اسمشو گذاشتن برادر ریشقرمز!
فرناز محسنی
هنوز پلاکاردهای تبریک و تسلیت شهید نصراللّه عوایدی بر تیرهای برق سر کوچهشان دیده میشد. دلم باز غصهدار شد.
نصراللّه از جوانان مؤمن و خوشسیمای محلهمان بود.
باران بهاری
. شنیده بودم در جهنم مارهایی هست که آدم از دستشان به اژدها پناه میبرد
azar
گفت همانطور که پلنگ صورتی موقع تیر و تفنگ خوردن فقط لباسش سیاه و پارهپوره میشود، اگر تانکی هم روی من برود، تانکه شیشکی میبندد.
azar
حسن و محسن آنقدر با هم خوب و صمیمی بودند که اگر پا میداد، دل و جگر هم را به سیخ میکشیدند و زندهزنده میخوردند. هر روز خدا صدای زد و خورد آنها از خانهشان به راه بود. مادرشان ملکه خانم هم هر وقت حوصلهاش سر میرفت با یک لنگه دمپایی و یا جارو بین آنها صلح برقرار میکرد.
azar
حسن باقری چانهاش به سینه چسبیده بود و آب لزجی از گوشۀ لبش آویزان بود.
فرناز محسنی
چشمانم به زور باز مانده بود. از ترس تنبیه و چشمغره فرمانده.
فرناز محسنی
اصلاً چه لزومی دارد من همهچیز را بنویسم؟!
فرناز محسنی
شدیم مثل نینی کوچولوها.
فرناز محسنی