دو سه روزی از آمدنمان نگذشته بود که سر و کله خیاط پیدا شد. باز هم برایمان لباس اندازه گرفت. خیاط که رفت، صالح شنیده‌‌هایش را برای ما بازگو کرد. او گفت: «اینا دیر یا زود شما رو می‌‌فرستن فرانسه یا یه کشور دیگه. البته این زندانبانا اطلاعات زیادی ندارن. بعضی‌‌شون، که جدید اومدن، از من می‌‌پرسن مگه این بچه‌‌ها رو شیش ماه پیش نفرستادن ایران؟ مردم عراق فکر می‌‌کنن شما، بعد از ملاقات با صدام، آزاد شدید. دیروز ابووقاص می‌‌گفت عراق با این تبلیغات سنگینی که روی این بچه‌‌ها داشته مجبوره یه‌‌جوری برشون گردونه به کشورشون.» جواد خواجویی به صالح نزدیک شد و گفت: «ایران چی می‌‌گه؟» صالح گفت: «دو ماه پیش یکی از اسرا رو آوردن پیش من، توی همین زندان. می‌‌گفت که مقامات ایرانی گفتن ما حاضریم به جای هر یک از بچه‌‌هامون ده تا افسر عراقی بدیم. می‌‌گفت‌‌ هاشمی رفسنجانی گفته که اسرای ما هیچ‌‌‌کدوم کودک نیستن. همه رزمنده‌‌ان.»
z.gh
بغداد ... بغداد ... چه نفرتی داشتم از این نام! این کلمه چقدر وهم‌‌آور بود! کلمه‌‌ای از این دردناک‌‌تر، نمناک‌‌تر، بدبوتر، و دلگیرکننده‌‌تر نمی‌‌شناختم. چه بوی بدی می‌‌دهد بغداد؛ بوی اتاق تزریقات، بوی لباسی که آفتاب ندیده خشک شده باشد، بوی خون لخته، بوی مرمی فشنگ، بوی ادکلن مسخره فؤاد!
z.gh
خبرنگار نظامی از محمد پرسید: «اسمت چیه؟» ـ محمد صالحی. ـ از کدوم شهر ایران؟ ـ از شهربابک، استان کرمان. ـ چند سالته؟ ـ پونزده سال. ـ کلاس چندمی؟ ـ دوم راهنمایی. ـ پدرت چه کاره‌ست؟ ـ پدرم به رحمت خدا رفته. ـ پس چرا اومدی جبهه؟ به ‌‌زور فرستادنت؟ ـ بله! ـ یعنی چطور به‌‌ زور فرستادنت؟ ـ یعنی می‌‌خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده‌‌هامون نمی‌‌ذاشتن. من هم به ‌‌زور اومدم! خبرنگار عراقی وا‌‌رفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
z.gh
صالح برگشت به طرف ما و با لهجه غلیظ عربی فریاد زد: «آقایون ساکت! برادرا، لطفاً ساکت! همه گوش بدن.» همهمه‌‌ها خوابید. صالح ادامه داد: «این سرباز عراقی می‌‌گه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»
z.gh

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

حجم

۳٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۴۰۶ صفحه

قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
تومان