بریدههایی از کتاب زندگی در پیش رو
۴٫۱
(۶۶)
گفتند: تو از بهر محبوب مجنون گشتهای.»
گفتم: «نه آیا طعم زندگی را فقط مجانین میچشند و بس؟»
pejman
در پیادهروی روبرو بچهای بود که یک بادکنک داشت و میگفت هر وقت دلش درد میگیرد، مادرش به دیدنش میآید. دلم درد گرفت، اما فایدهای نکرد. بعدش هم دلآشوبه پیدا کردم. آن هم بیفایده بود. حتا برای اینکه بیشتر جلب توجه کنم، به همهجای آپارتمان ریدم. خبری نشد. مادرم نیامد
پوریای معاصر
دلودماغی نداشتم و وقتی آدم دلودماغ ندارد، چیزهای خوب، خوبتر به نظر میآیند. اغلب متوجه این قضیه شدهام. وقتی آدم دلش میخواهد بمیرد، شکلات از مواقع دیگر خوشمزهتر میشود.
نیلوفر معتبر
من به چیزهای عجیب آنقدرها اعتقاد ندارم، چون فرقشان را با باقی چیزها نمیدانم.
نیلوفر معتبر
حدود نه سال داشتم و در این سن فکر آدم به کار افتاده است، مگر در صورتی که خوشبخت باشد.
نیلوفر معتبر
یک بار، تخممرغی از یکی از خواربارفروشیها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح میدادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمیتواند باشد. یک تخممرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتا گفت:
«چقدر تو مامانی هستی!»
اول فکر کردم میخواهد با نرمزبانی تخممرغش را پس بگیرد. تخممرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم و به ته جیبم فشارش دادم. میتوانست با یک پسگردنی تنبیهم کند، مثل همه مادرها که میخواهند بچهشان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد، رفت کنار پیشخان و یک تخممرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت، طوری که نمیتوانم بازگو کنم، چون ممکن نیست.
مرتضی بهرامیان
یک بار، تخممرغی از یکی از خواربارفروشیها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح میدادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمیتواند باشد. یک تخممرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتا گفت:
«چقدر تو مامانی هستی!»
اول فکر کردم میخواهد با نرمزبانی تخممرغش را پس بگیرد. تخممرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم و به ته جیبم فشارش دادم. میتوانست با یک پسگردنی تنبیهم کند، مثل همه مادرها که میخواهند بچهشان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد، رفت کنار پیشخان و یک تخممرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت، طوری که نمیتوانم بازگو کنم، چون ممکن نیست.
مرتضی بهرامیان
حجم
۱۷۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
حجم
۱۷۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۱ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۵۰۰
تومان