بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ارتداد | صفحه ۲۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ارتداد

بریده‌هایی از کتاب ارتداد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۰۴ رأی
۴٫۱
(۳۰۴)
- از مکر خداوند پروا کنید. از آنچه به‌تدریج رخ می‌دهد بترسید؛ فاصله‌های تدریجی، لرزش‌های تدریجی، سستی‌های تدریجی، «شدن» های تدریجی! از تدریج بیش از شوک بهراسید.
مامان فاطمه نقلی
مردمکش کوچک‌تر می‌شد و رنگ قهوه‌ای چشمش بیشتر به چشم می‌آمد. - خرمایی بود، پدر! - چی؟ - چشم‌های مادر؛ این مورد خیلی مهم است. آدم نباید دربارهٔ رنگ چشم‌های همسرش اشتباه کند. - این‌دفعه اشتباه نمی‌کنم. قهوه‌ای بود. - کوتاه بیا، پدر! خرما شیرین است و قهوه تلخ. رنگ خرمایی خواستنی‌تر است. بگذار خاطرهٔ مادر شیرین‌تر بماند. - ولی من بوی قهوه را دوست دارم. دوست دارم همیشه بویش توی خانه پیچیده باشد. ولی خرما اصلاً بو ندارد. این یکی را کوتاه نمی‌آیم. رنگ چشم‌هایش قهوه‌ای بود؛ دقیقاً رنگ موهای تو.
banoo_ketabdost
دریغا که در همراهیِ هر امام حقی، رنجی نهفته است که سیاه‌لشکر حامیان را با این پرسش ناگهانیِ دهشتناک می‌آزماید: «آیا این انتخاب به رنجی که در پی دارد می‌ارزد؟»
مامان فاطمه نقلی
بلای نوح چنان به درازا کشید که جز تعدادی مؤمن پاک و پاکباخته نماندند. گویی خدا عمداً تلهٔ ابتلا و صحنهٔ امتحان را کش می‌دهد و راه را چنان می‌پیچاند که گروهی سرگیجه بگیرند و در راه بنشینند...
Dave Raj
«عالم خیال، که مبدأ الهام‌های گاه و بی‌گاه برای نوشتن و سرودن و نواختن است، حقیقتی مستقل دارد؛ متعالی‌تر از دنیایی که محدود به لمس و بُعد و زمان است. به منشأ اصلی پدیده‌ها توجه کن تا شوکت ماده و ماده‌پرستان کافرت نکند.»
فرعیسم
آرزو می‌گوید: «آن عشوه‌گرانی که سر بر شانهٔ مردهای کراواتی به میخانه‌ها می‌خزیدند نوع شرافتمندانه‌ای از فحشا هستند. دست‌کم راضی نشده‌اند مثل این‌ها خود را برای یک مشت دلار زیر پای چشم‌آبی‌ها بیندازند.» نگاه توبیخ‌آمیزی به آرزو می‌کنم تا دریابد انتظار شنیدن این جنس حرف‌ها را از او ندارم. سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «دلم خون است، پدر! شغل رایج هم‌کلاسی‌های من برای کسب درآمدِ بی‌دردسر پیدا کردن دوست‌پسرهای امریکایی و اسرائیلی است. این‌ها همین‌قدر که کارگر کوره‌پزخانه‌های پایین شهر نشده‌اند یا مجبور نیستند مثل بسیاری دیگر برای کار به افغانستان و عراق بروند، خوشحال‌اند.»
Husain Gh
آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم نباید هیچ مسئله‌ای را به حال خودش رها کرد. هیچ مسئله‌ای خودبه‌خود حل نمی‌شود. باید با مسئله کلنجار رفت. باید خسته‌اش کرد. هیچ تغییری اول به چشم نمی‌آید، ولی بعدتر، زمانی که به نشانیِ همیشگی می‌روی تا دوستی را ببینی، عمارت‌ها و کوچه‌ها و سنگفرش‌های جدید به تو می‌گویند که راه را اشتباه آمده‌ای.
kara
سیدعلی آرام نجوا می‌کند: «همان که امام در رؤیا به تو گفت؛ از آنچه به‌تدریج رخ می‌دهد بترس؛ فاصله‌های تدریجی، لرزش‌های تدریجی، سستی‌های تدریجی، ‘شدن’های تدریجی؛ این تدریجی‌ها صدای پای ارتداد است و بریدن از حق!»
Husain Gh
سیدعلی آرام نجوا می‌کند: «همان که امام در رؤیا به تو گفت؛ از آنچه به‌تدریج رخ می‌دهد بترس؛ فاصله‌های تدریجی، لرزش‌های تدریجی، سستی‌های تدریجی، ‘شدن’های تدریجی؛ این تدریجی‌ها صدای پای ارتداد است و بریدن از حق!»
Husain Gh
معنا همیشه تازه است، ولی ممکن است لباس تکرار را به تن کند و تو گمان کنی کهنه است. لباس کهنه بوی خاطره می‌دهد. کهنگی با عشق متناسب‌تر است.
محمدجواد محقق
شیفتگی، هوسِ نورستهٔ ناپایدارِ قلب یک نوجوان تازه به بلوغ رسیده نیست؛ شیفتگی میوهٔ شناخت است و آن که شیفته می‌شود، به درک متعالی‌تری از محتویات عالم نایل شده است.
همچنان خواهم خواند...
من به این می‌اندیشم که چرا در دامنهٔ ابَرانسان‌ها گاهی کوتاه‌قامتان بی‌مایه‌ای فرصت پیدا می‌کنند که همچون کیسه‌های سنگین خاک، مانع اوج گرفتن و پرواز کردن شوند.
همچنان خواهم خواند...
پایان پرسش، پایان اندیشیدن است. گمان نکنم انسان دست از اندیشیدن بردارد.
همچنان خواهم خواند...
«ایمان، در هوای صاف و زمین آرام، محک نمی‌خورد. تکان و طوفانْ آغاز پرسش است. شوکْ عمق ریشه‌های اندیشه را نشان می‌دهد. شوک، شک می‌آفریند. گل‌آلود می‌کند و چُرت آرام روزمره را با کابوسی وحشت‌زا می‌گسلد. شوک، شک می‌آفریند و شکیبایی می‌سوزاند.»
همچنان خواهم خواند...
دویدن با کتانی‌های کهنه در کوچه‌های تودرتوی تعقیب و گریز، گاز زدن ساندویچ در یک زیرپله‌ایِ چِرک، زندگی در یک بالاخانهٔ محقر و فرسوده، شب‌بیداری، یخچال خالی، پیاده رفتن‌های طولانی به خاطر نداشتن پول کرایهٔ تاکسی، نداشتن تختِ دونفره و لوستر و خیلی اتفاق‌های دیگر، حرمانی طاقت‌فرسا یا حوادثی خسته‌کننده و تکراری نبودند، فقط به خاطر اینکه در متن عشق اتفاق می‌افتادند. و این بالندگیِ ما بود نه فرسوده شدن و پا به سن گذاشتن.
همچنان خواهم خواند...
ما کیفیت زندگی را در چینش اشیای اطرافمان تعریف نکرده‌ایم. آن‌ها را در متن عشق چیده‌ایم.
همچنان خواهم خواند...
- خرمایی بود، پدر! - چی؟ - چشم‌های مادر؛ این مورد خیلی مهم است. آدم نباید دربارهٔ رنگ چشم‌های همسرش اشتباه کند. - این‌دفعه اشتباه نمی‌کنم. قهوه‌ای بود. - کوتاه بیا، پدر! خرما شیرین است و قهوه تلخ. رنگ خرمایی خواستنی‌تر است. بگذار خاطرهٔ مادر شیرین‌تر بماند. - ولی من بوی قهوه را دوست دارم. دوست دارم همیشه بویش توی خانه پیچیده باشد. ولی خرما اصلاً بو ندارد. این یکی را کوتاه نمی‌آیم. رنگ چشم‌هایش قهوه‌ای بود؛ دقیقاً رنگ موهای تو. - ولی موهای من خرمایی است، پدر!
همچنان خواهم خواند...
تو می‌خندی و شبیه دریا می‌شوی. شبیه او که هیچ‌وقت یاد نگرفت آهسته و بی‌صدا بخندد. او به صدای بلند عادت داشت و من به سکوت. او به سکوت حساس بود و من به صدای بلند؛ و این همان تفاوت زیستن در یک شهر شلوغ و یک محلهٔ آرام در همسایگیِ دریاست. او به لطافت رطوبت صبحگاهی ساحل رامسر بود و من به تشنگی کوچه‌های آجری بازار پامنار. هر قدر او به آرامش و سکوت مبهم و رعب‌آور جنگل‌های انبوه شبیه بود، من به شلوغی رو به تزاید راسته‌های عطاری و زرگری کشیده بودم.
همچنان خواهم خواند...
- بله. همان، سبز است، دختر! مادرت سه تا روسری بیشتر نداشت: زرد، سیاه، و این یکی که سبز بود. - نه! زیتونی است، پدر! آن یکی هم زرد نبود، لیمویی بود. - خب... ما مردها فقط چند رنگ اصلی را می‌شناسیم. زرد، سبز، آبی، قرمز.
همچنان خواهم خواند...
تو جذاب بودی، پدر. دست‌کم عکس‌ها دروغ نمی‌گویند. با آن موهای لخت سیاه، چشم‌های درشت و فلسفه‌خوانده.
همچنان خواهم خواند...

حجم

۲۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۲۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۷۴,۰۰۰
۳۷,۰۰۰
۵۰%
تومان