بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حاء٫ سین٫ نون | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب حاء. سین. نون

بریده‌هایی از کتاب حاء. سین. نون

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۴۶ رأی
۴٫۴
(۴۶)
در شبی که گذشت، جان کسی از میان خاکیان برخاست که در عبودیت و بندگی، به او نه گذشتگان رسند و از او نه آیندگان پیشی گیرند. او که جهاد کرد همراه و کنار رسول خدا و به جان سپر بود برای پیامبرش؛ هیچ میدانی از نبرد، ندید و نبود مگر که پیامبر، با رایتش او را پیش می‌فرستاد و جبرائیل و میکائیل در میانش می‌داشتند؛ و بازنمی‌نگشت، مگر به فتحی که خدا بر دستانش جاری می‌ساخت. در شبی درگذشت که یوشع بن نون، وصی موسی بن عمران هم؛ در شبی درگذشت که عروج کرد عیسی بن مریم هم؛ در شبی...
کاربر ۷۹۴۱۰۰۴
یا من بسلطانه ینتصر المظلوم، و بعونه یعتصم المکلوم، سبقت مشیّتک و تمّت کلمتک و أنت علی کل شیء قدیر، و بما تمضیه خبیر، یا حاضر کلّ غیب، و عالم کلّ سر، و ملجأ کلّ مضطر...
مشکیجه:)
حسن پیش می‌رود و من و عدی هم در صف اول می‌ایستیم. دعای حسن را میان همهمه جماعت، به سختی می‌شنوم: - الهی ضیفک ببابک... یا محسن قد أتاک المسیء... کم‌کم سکوت می‌آید و صدای حسن بلندتر: - فتجاوز عن قبیح ما عندی بجمیل ما عندک یا کریم...
مشکیجه:)
پیاله را لبریز شیر می‌کنم... دست‌هایم می‌لرزد... اضطراب بی‌وقتی است... کمی از شیر را به کوزه برمی‌گردانم... دست‌هایم می‌لرزد... من میان حریر سفید در حجره یزید... در ظرف را می‌گشایم... دست‌هایم می‌لرزد... زهر را تمام در شیر می‌ریزم... کنیزان و غلامان آماده فرمانبری... دست‌هایم می‌لرزد... تکه چوبی در ظرف شیر می‌گردانم... چشم عرب به قصر شام... ظرف زهر را دوباره میان سینه‌ام مخفی می‌کنم... دست‌هایم می‌لرزد... اضطراب بی‌وقتی است، وقتی یک گام تا بهشت معاویه فاصله دارم... خیره دست‌هایم می‌شوم... اگر بلرزد و پیاله شیر به حسن نرسیده بر زمین بریزد و... نهیب‌شان می‌زنم... آرام! می‌خواهم رهایتان کنم از سنگ آسیا و لیفه‌های خرما و... حسن می‌رسد...ر
عاطفه سادات
کنیز بیرون نرفته، شاخه گلی وحشی، پیش پای امام می‌گذارد: - کنار راه دیدمش، زیباست اما ناقابل، دوست داشتم تقدیم شما... چهره امام به لبخندی می‌شکفد: - عاقبتت به خیر. برو که در راه خدا آزادی... کنیز خندان و شاد می‌رود... من هم با کمی لبخند و بیشی تعجب، رو به امام می‌کنم: - گلی وحشی و بیابان‌رو... چه برابر با آزادی‌اش؟! امام دست روی زانویم می‌گذارد: - خدا چنین ادبی عطا فرمودمان که «اذا حُیّیتُم بِتَحیّه فحیّوا باحسَن منها»، چون موهبتی دادندتان، به نیکوترش پاسخ دهید... و برای او آزادی‌اش، نیکوتر...
کاربر ۴۰۰۲۱۹۴
کلام امام ناتمام و هنوز نفرموده که صلح، شایعه‌ای است و دروغی؛ فریاد جراح بن سنان و شمشیر برهنه‌اش به آسمان: - ولله که چون پدرت علی مشرک... بیش از آن که خودم را به او برسانم و یا حجر خودش را برساند و یا زیاد و یا... و مقابلش بایستیم و یا کاری کنیم و یا شمشیرش بگیریم و یا سپر شویم و یا... شمشیر بر پای امام می‌نشیند و می‌بینم که درد چنگ می‌اندازد به چهره امام و خون می‌چکد از کنار رکاب و هنوز فریادم در گلو خفه که امام از اسب به زیر می‌افتد و جراح هم بر زمین و پیش از آن که دوباره شمشیر برقصاند، عبدالله بن خطل و ظبیان بن عماره بر سینه‌اش و... نگاهم با نگاه حجر گره می‌خورد که به اشک‌نشسته... نگاهم با نگاه عدی گره می‌خورد که آن هم به اشک‌نشسته... ما که کنار امام زانو می‌زنیم برای بستن زخم و مرهمی؛ مردان ربیعه و همدان، شمشیر آخته می‌کنند و سپر می‌شوند و نهروانیان را عقب می‌رانند.
عاطفه سادات
- برادرم! مولایم! کاش بگویی که چه کسی زهرت داد... سخت است برای ما که از خونت... پدر نفس نفس می‌زند: - برادرم! حسین جانم! خشم تو از غضب خدا برایش بیش نیست... جعده را رهایش کن که به خدا واگذاشتمش... و آرام‌تر می‌گوید: - اما بدان که پدرش، اشعث در خون پدرمان شریک شد و خودش در خون من و... میان گریه، بریده بریده: - و برادرش محمد، در خون تو شریک خواهد شد... به کربلایت...
العبد
مهیای سفر پیش رویت باش و توشه‌ای فراهم کن پیش از رسیدن مرگ... بدان که تو طالب دنیایی و مرگ طالب تو... مخور اندوه روزی را که نیامده، به روزی که در آنی... جناده! بدان که بیش از رزقت مالی به دست نمی‌آوری، مگر که در آن خزانه‌دار دیگری هستی...
العبد
تشت خون‌آلود را که برابر امام می‌بینم، بغض بر گلویم چنگ می‌زند و اشک می‌دود به چشمانم. چهره امام پر درد: - کسان بسیار، بارها زهرم دادند و اما این بار، میانِ جانم بر تشت است و خون مدام... تکه‌های جگرم از دهان می‌آید... میان گریه: - چرا پی معالجه و درمان نمی‌روید یابن رسول الله؟ امام دستی به محاسن بلند و بیش از نیم‌اش سفید، می‌کشد: - مرگ را با چه درمان کنم جناده؟ بی‌اختیار بر زبانم می‌آید: - انا لله و انا... امام، خیرهٔ تشت خون‌آلود: - به خدا سوگند، ما دوازده امام را با پیامبر عهدی است بر ولایت، و هیچ یک از ما نیست مگر مسموم یا مقتول... گریه امانم نمی‌دهد و نمی‌مانم... الف... و لخته خونی در تشت.
العبد
ناله‌ای پردرد در خانه می‌پیچد: - انا لله و انا الیه راجعون... حمد خدا را، که نزدیک است دیدار محمد، سید المرسلین؛ و پدرم، سید الوصیین؛ و مادرم، سیده نساء العالمین؛ و عمویم جعفر طیار و حمزه سید الشهداء... می‌شتابم به سویش بی‌اختیار... درد چنگ انداخته بر جانش... چه زود نمایان شد اثر زهر... دست‌هایم می‌لرزد... درد... چهره‌اش گرفته: - خدایت نبخشاید که زهر... درد بر جان... دست‌هایم می‌لرزد... درد: - سوگند که معاویه فریبت داد و هیچ وعده‌اش وفایت نکند... زانوهایم سست می‌شود و... حسن دروغ نمی‌گوید... نکند که وفا... دست‌هایم می‌لرزد و پاهایم... کاش این بار حقیقت را نگفته باشد... من میان حریر سفید در حجره یزید... حسن دروغ نمی‌گوید: - خدا خوار و ذلیل فرماید تو را و او را... واو... و لخته خونی در تشت.
العبد
خیره دست‌هایم می‌شوم... اگر بلرزد و پیاله شیر به حسن نرسیده بر زمین بریزد و... نهیب‌شان می‌زنم... آرام! می‌خواهم رهایتان کنم از سنگ آسیا و لیفه‌های خرما و... حسن می‌رسد...رامآا یاء... و لخته خونی در تشت. دست‌هایم می‌لرزد، اما پیاله شیر را به حسن می‌رسانم. به قاعده هر روزِ روزه‌داری‌اش، لب‌ها تفته و عطش‌زده؛ و چهره از ضعف، به زردی نشسته. دست به آسمان می‌برد: - اللهم لک صمت و علی رزقک افطرت... پیاله را دستش می‌دهم. می‌گیرد و: - أتوب الیک ربی من ذنوبی و أستغفرک من جرمی و لا حول و لا قوه الا بالله... و جرعه جرعه می‌نوشد... دست‌هایم هنوز می‌لرزد... می‌روم که پیش چشمانش نباشم... آشوبی میان سینه‌ام... نکند که زهر اثر نکند و همه چیز فریبی باشد و کابوسی... نکند فتنه‌ای باشد و از پی‌اش رانده شوم از این خانه و نرسیده به آن بهشت بمانم و...
العبد
نون... و لخته خونی در تشت. در این دقایق مانده به افطار، هزار بار بیش، سراغ ظرف کوچک زهر رفته‌ام و از بودنش مطمئن شده‌ام و پیاله شیر را هم هزار بار بیش در دست گرفته‌ام و خیالِ لباس‌های زربفت، بافته‌ام و رؤیای طلا و نقره، دیده‌ام و آرزوی تخت الماس‌اندود، پرورانده‌ام و... صدای دور و گنگ اذان را که می‌شنوم، برمی‌خیزم. تا حسن نماز را در مسجد اقامه کند و برسد، باید مهیا شوم. پیاله را لبریز شیر می‌کنم... دست‌هایم می‌لرزد... اضطراب بی‌وقتی است... کمی از شیر را به کوزه برمی‌گردانم... دست‌هایم می‌لرزد... من میان حریر سفید در حجره یزید... در ظرف را می‌گشایم... دست‌هایم می‌لرزد... زهر را تمام در شیر می‌ریزم... کنیزان و غلامان آماده فرمانبری... دست‌هایم می‌لرزد... تکه چوبی در ظرف شیر می‌گردانم... چشم عرب به قصر شام... ظرف زهر را دوباره میان سینه‌ام مخفی می‌کنم... دست‌هایم می‌لرزد... اضطراب بی‌وقتی است، وقتی یک گام تا بهشت معاویه فاصله دارم...
العبد
معاویه در اندیشه پیمان‌شکنی است و به یقینم که وفادار عهدش نمی‌ماند. امام می‌پرسد: - یعنی اکنون چه کنیم؟ مسیب عرق از پیشانی بلندش می‌گیرد: - ما هم پیمان بشکنیم و دوباره در کار جنگ شویم و... سلیمان پرشورتر: - این بار هم می‌دانیم که چه کسانی با ما نمی‌مانند و حکماً پیروزی از آن ما می‌شود. امام دقایقی در چهره همه ما نگاه می‌کند. - عهدشکنی، شایسته و زیبنده ما نیست و افزون که خیری هم ندارد. برای مقصد عدل، نمی‌شود از راه ظلم رفت و برای رسیدن به حق، نمی‌توان بر مرکب باطل نشست؛ خلافت ما را، بنیان تقواست و نه نیرنگ. من اگر از این ستیز در پی دنیا بودم که معاویه در ستیز صبورتر نبود و در نبرد پایدارتر و در میدان نیرومندتر... حجت بر خلق تمام شد به انتخاب و خواست‌شان...
العبد
من حسنم و پدرم علی بن ابیطالب و تو معاویه و پدرت صخر؛ مادر من فاطمه و مادر تو هند؛ جد من رسول خدا و جد تو عتبه بن ربیعه؛ جده من خدیجه و جده تو فتیله... پس لعنت خداوند بر او که ذکرش زشت‌تر و نسبش پست‌تر و شرش در گذشته و آینده بیشتر و کفر و نفاقش قدیم‌تر و ریشه‌دارتر است...
العبد
امام لحظه‌ای سکوت می‌کند و بعد: - صلح امروز من، همان صلحی است که پیامبر با بنی‌ضمره و بنی‌أشجع و اهل مکه فرمود، هنگام بازگشت از حدیبیه. که آنها کافر به تنزیل بودند و معاویه و یارانش، کافر به تأویل. امام رو به من و قیس هم می‌کند: - مگر شکایت موسی نبود از همراهی خضر، چون کشتی سوراخ کرد و جوانی سر برید و دیوار شکسته‌ای مرمت نمود؟ بنیان اعتراض بر ندانستن حکمت کار خضر بود... اکنون هم چنین است... که اگر این صلح نبود، شیعه‌ای از ما نمی‌ماند مگر کشته و به خون غلطیده...
العبد
ابوسعید نفسی به سکون می‌کشد و اطراف را می‌پاید و مطمئن که می‌شود از نبودن کسی: - یابن رسول الله! چرا صلح کردی با معاویه‌ای که ستم و ظلمش عیان است، در حالی که می‌دانیم و می‌دانی که حق شماست خلافت و حکومت؟! امام دست بر شانه ابوسعید می‌گذارد: - مگر نه این که من حجت خدایم بر خلقش و امام بعد از پدرم؟ ابوسعید بی‌درنگ: - به یقین چنین است. امام به یکی از ستون‌های مسجد تکیه می‌زند: - مگر نه این که پیامبر خدا برای من و برادرم فرمود؛ الحسن و الحسین امامان، قاما أو قعدا؟ ابوسعید سر تکان می‌دهد به تأیید: - خودم از پیامبر شنیدم. - پس اکنون هم امام و حجتم بر مردمان، چه به صلح، چه در جنگ.
العبد
حیرت‌زده نامه را می‌خوانم، دوباره و چندباره؛ باورم نمی‌آید از بازی حسن... زمزمه می‌کنم: - گفتمت که با همه عقل در ستیزیم... ببین چگونه خاکسترنشین‌مان کرد... میان کلام معاویه، بغضی است: - عجب حماقتی مرتکب شدیم... عجب بلاهتی... و اشک می‌دود در چشمانش، باورم نمی‌شود... گریه معاویه را می‌بینم. - چه آسان، بازی باخته را به برد بدل کرد... ما چه آسان‌تر، میدانِ پیروزی‌مان واگذاشتیم... بیراهه شد راه انتقام‌مان... تیرمان به سنگ نشست و باز، برای همیشهٔ تاریخ، ننگ ابناء الطلقاء ماند برای فرزندان امیه... من هم کنارش بر زمین می‌نشینم. انگار ماتم‌زده یتیمی: - در تمام عمرم چنین فریب نخورده بودم... خشم هم به اندوهم افزون می‌شود: - حسن تنها یک تیر در کمان داشت، اما با همان، چند نشانه زد. نه به جنگ ابتدا کرد، نه تن به اسارت ما داد...
العبد
- بسم الله الرحمن الرحیم. حمد خدایی که عزت می‌بخشد هر که را بخواهد و ذلت هم. اما بعد؛ این صلح‌نامه‌ای است میان حسن بن علی بن ابیطالب و معاویه بن ابی‌سفیان، که حکومت واگذار می‌شود به معاویه تا به حکم خدا و سنت پیامبر عمل کند، به پنج شرط: اول: برای خود جانشین نگمارد و حکومت بعد از او، از آن حسن بن علی باشد. دوم: ناسزا و دشنام و لعن امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب ترک کند، در قنوت و در همه حال؛ و امر دشنام هم، از والیان بردارد. سوم: مردم، در شام و عراق و یمن و حجاز و یا در هر کجا، در امان باشند و هیچ کس به کردار گذشته‌اش مؤاخذه نشود و اهل عراق به کینه رفته، عقوبت نبیند. چهارم: اصحاب و یاران و دوستداران امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب، به هر سرزمینی، در امان باشند و بیمناک جان و مال و زن و فرزند نباشند. پنجم: معاویه در نهان و آشکار توطئه‌ای علیه اهل بیت پیامبر نکند و خود را امیرالمؤمنین نخواند. والسلام.
العبد
گنگ و متعجب، کنار امام قدم برمی‌دارم: - این صلح اما، خفت و خواری می‌شود برای شیعیان... امام دستم را می‌گیرد و شمرده در گوشم زمزمه می‌کند: - افزون بر شکست اکنون معاویه؛ اگر چنین نکنم، شیعه‌ای بر خاک نمی‌ماند، مگر کشته و به خون غلطیده...
العبد
- به خدا سوگند که هیچ خواری و ذلتی، و هیچ نقص و ضعفی ما را از جنگ با شام بازنداشت؛ ما یک‌دل و صبور شمشیر برگرفتیم و به ستیز شدیم؛ اما... صبر و پایداری، خستهٔ بی‌تابی و جزع شد. نفس مسجدنشینان، حبسِ سینه‌ها. - شما در کنار ما اسبِ همراهی زین کردید، در حالی که دین‌تان پیشاپیش دنیاتان بود و اما اکنون، چنانید که دنیاتان پیشاپیش دین‌تان. ما برای شما و همراه شما بودیم و شما هم برای ما، اما اکنون چنانید که برابر ما و دشمن ما. سرهایی از شرم، به زیر می‌افتد و ناله‌هایی از غصه، به آسمان می‌رود. - شما میان دو کُشته حیرانید... آن که بر کشته صفین می‌گرید، اکنون دست از یاری برداشته؛ و آن که خون‌خواهی کشته نهروان می‌کند، دستِ یاری به دشمن داده... امام، نفس بلندی به آه می‌کشد: - اکنون معاویه ما را به امری دعوت کرده، که در آن عزت و عدالت نیست...
العبد

حجم

۷۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۳۰ صفحه

حجم

۷۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۱۳۰ صفحه

قیمت:
۶۳,۰۰۰
۱۸,۹۰۰
۷۰%
تومان