بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ساجی | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ساجی

بریده‌هایی از کتاب ساجی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۷۰ رأی
۴٫۲
(۷۰)
دل عمو خون بود. گفت: "بنزین نیس. نامَردا تموم پمپ‌بنزینا یِ تا تونستن با توپ و خمپاره زده‌ان. می‌گن خیلی از شَهرا یِ بمبارون کرده‌ان." علی‌رضا با ناراحتی گفت: "بنی‌صدر خائنِ بی‌وجدان! نمی‌دونم چرا اسلحه و مهمات نمی‌ده به ایی ملت. مردم یه تفنگ ژ ۳ ندارن بجنگن. دیشب بهمن خودش تلفن زد دفتر ریاست‌جمهوری. گفت ما اسلحه نداریم. بچه‌هامون پرپر شده‌ان. به دادمون برسین. تا کی می‌تونیم با کوکتل و سنگ روبه‌روی دشمن وایسیم. اگه وضع ایی‌طور پیش بره، فردا پس‌فردا عراقیا می‌ریزن توی شهر."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
زن‌های روستایی حتی فرصت چادر پوشیدن پیدا نکرده بودند. یک تکه مقوا یا روزنامه انداخته بودند روی سرشان و وحشت‌زده می‌دویدند.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
از کوچه‌ها میان‌بُر زدیم. چند زن و مرد بالای سر بچه‌ای نشسته بودند و عزاداری می‌کردند. سراسر بدن بچه سوراخ و قرمز و خونی بود. چشم‌هایش به آسمان خیره مانده و دهانش باز بود. چهار پنج ساله به نظر می‌رسید. معلوم بود در دم شهید شده است. از دیدن این صحنه منقلب شدم. کنار دیوار ایستادم و خیره به بچه به گریه افتادم. مادرشوهرم جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: "چشماتو ببند دختر. دستتِ بده به مو!"
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
نرسیده به مسجد جامع پسرعمهٔ مادرم را سوار بر ماشین دیدیم. داییِ مادرم و دخترش و مادرِ بی‌بی را سوار کرده بود. می‌رفت آبادان. برای یک نفر جا داشت؛ اما ما آقابزرگ و بی‌بی و مادر و سعید و حمید را سوار کردیم. مادر، همان‌طور که به‌سختی سوار می‌شد، نگاهم کرد. دستم را گرفت و مرا بوسید. نغمه را هم بوسید. به مادرشوهرم گفت: "جون تو و جون ایی بچه‌ها." ماشین که حرکت کرد برگشت و از شیشهٔ ماشین تا جایی که امکان داشت ما را نگاه کرد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
لب کارون چه گل‌بارون می‌شه وقتی که
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
چه شب‌ها که تا دیروقت می‌نشستیم روی سکوهای سیمانی اسکله. پاها را آویزان می‌کردیم و تخمه می‌شکستیم و گوش می‌سپردیم به ساز و آوازی که از گوشه‌وکنار به گوش می‌رسید و با ترانهٔ آقاسی رِنگ می‌گرفتیم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
به اتاق نگاه کردم؛ به جهیزیه‌ای که هنوز توی کارتن‌های کوچک و بزرگ روی هم چیده شده بود، به سرویس خوابی که مادرم با شوق و ذوق خریده بود، و به اجاق‌گازی که هنوز باز نشده بود. با خودم گفتم خدایا یعنی دوباره به این خانه برمی‌گردم؟ صدای گرومپ انفجاری خانه را لرزاند. انگار چند بشکه یک‌دفعه روی بام افتاد و کسی توپ سنگینی را کوبید به دیوار. فریاد کشیدم: "یا امام حسین!" و دویدم طرف در. فکر می‌کردم الان بام و دیوارها می‌ریزد روی سرم. دستم را روی سرم گذاشتم. گچ سقف کنده شد و افتاد جلوی پاهایم. مادرشوهرم فریاد زد: "نسرین بدو!" پله‌ها را دو تا یکی دویدم پایین. مادرشوهرم رنگ به رو نداشت. بقیه چادر به سر ایستاده بودند توی حیاط. صدای هواپیمایی را که بالای سرمان پرواز می‌کرد می‌شنیدیم. نزدیک بود. اگر نمی‌ترسیدیم و سر بالا می‌کردیم، حتماً خلبانش را می‌دیدیم
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
کارتن‌های کوچک و بزرگ روی هم چیده شده بود، به سرویس خوابی که مادرم با شوق و ذوق خریده بود، و به اجاق‌گازی که هنوز باز نشده بود. با خودم گفتم خدایا یعنی دوباره به این خانه برمی‌گردم؟ صدای گرومپ انفجاری خانه را لرزاند. انگار چند بشکه یک‌دفعه روی بام افتاد و کسی توپ سنگینی را کوبید به دیوار. فریاد کشیدم: "یا امام حسین!" و دویدم طرف در. فکر می‌کردم الان بام و دیوارها می‌ریزد روی سرم. دستم را روی سرم گذاشتم. گچ سقف کنده شد و افتاد جلوی پاهایم. مادرشوهرم فریاد زد: "نسرین بدو!" پله‌ها را دو تا یکی دویدم پایین. مادرشوهرم رنگ به رو نداشت. بقیه چادر به سر ایستاده بودند توی حیاط. صدای هواپیمایی را که بالای سرمان پرواز می‌کرد می‌شنیدیم. نزدیک بود. اگر نمی‌ترسیدیم و سر بالا می‌کردیم، حتماً خلبانش را می‌دیدیم
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادر خاله‌صدیقه را برد توی یکی از اتاق‌ها. من هم دنبالشان رفتم. مادر یکی از شلوارهای نخی‌اش را داد به خاله‌صدیقه با یک جفت جوراب مشکی ضخیم. بعد گفت: "بپوش زیر دامنت. اگه یه وقت زِبونم لال برات اتفاقی افتاد، تنت لخت نباشه." خاله‌صدیقه شلوار را پوشید و جوراب‌ها را کشید روی شلوار. مادر یکی از چادرهای چیت گل‌دارش را هم انداخت روی سر خاله و آن را محکم بست دور کمرش؛ همان مدلی که خودش موقع جارو زدن می‌بست. کمی نان و پنیر و خرما گذاشت توی نایلونی و آن را هم گذاشت توی کمر چادر. بعد پیشانی خاله را بوسید و گفت: "برو به امید خدا." خاله‌صدیقه با اشک و آه نگاهمان کرد. مادر گفت: "نه ... صبر کن." و رو به من گفت: "نسرین، برو قرآنِ بیار." قرآن را به دست مادر دادم. من و نغمه و سعید و حمید خاله‌صدیقه را بوسیدیم. مادر خاله را از زیر قرآن رد کرد. یک کاسه آب پشت سرش ریخت و گفت: "حالا دده! برو به امون خدا."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
مادر سری تکان داد و گفت: "روم سیاه! یعنی شهرمونو همی‌طوری بدیم دست ایی قوم کافر؟" خاله‌صدیقه دوباره لب گزید: ــ نه خُب ... ما می‌مونیم. می‌جنگیم. جلوشونو می‌گیریم. نمی‌ذاریم بیان توی شهر. اما زَنا و بچه‌ها گناه دارن. می‌گن به چند تا از روستاهای شلمچه حمله کرده‌ان. زَنا رو اسیر گرفته‌ان. بچه‌هاشونو کشته‌ان. مرداشونو سر بریده‌ان. همه‌جا رو آتیش زده‌ان. اصلاً توی همین خرمشهر می‌دونین توی این چند روز چند نفر کشته شده‌ان؟
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ــ فروزان زنگ زد. گفت بریم آبادان. ــ آره، راست می‌گه. منم اومده‌م همینو بگم. باید هر طور شده همین الان برین آبادان. ــ ماشین نداریم. ــ با پای پیاده ... فقط برین. مادر با اوقات‌تلخی گفت: "چی‌چی برین برین! مو نمی‌رُم. از اینجا تکون نمی‌خورُم!" خاله‌صدیقه آرام بود. لب گزید: ــ آره، منم نمی‌رم. اما چاره‌ای نیست. از همه طرف محاصره شده‌یم. معلوم نیست الان برسن یا یه ساعت دیگه. گناه دارن این دخترا و بچه‌ها. موندن فایده نداره. اسارت داره. کشته شدن داره.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ــ ماشین نداریم. ــ با پای پیاده ... فقط برین. مادر با اوقات‌تلخی گفت: "چی‌چی برین برین! مو نمی‌رُم. از اینجا تکون نمی‌خورُم!" خاله‌صدیقه آرام بود. لب گزید: ــ آره، منم نمی‌رم. اما چاره‌ای نیست. از همه طرف محاصره شده‌یم. معلوم نیست الان برسن یا یه ساعت دیگه. گناه دارن این دخترا و بچه‌ها. موندن فایده نداره. اسارت داره. کشته شدن داره.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
روی تخت نشسته بودم و برای زندگی‌ام و بهمن گریه می‌کردم. مادر از صبح تلاش می‌کرد آرامم کند؛ اما وقتی دید حریفم نمی‌شود سرم هوار کشید: "تو چته؟ از صبح زِرت‌زِرت آبغوره گرفتهٔ! تن عزیزامون، قامت بلندشون زیر آتیشه؛ اون‌وقت تو نشستهٔ برا آیینه و شمعدونت، برا جاهاز و سرویس زمردت زرزر می‌کنی! پا شو خودتو جمع کن." بعد با تغیر پشتش را کرد و رفت توی اتاق. دلم شکست. مثل وقتی شدم که خبر پدرم را آوردند. این بار با صدای بلند گریه کردم. مادر کفگیر در دست برگشت. آن یکی دستش را زده بود به کمرش. ایستاد روبه‌رویم. کفگیر را توی هوا جلوی صورتم تکان می‌داد: ــ ها ... دلت برا لباسات تنگ شده یا واسه اجاق‌گاز و یخچالت؟ بسه ... سرم رفت. پا شو.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
از صبح که آن اتفاق افتاده بود، شوکه شده بودم و بیخود گریه می‌کردم. اما نغمه نه گریه می‌کرد نه نگران بود نه می‌ترسید. انگار داشت فیلم سینمایی اکشن می‌دید. گاهی هم با لبخند دست‌ها را به هم می‌مالید و می‌گفت: "آخ جون جنگ!" یک بار که مادر این جمله را شنید سرش فریاد کشید: "دختر، زبونتو بِبُر. بتمرگ! خدا نکنه ... زبونت لال ... تو که یادت نیست شهریور ۲۰ رو. مو بودم. مو دیدُم. خدا نکنه دوباره جنگ بشه. ووش ننه ... خدا نکنه! جنگ قحطی و مریضی داره."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
همه‌جا با خاک یکسان شد. همه‌جا ویرون شد. جسم نازنین عزیزامون بود که رو زمین افتاده بود. خاک تو چشمام بود. هیچ‌جا رو نمی‌دیدُم. همی‌جور رودرود خوندم و اومدُم. آخ ننه ... هنوز بوی گوشت سوخته تو دماغمه."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
حلیمه عُق می‌زد. مادرشوهرم عصبی بود. می‌گفت: "اول به دختر خودم می‌گم، بعد به شماها؛ فعلاً به فکر بچه‌مچه نباشین. بذارین ببینیم چی سرمون می‌آد! خودمون زنده می‌مونیم!" و به من نگاه کرد. ته چشم‌هایش می‌خواندم که می‌پرسد "تو چی؟ حتماً تو هم حامله‌ای!" با چشم و ابرو جواب دادم "نه". نفس آسوده‌ای کشید و به حلیمه گفت: "حلیمه جان، یه وقت ناراحت نشی! می‌بینی که اوضاع و احوالمانه."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
ننه‌فرهاد روی خاک‌ها افتاده بود؛ بقچه‌اش آن‌طرف و چادر والِ رنگی‌اش طرف دیگر. موهایش را می‌کند. جیغ و فریاد می‌کرد. اسم دخترهایش را صدا می‌زد. همسایه‌ها دورش را گرفته بودند. ننه‌فرهاد فریاد می‌زد: "آخه من چی به داداشتون بگم؟ خدا ... جواب فرهادِ کی می‌ده! بگم خواهرات همه زیر آوارن؟ ای خدا ... مَ چطور طاقت بیارم! نه یکی، نه دو تا، نه سه تا ... چهار تا ... خدایا چهار تا داغِ چطو رو سینه‌م گذاشتی!" اشک‌ها بی‌اختیار روی صورتم رها شده بود. ننه‌فرهاد با هوار صورتش را چنگ می‌زد. تصویر دخترهای لاغر و سیاه‌چرده جلوی چشم‌هایم بود. همسایه‌ها دست‌های ننه‌فرهاد را گرفتند تا بیشتر از آن خودش را نزند. اما ننه‌فرهاد سرش را می‌کوبید روی کومه‌های خاک. یکی از زن‌ها جلو آمد و گفت: "ننه‌فرهاد، به جای ایی کارا بلند شو بریم بیمارستان. خودم دیدم هر چهار تا دخترتو از زیر آوار درآوردن. کی گفته زبونم لال مرده‌ان! شاید زنده باشن."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
رؤیا اولین نفری بود که بلند شد و ایستاد. گفت: "به جان خودم عراقیا دارن می‌آن. این صدای تانکه. اوناهاش... گوش کنین ... از طرف شلمچه می‌آد." بعد بلند شد و به طرف پله‌ها دوید. دنبالش، من و خاله‌صدیقه و میترا و رعنا و حلیمه هم، که باردار بود، دویدیم. تا برسیم روی تراس صدای چند انفجار شهر را لرزاند و بعد هم ضدهوایی‌ها شروع به شلیک کردند و از نورشان حیاط روشن شد. با ترس دویدیم توی اتاق. مادرشوهرم آغوش باز کرد. همه‌مان ترسان کنارش نشستیم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
نوشته بود: "صبر داشته باش. این روزها هم تمام می‌شود. با بقیه با مهربانی رفتار کن و مواظب نفس اماره‌ات باش. وقتت را بیهوده تلف نکن. از کتاب‌های خودم و کتاب‌هایی که دایی‌اسماعیل آورده بخوان."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
عراقیا همیشه چشمشون به خرمشهر و آبادان بوده. می‌دونن زیر این خاک چقدر نفته. می‌خوان از این فرصت استفاده کنن و خرمشهر و آبادانو بگیرن. فکر می‌کنن ارتش ما منحل و متلاشی شده. نمی‌دونن ما هستیم و نمی‌ذاریم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۸۰,۵۰۰
۵۰%
تومان