بریدههایی از کتاب فصل شیدایی لیلاها
۴٫۷
(۴۸)
نمیدانم عباس میراثدار چیست از پدر؛ که چون در سایۀ مهابتش میرویم، هر چه ترس از عالم میگریزد. نگاه عباس هم... و نگاه حسین... این خاندان را به چشمانشان باید شناخت... در هر چشمی که هزار فرات موج میزد، صاحبش را به یقین با علی نسبتی است و من پی تکرار آن نگاه...
Alireza
ـ زهیر! مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است. در دین و با آنند، تا آنزمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد، دیندارند تا آنوقت که این زمین، روزی و روزگارشان ثمر دهد؛ و چون هنگام امتحان آید و هنگامۀ بلا رسد، اندکند مؤمنان...
Alireza
فکر میکنی ابنزیاد برای حسین چه بخواهد؟ زمزمۀ سپاه به خوشی گواه نیست، و خبرهایی که میرسد. در کوفه انگار لشگر به جنگ مهیا میکنند...
خیره چشمانش میشوم:
ـ عبیدالله هر قدر هم در میدان وقاحت یکهتاز باشد، یقین بدان جرأت نمیکند به خون ریختن، مقابل حسین بایستد... آنقدر هم نسیانزده نشده، که عاقبتِ قوم صالح...
نعمان لبخندی میزند که بیشتر رنگ ناباوری دارد:
ـ آنقدر هم شنیده که قوم موسی، به یک شب سر هفتاد پیامبر بریدند و صبح زندگیشان بیهیچ کاستی...
Alireza
ـ سلام بر حسین بن علی...
با گفتن این اسم، گویی تازه پی به شباهت حسین با پدرش میبرم. چشمها به یقین تکرار برابریاند با چشمان علی، نافذ و عمیق و بسیارتر زیبا.
ترس ناگاه را نمیفهمم، آبرو... خاطرهای که بیوقت جان میگیرد در ذهنم. حسین را دعوت میکنم به نشستن، مقابل مینشیند و من... مینشینم اما دلم نه... بیقرار...
Alireza
بیاختیار به زبانم میآید. نمیدانم چرا روزگار این همه کجمداری میکند. چه بر سر امت آخرالزمان میآید به این همه آشوب. چرا روی آرامش نمیبینند این قوم
Alireza
هنوز نفهمیدهای که حسین به سرپیچی بیعت با یزید، مدینه را ترک کرده؟ نمیدانی که کینۀ این قبیله از مغیلان ریشهدارتر است؟ تا بیعت نستانند آرام نمیگیرند!
Alireza
که عباس میگوید:
ـ برویم که زنده بمانیم؟ بیتو؟ هزار لعنت بر روزگاری که تو نباشی و ما باشیم. مگر ما را در زندگی به غیر از تو کاری هست؟ مگر من، جز این نفس میکشم که با تو باشم؟ مگر نه این که تو بهانۀ زنده ماندن مایی؟ خدا لحظهای را بعد از تو برایم نخواهد...
کاربر ۲۷۵۰۵۹۶
ـ در هر چشمی که هزار فرات موج زند، صاحبش را به یقین با علی نسبتی است... که چنین عطش مینشاند و... رمق میدواند...
آبیِ آسمونی
امان از نگاه این خاندان، که کار آفتاب میکند بر زمین... آتش میزند بر جان...
آبیِ آسمونی
حسین از کاسۀ چشمان، آب میریزد به بدرقۀ علی برای میدان
d.s.h
همۀ قلبهای عالم را اگر به هم آمیزی و این لحظات دیدار آوری، جز حیرانی نصیب نداری، که حسین لباس رزم بر علی اکبرش میپوشاند و بغض و گرهای دیگر... و اشک... و گرهای دیگر... و اشک... و جان حسین از چشمانش میچکد... میبارد...
d.s.h
و من... وای بر من... که پشت خیام، حسین دیدم... و پرهیبش که مدام خم میشد و خار از زمین میکند و باز برمیخاست... و شنیدم که میخواند...
یا دهر اف لک من خلیل... کم لک بالاشراق و الاصیل... من صاحب و طالب قتیل... و الدهر لایقنع بالبدیل... خم میشد و باز برمیخاست... و زمزمه میکرد...
اف بر تو ای روزگار، که تو را قناعت نیست، از این که هر صبح و شام، یار از یار جدا میکنی و فراق میآفرینی و هجران میآوری... اف بر تو ای روزگار... و باز خاری دیگر... کاش حسین را چنین تنها نمییافتم...
d.s.h
و منتظر، خیرۀ چشمهای امام میشود.
ـ به قصد خرید سرزمینی که در آنیم، خواندمت، به چند میفروشی چهار میل در چهار میل این بیابان را به مرکز کربلا؟
هر سه متعجب این کلام، امام را نگاه میکنیم. ابراهیم بیطاقت میپرسد:
ـ چهار میل در چهار میل... به مرکز کربلا... این بیابان لمیزرع را که قیمتی نیست... بیآب و آبادانی... به چه کار میآید این تلاقیگاه خست زمین و آسمان؟ اصلاً هدیۀ بنیاسد باشد به پسر رسول خدا...
ـ چنین که میگویی نیست ابراهیم، به جفا میاندیشی برای این خاک و سرزمین... دور نیست که خدا برکت ببارد بر این تربت و تلاقیگاه سخاوت زمین و آسمان شود و شفا...
آبیِ آسمونی
برایم دیداری مهیا کنید با عمر بن سعد، به خلوت و نه به هیاهوی حضور سپاه.
نگرانی میدود در چهرۀ ما هر سه. میخواهم از نامردی این قوم بگویم و ناجوانمردیشان، میخواهم بیتقواییشان را مرور کنم و قساوتشان را، میخواهم... اما وقتی عباس هست...
عباس دو دست بر چشم میگذارد:
ـ به دیده منت.
از خیمه امام بیرون میآییم و پیش از آنکه من از اضطرابم بگویم و نگرانی از جان امام و خطر که... عباس بر اسب نشسته است، انگار عالم به تمام ساکنند و فرمان امام فقط جاری.
کاربر ۲۷۵۰۵۹۶
زهیر! مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است. در دین و با آنند، تا آنزمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد، دیندارند تا آنوقت که این زمین، روزی و روزگارشان ثمر دهد؛ و چون هنگام امتحان آید و هنگامۀ بلا رسد، اندکند مؤمنان...
کاربر ۲۷۵۰۵۹۶
عباس میگوید:
ـ برویم که زنده بمانیم؟ بیتو؟ هزار لعنت بر روزگاری که تو نباشی و ما باشیم. مگر ما را در زندگی به غیر از تو کاری هست؟ مگر من، جز این نفس میکشم که با تو باشم؟ مگر نه این که تو بهانۀ زنده ماندن مایی؟ خدا لحظهای را بعد از تو برایم نخواهد...
راحله
مجنون میشوی تا ابد، اگر بشنوی که شمر بر سینه و حسین در این کلام:
ـ اکنون هم اگر برخیزی و این قساوت به دستان تو نباشد... شفاعتت را خودم در قیامت...
شمر اما...
ژنرالیسم
ـ میترسیم قبل از این که میدان رویم و شمشیر زنیم...
ـ این داغ از پایمان درآورد...
ـ که تو چنین تنها و غریب...
ـ و بی یاور و تشنه...
ژنرالیسم
خدایا خودت قضاوت کن میان ما و این قوم، که خیانت کردند و خوارمان نمودند و به قتل... ما که خاندان حبیبت محمدیم... صبراً علی قضائک یا رب لا اله سواک...
زهرا جاویدی
سقف آسمان بر زمین آوار میشود، اگر از سنگ بر پیشانی بگویم... و خورشید خاموش، اگر از تیر به قلب بخوانم... و زمان میایستد، اگر از نیزه به پهلو... و قیامت میخیزد، اگر از سهشعبه میان گلو... و دشنام... و ناسزا... نمیگویمت... فقط بدان زینب بر بلندی فریاد میآورد:
ـ وا محمداه... صلّی علیک ملیک السماء، هذا حسین بالعراء، مرمل بالدماء، مقطّع الاعضاء... واثکلاه...
زهرا جاویدی
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۲۷,۹۰۰۷۰%
تومان