بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عبید بازمی گردد | طاقچه
تصویر جلد کتاب عبید بازمی گردد

بریده‌هایی از کتاب عبید بازمی گردد

نویسنده:جواد مجابی
انتشارات:انتشارات نگاه
امتیاز:
۲.۰از ۳ رأی
۲٫۰
(۳)
بفرمایید که چه طور شد به طنز رو آوردید؟ ـ همین طوری. ـ کمی توضیح، اگر ممکن است. ـ وضعیت مضحک، بالاخره نویسنده‌ای آن موقعیت را می‌جوید و می‌یابد. ـ درست است که نوشته‌اند شما ـ نه اصلا درست نیست. ـ من که هنوز حرفی نزده‌ام. ـ نگفته پیداست،
طلا در مس
«این عصیان به تو چه می‌داد جز رنج، تو که می‌دانستی نمی‌توانی آن نظم را بهم بزنی. می‌دانستی که نه فقط حکومت بلکه مردم به نظم واقعی یا به قول تو کاذب دل‌بستگی دارند.» «آدمیزاد به این دنیا می‌آید که زندگی کند. مقدس‌ترین هدف حیات، خود زندگی کردن است. همه چیز از نظر ارزش بعد از این مرتبه قرار می‌گیرد. زندگی چیزی نبود که من به ازای هر چیز دیگر، آن را فدا کنم. توی این زندگی کوتاه شخصی حق داشتم هر طور که می‌خواهم زندگی کنم، همان طور که خیال‌ها و رؤیاهای آزادانه‌ای دارم فکرهایم را آزادانه به زبان بیاورم. فکری از آن زندگی و تجربه یگانه که مال من بود فقط.
طلا در مس
وقتی یه معنایی رو که خیال ماس داریم به دنیا تحمیل می‌کنیم دنیا رو بی‌معنا کردیم اگه معنایی داشته باشه. طبیعت فارغ از این معنا و از این هدف‌هاس. درخت شاخه شو به پنجره می‌زنه شایدم منو صدا می‌زنه، یه موجود بدیهی، که کلنجار نمی‌ره هی خودشو معنا کنه برای هر کارش یه فایده یه قاعده پیدا کنه.
طلا در مس
دشمن انسان نو! من در آستانه مرگ ترا آن طور که هستی برهنه‌تر می‌بینم، نمی‌توانی مرا فریب دهی با آن کلمات غلنبه سلنبه که مال خودت نیست. بلند شو برو، زنده بمان، همین طور احمق و زشت و جعلی! این دنیای ابلهانه ارزانی تو باد!
طلا در مس
هیچ عصری به مردگان نیاز ندارد. فقط از آنان می‌ترسد. * ـ با این همه کسان که ترا در گزینش اینان اختیاری نیست چه آسان می‌گفتی، می‌رفتی و می‌آمدی و آن‌ها ترا یافته بودند چون و همی هم چنان که تو آنان را. * ـ چه کسی گفته است «تمام شدن» کامل شدن است «ناتمام.» اصالت دارد. بنگر به زندگی، طبیعت و خیال.
طلا در مس
هواداری من صوفی پاکباخته‌ای بود که در صف دراز دارهای جهالت می‌پوسید و در بادهای روزگار اندامش فرو میریخت. در میدان توپخانه تهران زیر پاهای بزنجیر بسته ما، من و این یاغی ساده‌دل، حلب باروت گذاشته بودند و مرغان ریزه‌های جان ما را از بام شمس‌العماره بر می‌چیدند. همه جا ما قربانیان آگاهی و ناآگاهی یک عصر بودیم در کنار هم و دریغا در آن معرکه هم دست در گریبان یکدیگر انداخته بودیم به جدالی عبث.
طلا در مس
گربه چون موشکان بدید بخواند رزقکم فی السماء حقانا بعد از آن گفت پیش فرمایید قدمی چند ای رفیقانا ناگهان گربه جست بر موشان چون مبارز به روز میدانا دو بدین‌چنگ و دو بدان چنگال یک به دندان چو شیر غرانا موشکان را از این مصیبت و غم شد لباس همه سیاهانا این زمان پنج پنج می‌گیرد چون شده نائب و مسلمانا درد دل چون به شاه خود گفتند شاه فرمود کای عزیزانا من تلافی به گربه خواهم کرد که شود داستان به دورانا
طلا در مس
یک روز جوانی به سراغم آمد و خود را معرفی کرد: بهرام. پس از تعارفاتی به انگیزه دیدار اشاره کرد. «از روزی که اولین عکس به در و دیوار شهر چسبانده شد کنجکاو شدیم. آخر من هم به شبگردی عادت دارم. اگر شهربانی چیها عبید را نمی‌شناختند ما که همشهری‌مان را می‌شناختیم. حالا دو چیز باعث مزاحمتم شده، یکی این که چند نفری دور هم جمع شده‌ایم به اصطلاح ملیون.
طلا در مس
در راه می‌اندیشیدم موشان را چه تنگ نظرانه داوری کرده‌ام. رفتار آنها طبیعی بود، بخاطر زندگیشان به چنین رفتاری ناگزیر شده بودند. دانه‌ها را گرد کرده، انبار کرده بودیم، غذاشان را ربوده بودیم، حق داشتند آنرا، مایه حیاتشان را از ما بربایند. بخاطر حیاتشان می‌جنگیدند، مثل گربه‌ها دست‌آموز نشده بودند و وابسته. در طبیعت مانده بودند کوچک و بیدفاع اما آزاد. گرد هم می‌آمدند بناچار تا ترس وحشت خود را پوشیده دارند از دشمنانی کمین گرفته در هر سو. اهلی نمی‌شدند تا از سفره ما لقمه‌ای بچشند، وحشی مانده بودند و خود آن لقمه را به چنگ و دندان می‌جستند. راهها را می‌بریدند، نقبها و کمینگاهها می‌ساختند، دنیای زیر زمینی تاریک و مرطوب ستوه‌آور را تاب می‌آوردند تا زنده بمانند از آسیب هیولایی که ما بودیم.
طلا در مس
«چرا، ای بسیارتر از بسیار؟» «ما بسیارتریم اما مغلوب.» «این همه دشمنی با بشر چرا؟» «ما را به هیچ گرفته‌اید به اعماق زمین رانده‌اید.» «صلحی خواهد بود؟» بار آخر آنها را دیدم، آسیب‌ناپذیر و وحشی سرازیر شدند از ارتفاعات.
طلا در مس
زنم زخمش را با آب شست، دهنه عنکبوت را در شکاف سرش چپاند، ضماد اسپند روی دریدگیهای تنش مالید. رفت در گوشه غار خوابید. نگرانش بودم. می‌دانستم با خوابیدن خود را معالجه می‌کند، در تاریکی با تحمل دردش. چه بسیار چیزها که از او آموخته بودم. نظمی که در لقمه دارد، صبور می‌نشیند، جانور دیگر را بر خود مقدم می‌دارد، به خاطر قلمروش می‌جنگد اما بخاطر غذا هرگز! نگاه کرده‌ام چرتهای روزانه، جست و خیز شبانه‌اش را، تحملش را در زاییدن و بچه‌پروردن. او را در لطافت زیستن با بچه‌هایش و در تماشای صبور مرگشان، دیده‌ام و ستوده‌ام. دیده‌ام او را با مناعتش بهنگام گرسنگی، بیماری، دشمنخویی و بی‌اعتنایی. همواره مرا در مقایسه با خود شرمسار کرده است.
طلا در مس
زنم زخمش را با آب شست، دهنه عنکبوت را در شکاف سرش چپاند، ضماد اسپند روی دریدگیهای تنش مالید. رفت در گوشه غار خوابید. نگرانش بودم. می‌دانستم با خوابیدن خود را معالجه می‌کند، در تاریکی با تحمل دردش. چه بسیار چیزها که از او آموخته بودم. نظمی که در لقمه دارد، صبور می‌نشیند، جانور دیگر را بر خود مقدم می‌دارد، به خاطر قلمروش می‌جنگد اما بخاطر غذا هرگز! نگاه کرده‌ام چرتهای روزانه، جست و خیز شبانه‌اش را، تحملش را در زاییدن و بچه‌پروردن. او را در لطافت زیستن با بچه‌هایش و در تماشای صبور مرگشان، دیده‌ام و ستوده‌ام. دیده‌ام او را با مناعتش بهنگام گرسنگی، بیماری، دشمنخویی و بی‌اعتنایی. همواره مرا در مقایسه با خود شرمسار کرده است.
طلا در مس
باز بیاد آوردم که خلق تنگ و دست تنگی آنان از آسمان تنگ نظر مایه می‌گرفت که به بارشی نعمت می‌آفرید اما غالباً قحطی بود. زندگیشان به ابر و باران آسمانی بسته بود، به آسمان و اتفاقی در ابرها، وگرنه زمین بیحاصل همچون روحشان بی‌نصیب ازتری و طراوت بود. اتفاقی بودن بارانزایی، اساس زندگی آنها را بر پایه اتفاقی نامعلوم بنا کرده بود که پیشانی نوشت می‌نامیدندش.
طلا در مس
«خودت را بکش، این راحت‌تر است، تو حق زندگی نداری چون نمی‌خواهی برای زنده ماندن بجنگی، زندگی همین است تلخ است و دشوار و گاهی بی‌معنا بایست روبرویشان! سرت را بالا بگیر! لبخند بزن، مغرور باش! جا می‌زنند، آنها چیزی نیستند جز مشتی آداب عادت شده. یک لگد که به عاداتشان بزنی بادش در می‌رود. یک نفر باید این کار را بکند، جهنمی!»
طلا در مس
«تصنیفی دارم آمده‌ام که شما برایم...» «نگذاشت حرفم تمام بشود گفت: مگر من قمرالملوکم؟» «نفهمیدم چه می‌گوید اما فهمیدم که مقصودم را نفهمیده است.» «می‌خواهم کتاب موش و گربه را چاپ کنم.» «آن که چاپ شده است.» «ناقص است. خیلی از ابیات اصلی در آن نیست.» «خب نباشد چه اهمیتی دارد.» «بهترین بیت‌هایش نیست، یا کاتب ننوشته یا آنرا به حکم حاکم لیسیده.» «مثلاً؟» «مثلاً گربه گفتا که شاه... یا آروادین... و این حرفها...» «گفت اینها دوره بچگی ما بود، حالا شاید نمی‌شود خواند. هر دوره‌ای اقتضایی دارد
طلا در مس
یک روز کتاب موش و گربه خود را کنار خیابان لای مشتی جزوه رنگین دیدم، خریدم و خواندم. چه قدر ناقص و پرغلط بود. تصمیم گرفتم آنرا به خط خود بنویسم و چاپ کنم
طلا در مس
زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید: چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند چیزی زاید بی‌هنجارگوی، خانه‌برانداز.
طلا در مس
ادعای آنها مایه تفریح ما بود که نمی‌دانستیم جاسوس چیست و آلمان کجاست و اصلاً چرا باید جاسوس این و آن باشیم. اما آنها در جاسوس بودن ما اصرار بی‌جایی داشتند.
طلا در مس
«هیچصد و اندی، درست یادم نیست، اصلاً من نمی‌دانم شما در چه زمانی هستید، فقط این را می‌دانم که جوانی‌ام در این شهر گذشت.» «اینجا چه می‌کردی؟» «خواجگان و بزرگان بی‌مروت را به ریش می‌تیزیدیم.» «چرا مثل آدم حرف نمی‌زنی؟ گفتم سن‌ات؟» «بین ۷۶۸ و ۷۷۲ تردید کرده‌اند، در این فاصله من مرده‌ام، تولد نامعلوم، مرگ مشکوک.»
طلا در مس
عاقبت زاده شدم من وهم او بودم، نه شبیه او و نه شبیه خودم، آفریده‌ای تنها و بی‌شباهت به هیچکس جز آن آواره که در هر عصر به گونه‌ای بی‌اختیار احضار می‌شد.
طلا در مس

حجم

۲۹۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

حجم

۲۹۶٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۳۹۲ صفحه

قیمت:
۸۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد