بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ساجی | طاقچه
کتاب ساجی اثر بهناز ضرابی‌زاده

بریده‌هایی از کتاب ساجی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۶۳ رأی
۴٫۳
(۶۳)
"از همهٔ ارکان نماز عاشق سجده‌م. سجده عشق‌بازی با خداست. آدم توی سجده وصل می‌شه به خدا."
Mozhgan
یاد بچگی‌هایم افتادم که همیشه موهایم را می‌کشید و نمی‌گذاشت سوار موتورش شوم. وقتی ازدواج کردیم گفت: "از بچگی دوستت داشتم." پرسیدم: "پس چرا اون همه اذیتم می‌کردی و موهامو می‌کندی؟" می‌خندید و می‌گفت: "اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی!" گفتم: "بهمن، حتماً باز مثل بچگی داری سربه‌سرم می‌ذاری. می‌دونم از اینکه اذیتم کنی لذت می‌بری. باشه قبول. من حرفی ندارم. باز اذیتم کن. می‌دونم دوستم داری. می‌دونم اگر با من نبودت هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی. باز ظرف منو بشکن. باز قلب منو بشکن. حالا دیگه قلبم جای تو و بچه‌های توست. باشه. همه‌چی قبول. اما بیا و برگرد. من و بچه‌ها دلمون برات تنگ شده؛ برای چشمای سیاه و قشنگت، برای اون شونه‌های قوی و پهنت، برای اون قد و بالای بلندت که هر چی می‌پوشیدی تو تنت می‌نشست."
Mozhgan
از همان روزی که از مراسم سوم شهدای سینما رکس برگشتم احساس دیگری پیدا کردم. حس می‌کردم بزرگ‌تر شده‌ام. چشمم به دنیای دیگری باز شده بود. از همان روز با دنیای کودکی خداحافظی کردم. منی که تا دیروز حتی روسری سر نمی‌کردم از مادر خواستم برایم چادرمشکی بدوزد. به امام علاقه‌مند شدم. از خاله‌صدیقه می‌خواستم برایم اعلامیه‌های امام را بیاورد. گاهی با او به میتینگ‌هایشان در آبادان می‌رفتم. بهمن هم انقلابی شده بود. وقتی به خانهٔ ما می‌آمد "یاالله ... یاالله ..." می‌گفت؛ یعنی حواسمان باشد و چادر بپوشیم. به تهران و قم می‌رفت و اعلامیه می‌آورد.
maryhzd
بسازین چارهٔ درد گرونم
کاربر ۱۹۸۸۶۵۶
چند چیز است که شادی را به خانه می‌آورد و مرد را به زندگی دلگرم و بچه‌ها را سربه‌زیر و رام می‌کند. اول، آشپزخانه. همیشه باید تمیز باشد. بوی خوب از آن بیرون بیاید. دوم، جارو و تمیزی. خانهٔ کثیف لانهٔ شیطان است. سوم، خانم خانه همیشه باید تمیز باشد. وقتی حرف می‌زند از دهانش شادی بیرون بریزد.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
زن‌های فامیل کم‌کم، تروتمیز و با لباس‌های رنگی و بابِ عروسی، از راه رسیدند. صدای آهنگ‌های انقلابی قطع نمی‌شد. در این میان سرود "بانگ آزادی" همه را به وجد می‌آورد. چند تا از هم‌کلاسی‌هایم را دعوت کرده بودم. آن‌ها جوان بودند و این حرف‌ها سرشان نمی‌شد. نوار رقص بندری و عربی خودشان را گذاشتند داخل ضبط‌صوت و رفتند وسط. آن‌هایی که کنار ایستاده بودند دست می‌زدند و کِل می‌کشیدند. تازه داشت مراسم شبیه عروسی می‌شد که صدای فریاد بهمن درآمد: "مامان ... عمه ... من چی گفتم؟ ساکت باشین. به‌خدا اگه خاموشش نکنین، می‌رم!"
maryhzd
"به هر چیز دیگه‌ای فکر کن به جز چیزای بد. به خدا فکر کن؛ به او که ما رو آفریده. هر چی رضای اونه همون پیش می‌آد. صبور باش دخترم. صبر بهترین چیزیه که می‌تونی از خدا بخوای. از خودش بخواه همه‌چیز روبه‌راه بشه." ب
Marziye123
بلدوزرها در حال گودبرداری و آماده کردن گودال‌های بزرگ بودند. از بقیه شنیدم دست‌ها و پاها و اعضای بدن‌هایی را که توی سینما جا مانده و معلوم نیست مال چه کسانی است، یک‌جا، در آن گودال‌ها می‌ریزند. با شنیدن این خبرها حالمان بد می‌شد. مردی پارچهٔ سفیدی را به خودش پیچیده و در خاک افتاده بود. خودش را می‌زد و خاک‌ها را روی سرش می‌ریخت و می‌گفت: "مردم، مو یو همین‌جا خاک کنین. خون مو که اَ خون زن و بچه‌ها و خواهرها و برادرها و مادرم رنگین‌تر نیس. نمی‌خوام بعدِ اونا تو ایی جهنم بمونم. آخه زندگی برام چه ارزشی داره!" آن‌قدر خاک روی خودش ریخت که پارچهٔ سفید طوسی شد. مردم هر کاری می‌کردند آرام شود نمی‌شد. بقیه برای دلداری و همدردی با او شعار می‌دادند: "ما هم کفن می‌خواهیم ... ما هم کفن می‌خواهیم ..."
maryhzd
اغلب مهمان سرزده داشتیم. به همین دلیل، مادر عادت داشت غذا را بیشتر از خوراک خانواده درست کند. آن روز هم چند زن و مرد، که برای درمان به خرمشهر آمده بودند، رفته بودند مسجد جامع و از خادم آنجا کمک خواسته و گفته بودند غریب‌اند و می‌خواهند شب را آنجا بمانند. او نشانی خانهٔ ما را داده و گفته بود: "برید خونهٔ حسین‌قلی‌خان. در خونهٔ اونا همیشه به روی مهمون بازه." آقابزرگ خانه بود که آن‌ها رسیدند. سفره را باز کردیم. آقابزرگ مهمان‌ها را بالای سفره نشاند. مادر آفتابه و لگن آورد. من را فرستاد از توی گنجه‌های طبقهٔ بالا حوله‌های نو و تمیز بیاورم.
maryhzd
با غصه گفت: "نسرین، چقدر من پوست‌کُلفتم! چرا یه ترکشی، بمبی، تیری نمی‌خوره به من بمیرم و راحت بشم؟" داشتم می‌مردم. با این حال گفتم: "تمومش کن. خواهش می‌کنم. اگه ساجده برای تو مرده، برای من زنده‌ست. فقط چند وقتی از پیش ما رفته. با سجاد و سحر فرستادمش خونهٔ مامانم. مطمئنم سال دیگه این وقتا ساجده تو بغلمه و داره شیر می‌خوره. مطمئنم." بهمن بهت‌زده نگاهم کرد. دست گذاشتم روی شکمم. گفتم: "ایشاالله! ساجی اینجاست. مطمئنم. ساجی ما رو تنها نمی‌ذاره."
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۴ صفحه

قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۶صفحه بعد