بریدههایی از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم
۳٫۱
(۴۵)
در هر گونه باور مذهبی کلمهٔ کلیدی ایمان است، مفهومی که مثالش حضور ما در کلاس بود. چرا داشتیم با تمرینهای دستور زبان یک بچهٔ ششساله سروکله میزدیم اگر باور نداشتیم که، گوش شیطان کر، بالاخره یک روزی پیشرفت میکنیم؟ اگر باور کرده بودم که یک خرگوش نصفشب به خانهام میآمده و شکلات و سیگار نعنایی جا میگذاشته پس الان هم میتوانستم امید داشته باشم که یک روز بتوانم راحت و روان با یک نفر حرف بزنم. اصلاً چرا فقط همین؟ اگر میتوانستم به خودم ایمان داشته باشم چرا به بقیهٔ امور غیرمحتمل دیگر فرصت ابراز وجود ندهم؟ به خودم گفتم که معلمم علیرغم تمام رفتارهایش زنی مهربان و خوب است که ته دلش فقط خیر من را میخواهد. قبول کردم که خدایی عالم مرا از وجود خودش آفریده و مراقبم است و هر جایی که رفتهام با راهنمایی او بوده
sadaf
ولی سال اول وقتی خواستم بلیت بخرم وحشت برم داشت، تازه متوجه شدم که از فرانسه میترسم. ترسم ربطی به فرانسویها نداشت. من اصلاً هیچ فرانسوییی نمیشناختم. چیزی که من را ترساند تصویری بود که فیلمها و سریالهای کمدی از فرانسویها ساخته بودند. هر وقت کسی خرابکاری اساسی میکند در یک رستوران فرانسوی است، هیچوقت در یک رستوران ژاپنی یا ایتالیایی چنین اتفاقی نمیافتد. فرانسویها کسانی بودند که با دستکش بههم چک میزدند و کبودیهای عاشقانهشان را با دستمالگردن میپوشاندند.
sadaf
آلیشیا هم خیلی وقت نبود که او را میشناخت ولی گفت که دختر شیرینی است. یکی از صفاتی بود که آلیشیا بهوفور استفاده میکرد: شیرین. این کلمه را تقریباً برای همه به کار میبرد. اگر با لگد به شکمش میزدی فقط ممکن بود کمی از درجهٔ شیرینیات کاسته شود. به عمرم کسی را مثل او ندیدهام، راجعبه هیچکس قضاوت نمیکند و تمام چیزهایی که در نظر من عیوب بزرگ شخصیتی میآیند بهنظر او خوبی هستند. مثل بقیهٔ دوستانم آدمشناسیاش مفت نمیارزد.
sadaf
یک سریال خوب میتواند مثل کشف یک شهر زیرزمینی آدم را شگفتزده کند.
Mary gholami
پدرم به کمد لباسهایش هم همانند غذا وفادار است. با این عقیده که بالاخره ردای رومیان باستان هم دوباره مُد میشود تمام لباسهایش را نگه میدارد و مدتها پس از شروع ازهمپاشیدگیشان آنها را به تن میکند.
Elhambglari
وقتی که بلیتم پاره میشود به تمام کارهای مفیدی فکر میکنم که میتوانستم انجام بدهم. به پارکها و رستورانها، به تعارفهایی که در حضور دوستی که هرگز نمیتوانم پیدا کنم ادا نخواهم کرد.
Elhambglari
مگر چندبار از آدم میپرسند که در این دنیا چه چیزی را دوست دارد؟ اگر بخواهم مشخصتر بگویم چندبار از آدم سؤالی میپرسند که بعدش به خاطر جوابی که میدهی مسخرهٔ خاصوعامت کنند؟
Elhambglari
به خاطر نفرت من از ماشینآلات و چندین مورد جیغ بنفش به من برچسب «فناوریهراس» زدند، ترکیبی که ربط چندانی به من پیدا نمیکرد. کلمهٔ فوبیک اگر درست استفاده شود جای خودش را دارد ولی تازگیها معنایش را کاملاً از دست داده چون همه اصرار دارند که ریشهٔ بیشتر دشمنیها ترس است نه نفرت. کسی برای این دو احساس متضاد تفاوتی قایل نیست. از مار میترسم، از کامپیوتر متنفرم. نفرتم سفتوسخت است و هر روز هم پروبالش میدهم. مشکلی با نفرتم ندارم و هیچچیز هم نمیتواند نظرم را عوض کند.
Elhambglari
«با چیزایی که تو نمیدونی میشه یه کتاب رو پُر کرد.»
Elhambglari
نظارت و فشار او باعث شد که خواهرانم خجالتی شوند و همیشه حالت تدافعی داشته باشند. تنها استثنا ایمی بود که میتوانست قبل از اینکه کارش به جنون بکشد انتقامش را بگیرد. شیفتگیاش به تغییر از سن پایین شروع شد و کمکم این شیفتگی داشت تبدیل میشد به اختلال چندگانگی شخصیت. یک سیبِل بود کمی بامزهتر، یک ایوْ بود بدون حملات گریه. مادرم رو به ایمی اشاره میکرد و میپرسید «ما امروز کی هستیم؟ میخوای من کی نباشم؟»
Elhambglari
عاشق اسمش بود و نقص گفتاری من را توهین به خودش میدانست. عین خیالش نبود تا آخر عمرم اسمم را دیوید ثداریث تلفظ کنم، مهم اسم خودش بود، کریسی سامسون. اگر اسمش سین نداشت حرفهٔ گفتاردرمانی را بیخیال میشد و عمرش را وقف کشیدن دندانهای سالم ملت یا ختنه کردن دخترمدرسهایهای افریقا میکرد. چنین شخصیتی داشت.
sadaf
اینجا آدمهایی بودند که برای چندرغاز درآوردن، جلوِ آثار تاریخی چادر علم میکردند و خودشان را در وضعیت جنینی قرار میدادند. یک نفر اینجوری برای خودش شهرتی دستوپا کرد: اجازه داد که دوستش به کتفش شلیک کند. این دنیای هنرییی بود که آرزویش را داشتم، جایی که استعداد مادرزاد مفت نمیارزید و یک نگاه چپچپ بیشتر از توانایی در کشیدن گوشت و پوست انسان ستایش برمیانگیخت.
Elhambglari
برای او کمکم برنزه کردن از یک سرگرمی جدی تبدیل شد به یکجور معلولیت ذهنی. دقیقاً میشد اسم او را گذاشت تنورکسیک: کسی که هر چهقدر هم برنزه کند باز بسش نیست.
Elhambglari
همیشه هفتهٔ اول سپتامبر یک ویلا توی اوشن آیل اجاره میکردیم، یک خلیج کوچک در ساحل کارولینای شمالی. ما که آنموقع نوجوان بودیم در تمام تفریحات معمول کنار دریا شرکت داشتیم. اوایلش خوش میگذشت، ولی وقتی پدرمان وارد ماجرا میشد رسماً گند زده میشد به عیشمان. گلف مینیاتوریمان با یک سخنرانی طولانی در باب تأثیر جهت و سرعت باد نابود میشد و قصرهای شنیمان با نُطقی سرسامآور راجعبه دینامیک تاقضربی.
Elhambglari
حجم
۲۰۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
حجم
۲۰۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۳۳ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان