بریدههایی از کتاب ساجی
۴٫۲
(۷۰)
"بعضی از عربای مرزنشین خودمون هم از عراقیا اسلحه گرفتهان. به فکر تجزیهطلبی و قومیتگرایی و استقلال و این حرفان. عراقیا هم حمایتشون میکنن. دشمن همینطور داره میآد جلو."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادرشوهرم فرمانده خانه بود و ما عروسها سربازهایش. او بود که برنامهریزی میکرد، مدیریت میکرد، و اوضاع را سروسامان میداد. آشپزی نوبتی بود؛ همینطور ظرف شستن و جارو و گردگیری. اما آشپزی مادرشوهر چیز دیگری بود. دست به هر چه میزد بووبِرَنگش خانه را برمیداشت. حتی وقتی یک سیبزمینی آبپز یا نیمرو میپخت فکر میکردیم چند جور پلو و خورش بار گذاشته است. بوی غذاهایش همه را میکشاند پای قابلمه. عاشق دستپختش بودم و "نوش جان ... نوش جان ..." گفتنهایش.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مرا صبح زود بردند آرایشگاهِ نغمه. لباس عروسم را خودِ آرایشگاه کرایه داد. از بالا تنگ بود و از روی باسن چین خورده بود به شکل طبقهطبقه تا پایین. نغمه بهترین آرایشگاه خرمشهر بود. وقتی آرایشگر تور بلند را روی سرم سنجاق کرد، یاد بازی بچگی و پردهٔ آشپزخانه افتادم. آرایشگر گفت: "چه تور قشنگی! لباس عروست هم خیلی شیک شد." بعد عقب ایستاد و گفت: "چه عروس ملوسی!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مرا صبح زود بردند آرایشگاهِ نغمه. لباس عروسم را خودِ آرایشگاه کرایه داد. از بالا تنگ بود و از روی باسن چین خورده بود به شکل طبقهطبقه تا پایین. نغمه بهترین آرایشگاه خرمشهر بود. وقتی آرایشگر تور بلند را روی سرم سنجاق کرد، یاد بازی بچگی و پردهٔ آشپزخانه افتادم. آرایشگر گفت: "چه تور قشنگی! لباس عروست هم خیلی شیک شد." بعد عقب ایستاد و گفت: "چه عروس ملوسی!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادرم به سنگکی محل سفارش دو تا سنگک یکمتری داده بود که با سیاهدانه و کنجد رویش نوشته بودند: "پیوندتان مبارک."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
کمی بعد، خالهصدیقه برگشت و با اعتراض گفت: "چرا سفره بادوم نداره؟" یک طوری میگفت که فکر کردم الان میزند زیر گریه. مادرم با توپوتشر گفت: "نداره که نداره!" و لب گزید؛ یعنی تمامش کن. تعجب میکردم. خالهصدیقه، که خودش حتی لباس عروس نپوشیده بود، چطور برای بادام سفرهٔ عقد من اینقدر حساسیت به خرج میداد.
رحمت رفت و کمی بعد با یک کیلو بادام برگشت. دوباره خالهصدیقه پیله کرد که رنگ نقرهای میخواهد تا بادامها را رنگ کند. دوباره مادر به خاله توپید و این بار گفت: "تو که برای خودت میگفتی هر چه سادهتر بهتر! چطور حالا اییقدر تجملاتی شدهٔ؟" خاله به گریه افتاد و گفت: "منو ولش کن. اگه بابای نسرین زنده بود، برای نسرین همه کار میکرد. من دلم از این چیزا نمیخواد. اما نسرین میخواد. چون بابا نداره، نباید براش کم بذاریم." با حرف خالهصدیقه همه به یاد پدرم به گریه افتادند. رحمت با بغض رفت و با اسپری نقرهای برگشت.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حلیمه شمعدانها را، همانهایی که مثل شمعدانهای رؤیا بود، توی هوا میچرخاند. چینی بودند و سفید با گلهای سرخ برجسته.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حلیمه شمعدانها را، همانهایی که مثل شمعدانهای رؤیا بود، توی هوا میچرخاند. چینی بودند و سفید با گلهای سرخ برجسته.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادر منقل اسفند را از روی تخت برداشت و یک مشت اسفند ریخت روی آتش. از نگاهش شادی میبارید. گفت: "بترکه چشم حسود ... ماشاءالله پنجهٔ آفتاب میمونه دخترم. دستش درد نکنه. چه ابروهای کمونی قشنگی برداشته برات! خوشبخت بشی الهی."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
با هر که میخواستم حرف بزنم یا سرش توی کتاب بود یا از دیگری درسی را که یاد نگرفته بود میپرسید. یکی از همکلاسیهایم تا مرا دید پرسید: "نسرین، چند دور خوندی؟" گفتم: "امروز بعد از امتحان قراره برم آرایشگاه. فردا جشن عقدمه!" دختر بهتزده نگاهم کرد و گفت: "یعنی نخوندی؟" و سرش را برد توی کتاب و از من فاصله گرفت. دلم میخواست به بقیه پز بدهم که دارم ازدواج میکنم و امروز هم میخواهم بروم صورتم را اصلاح کنم و ابروهایم را بردارم؛ اما همه بدجوری گیج کتاب و درس بودند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
آن موقع تازه اسکناسهای پانصدتومانی جدید آمده بود.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
چند تا از همکلاسیهایم را دعوت کرده بودم. آنها جوان بودند و این حرفها سرشان نمیشد. نوار رقص بندری و عربی خودشان را گذاشتند داخل ضبطصوت و رفتند وسط. آنهایی که کنار ایستاده بودند دست میزدند و کِل میکشیدند. تازه داشت مراسم شبیه عروسی میشد که صدای فریاد بهمن درآمد: "مامان ... عمه ... من چی گفتم؟ ساکت باشین. بهخدا اگه خاموشش نکنین، میرم!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
چند تا از همکلاسیهایم را دعوت کرده بودم. آنها جوان بودند و این حرفها سرشان نمیشد. نوار رقص بندری و عربی خودشان را گذاشتند داخل ضبطصوت و رفتند وسط. آنهایی که کنار ایستاده بودند دست میزدند و کِل میکشیدند. تازه داشت مراسم شبیه عروسی میشد که صدای فریاد بهمن درآمد: "مامان ... عمه ... من چی گفتم؟ ساکت باشین. بهخدا اگه خاموشش نکنین، میرم!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
میترا و رؤیا بدون توجه به حرف بهمن دست زدند و روبهروی من و زنعمو شروع کردند به قر دادن. دوباره هوار بهمن درآمد: "چه خبره؟ سروصدا نکنین! چطور روتون میشه. این همه شهید دادهیم." زنعمو بعد از انقلاب از همه مذهبیتر و باحجابتر شده بود. با این حال با حرکت چشم و ابرو گفت: "عیب نداره. گوش ندین؛ فقط آهسته." میترا و رؤیا دورم چرخیدند و کمی ادا درآوردند. زنعمو گفت: "عروسیه دیگه."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
زنعمو به رسم خرمشهریها سفرهٔ عقد را که روی آن قند ساییده بودند برداشت و ریخت روی سر من و کِل کشید. از خواب بیدار شدم. زنعمو گفت: "ایشاالله به همین زودی بخت نسرین تو ایی خونه باز بشه. ایشاالله بشه عروس خودم."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
روز نامزدی، بهمن یک لحظه آمد توی اتاقی که من نشسته بودم. نگاهی کرد و لبخندی زد و بیهیچ حرفی رفت. اما من راز نگاهش را فهمیدم. او با چشمهایش گفت که هنوز دوستم دارد و روی حرفش ایستاده است؛ هرچند هنوز در تحریم به سر میبردیم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ما دخترها، مثل همیشه، به فکر خرید پیراهن و کیف و کفش و تعیین وقت آرایشگاه بودیم که خبردار شدیم خالهصدیقه نه زیر بار اصلاح صورت رفته نه برای جشن عقد به آرایشگاه میرود نه لباس عروس میپوشد. مادر، که همیشه دلواپس خاله بود، هر چه بالا و پایین پرید و خواهش و تمنا کرد که اقلاً بگذارد خودش یک بند به صورتش بیندازد خاله قبول نکرد که نکرد. خودش سفرهٔ سادهٔ عقدش را چید و با مانتو و مقنعهٔ مشکی چانهدار نشست پای سفره. مادر، که مدام دق میخورد و زیر لب به خاله غُر میزد، چادری سفید و نو آورد و روی سرش انداخت. کمی بعد، داماد هم با لباس فرم سپاه آمد و کنار خالهصدیقه نشست.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
سر پلهها برگشت و گفت: "راستی، نسرین، بگم ما میخوایم ازدواج کنیم؟" دیگر کارم تمام بود. احساس سرما میکردم. داشتم منجمد میشدم. لب گزیدم. بهمن دوباره گفت: "برم بگم ما میخوایم با هم ازدواج کنیم؟" سکوت مرا که دید، از پلهها بالا آمد. دوباره احساس خطر کردم. قلبم مثل چی میزد. با این حال، برای اینکه بهمن جلوتر نیاید، گفتم: "آره بگو. الان مامان میآد!"
بهمن لبخند زد و چشمهای بادامیاش درخشید و رفت.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
میدانستم بهمن هم بدش نمیآید با هم به مسجد برویم و بین راه حرف بزنیم. اصلاً دلیل آمدنش به خانهٔ ما همین بود. توی کوچه، همین که شانهبهشانهٔ هم راه افتادیم، حس خوبی داشتم. انگار روی ابرها بودیم. پرسید: "اگه میتونستی رأی بدی، به چی رأی میدادی؟" با غرور گفتم: "خوب معلومه. آری. امام خمینی، جمهوری اسلامی." لبخندی زد و گفت: "آری؟!" با شادی گفتم: "آری ..."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
بهمن شروع کرد به توضیح دادن. از ترس سرم را بالا نمیآوردم. دلم میخواست بهمن تا صبح بنشیند کنارم و همینطور تمرین حل کند. یک طره از موهایم افتاده بود توی صورتم. با نوک خودکار موهایم را کنار زد و گفت: "خَرِ خدا ... برای اینا گریه میکنی؟"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۴ صفحه
قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰۵۰%
تومان