بریدههایی از کتاب ماه به روایت آه
۴٫۷
(۱۱۷)
عمویم لب به سخن باز میکند: «برادرم، عقیل، میدانم که تو بیش از هر کس به شجره و انساب قبایل عرب آگاهی. برایم از شجاعترین خاندانهای عرب، همسری اختیار کن.»
ترجمان و تفسیر لبخند پدرم، واضحتر از آن است که افزودن جملهای به آن لازم باشد. لبخندی سرشار از قدرشناسی و اقرار. کوتاه و مختصر، آن که: نازنین برادرم، سپاسگزارم که با پرسش آنچه خود بهتر از هر کس میدانی، احساس مفید بودن و دانایی را در من زنده نگاه میداری، دانش محدودم را ارج میگذاری و با آن که بینیاز از واسطهای، مرا به واسطه سن بیشتر، طرف مشورت و وکیل خود قرار میدهی. ضمن آن که با تکریم من در نزد فرزندم، مرا در چشم او بزرگ میکنی و احترام به والدین و بزرگان خانواده را به او میآموزی.
mohdiu
قبل از جنگ صفین به امیر مؤمنان خبر دادند که دو تن از یاران نزدیک و فداکارش، حجربن عدی و عمروبن حِمق، آشکارا معاویه و مردم شام را لعن میکنند. امام به آنان پیام فرستاد و از این کار بازشان داشت. انگار همین دیروز بود. در خدمت امام نشسته بودیم که آن دو وارد شدند و گفتند: ای امیر مؤمنان، مگر نه آن است که ما بر حقیم و آنان بر باطل؟ پس چرا ما را از لعن ایشان نهی میکنی؟ فرمود: آری، به پروردگار کعبه سوگند که ما بر حقیم اما دوست ندارم که شما دشنامدهنده و لعنتکننده باشید. بگویید: پروردگارا، خونهای ما و ایشان را حفظ فرما و میان ما را اصلاح کن و آنان را از گمراهی نجات ده و هدایت کن تا هر که حق را نشناخته، بشناسد و هر که بر باطل اصرار میکند، از آن دست بردارد.
zar.afrooz
سه فرشته مهربان با چهرههایی نامشخص اما سرشار از حس شیرین شادی و سرورند. وقتی به گردنِ یکیشان میآویختم، دیگری با بوسه بر گردن و کمر و پهلویم، قلقلکم میداد تا از خنده بیخود میشدم و عموی سوم در نوبت بود تا به طریقی دیگر صدای خنده و شادی کودکانهام را به آسمان هفتم برساند. اما همین سه برادر وقتی همراه پدرم، سوار بر اسبهای سرکش و کوه پیکرشان در مدینه حرکت میکردند، زمین زیر پایشان به لرزه در میآمد و شکوه و آراستگیشان، هر بینندهای را به تحسین و اعجاب وامیداشت. هر کس آنان را میدید، دیگران را به تماشای آن همه زیبایی و شکوه دعوت میکرد: های، صالح، اُمّ سعد، جاریه، ابن جابر، سَلمی، ابوحارث... بیایید و تا عبور نکردهاند، سیر ببینیدشان، جوانان هاشمی در گذرند و آن که پیشاپیش بر اسب سپید و پولادینش «مُرتجز» میآید، عباس است، ماه بنیهاشم... زهازه و بنامیزد، خدا به امّالبنین ببخشدشان...
fa
طفل چهار ـ پنج سالهای که روی زانوی پدربزرگم. امام علی نشسته با شیرین زبانی میگوید: وقتی بزرگ شدم، همراه شما میجنگم و نمیگذارم هیچ کس شما را اذیت کند.
ـ فدایت شوم عباس جان. میدانم اما من تو را برای او ذخیره نهادهام...
جهت اشاره امیر مؤمنان را دنبال میکنم. عمویم حسین به تلخی لبخند میزند.
marzieh.21
پدرم که میخواست به عباس اعداد را بیاموزد، فرمود: عباس جان، پسرم، بگو «یک». عباس در حالی که با انگشت اشاره، آسمان را نشان میداد، گفت: «یک». پدرم فرمود: آفرین پسرم. حال، بگو «دو». عباس خردسال، سر به زیر انداخت و سکوت کرد. پدرم فرمود: چرا ساکتی پسرم؟ عباس با زبان شیرین و کودکانهاش پاسخ داد: پدرجان، شرم دارم از این که با زبانی که با آن «یک» گفتهام و به یگانگی خدا اقرار کردهام، «دو» بگویم. کاش بودید و برق تحسین و اعجاب را در چشمان پدرم میدیدید.
marzieh.21
رذایل و فضایل اخلاقی، حدّ و مرز ندارند. در سرشت و خمیره آدمی این قابلیت هست که در فضیلت و نیکی تا بدان جا پیش رود که پروردگارِ عالم، نزد فرشتگان به آفرینش آدمیان مباهات کند و وجود خاکی آدمی را به گوهر «خُلق کریم» و «رحمه للعالمین» بیاراید؛ همچنان که میتواند در ناپاکی و رذیلت و بیشرمی به درجاتی نایل شود که حتی شیطان و لشکریانش را متحیر کند.
کربلا محل تلاقی نقاط اوج فضیلتها و رذیلتهای اخلاقی و انسانی بود و آدمیان، تا پیش از عاشورا، هرگز فرشتگان و شیاطین را تا بدان حدّ به شگفتی و اعجاب وانداشته بودند.
marzieh.21
طفل چهار ـ پنج سالهای که روی زانوی پدربزرگم. امام علی نشسته با شیرین زبانی میگوید: وقتی بزرگ شدم، همراه شما میجنگم و نمیگذارم هیچ کس شما را اذیت کند.
ـ فدایت شوم عباس جان. میدانم اما من تو را برای او ذخیره نهادهام...
جهت اشاره امیر مؤمنان را دنبال میکنم. عمویم حسین به تلخی لبخند میزند.
ftmz_hd
تو عمری نبودی اما در کربلا پیوستی ولی من عمری بودم، اما در کربلا گسستم. در تو چه بود که با شنیدن از علی منقلب میشدی و در من چیست که بعد از عمری همراهی و دیدن علی، آن جا که باید، دست و دلم نلرزید.
عقل سرخ
شامگاه نهم محرم سال شصت و یکم هجری قمری (بیستم مهرماه سال پنجاه و نهم هجری شمسی)
عقل سرخ
چهلمین روز درگذشت پدر را ندید و روز ۱۲ جمادیالاول یا سوم جمادیالثانی سال یازدهم هجری قمری (هجدهم مرداد یا هفتم شهریور سال یازدهم هجری شمسی)
عقل سرخ
دخترش فاطمه که روز بیستم جمادیالثانی سال هشتم قبل از هجرت (بیست و ششم مهرماه سال هشتم قبل از هجری شمسی) متولد شده بود
عقل سرخ
جدّم رسول خدا روز بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجری قمری (هفتم مردادماه سال یازدهم هجری شمسی) به نزد پروردگارش بازگشت.
عقل سرخ
در این سالها آموختهام که از گوش نیز، همچون چشم، به دل راهی است. وقتی کلام باطل، به تکرار از گوش وارد شود و در دل رسوب کند، زدودنِ آن نه فقط مشکل که بعضاً ناممکن است. گوش ما ساکنان بلاد اسلامی، بیش از بیست سال، گذرگاه وهن و لعن علیبن ابیطالب بوده است و دلهایمان چنان به این سیاهی خو گرفته است که حتی خاطرات و یادِ نورانی وصی پیامبر، چشمِ دلِمان را میزند و آزارمان میدهد. اما مگر میشود دیدهها و شنیدهها را از یاد برد؟
عاطفه سادات
به خدا قسم که در روز قیامت، همه نیکان و صالحان به مقام و جایگاه شهیدان رشک میبرند در حالی که عمویم عباس، آن روز در نزد خدا صاحب چنان مقام و منزلتی است که تمام شهیدان بر عزّت و جلالش غبطه میخورند.
🌱ehsan
شانههای سِتَبر ماه بنیهاشم، زیر نور کمرنگ ماه آسمان، آرام و بیصدا تکان میخورند و من نیز بیآنکه او بداند، در خیمه همراهیاش میکنم. عباس جان، چشمان من و تو برای گریستن بر دلتنگیات کافی نیست. به ابرهای سِتَروَن، حدیثِ دلتنگی بگو که گریه مردان، نماز باران است...
love.is.books
آدمی از پس یک بار عاشقی، حتی اگر هزار بار دیگر عاشق شود، تپشِ عاشقانه قلبش را میشناسد و از همان بار اول به آن نشانه خو میکند اما مصیبت در هر نوبت، خنجر گداخته خود را در بخش تازهای از دل و روح آدمی فرو میبرد که تا پیش از این، درد طاقتسوزِ آن را تجربه نکرده است.
love.is.books
آخرین طفل خیمه، ساعتی پیش آرام گرفته و خوابیده است اما رقیه در آغوش و سر بر بازوی من، با صدایی گرفته و بغضآلود، بیتابی میکند. صدای پایی آرام و سنگین از بیرون خیمه به گوش میرسد.
ـ میشنوی رقیه جان؟ این صدای پا را میشناسی؟
لحظهای آرام میگیرد و در سکوت، گوش میخواباند.
ـ بله. این عمویم عباس است.
ـ آفرین. پس تا عمویت عباس هست، نباید از هیچ چیز بترسی.
ـ عمویم آن بیرون نمیترسد؟
ـ عمویت جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسد. تا او هست، هیچ کس نمیتواند به ما آسیب برساند.
ـ اما اگر عمویم عباس نباشد...
love.is.books
آه، آه، آه ... عباسم! آیا در خوابی که امید بیداریات را داشته باشم؟ بر من دشوار است که تو را بر این زمین تفته، غرقه به خون بنگرم.
اَلآن اِنکسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلتی وَ شَمَت بی عَدُوّی ...
حال، کمرم شکست و رشته تدبیرم گسست و دشمنم زبان به شماتت دَر بَست ...
جعفری
«زنان طایفه کلب، میانه نمیزایند؛ یا عباس میزایند یا یزید!
زهرا جاویدی
خوشا به حال فاطمه و فرزندانش. مردم، سال میلاد و چه بسا روز تولد آنان را به خاطر میسپارند ولی طفل من، افسوس. چه کسی جز من، روز و سال ولادت او را به خاطر خواهد سپرد؟ از آن روز که پا به این خانه گذاشتم، خود را نه بانو، که خدمتگزار و کنیز این خانواده شمردم و اینک این طفل که باید به او بیاموزم که اگرچه همچون حسن و حسین، فرزند علی است ولی فرزند فاطمه دختر پیامبر نیست.
یاس
حجم
۱۱۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۴۵,۶۰۰
۱۳,۶۸۰۷۰%
تومان