بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فصل شیدایی لیلاها | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فصل شیدایی لیلاها

بریده‌هایی از کتاب فصل شیدایی لیلاها

امتیاز:
۴.۷از ۴۸ رأی
۴٫۷
(۴۸)
«این فرمان عبیدالله ابن زیاد، والی کوفه، به عمر بن سعد است. تو را چشم خویش گماشتیم بر حسین و فرستادیمت به مصاف، نخواستیم که از باب شفاعت درآیی و میانۀ جدال‌گیری و اسباب آسایش حسین مهیا کنی. دستور این است، یا حسین را تسلیم و دربند نزد من بیاور یا جنگ آغاز کن و هیچ مرد ایشان زنده نگذار و هر زن ایشان در بند کن؛ و بی‌رحمی بر این جماعت چنان تمام دار که حتی جنازه‌هایشان بی‌نصیب نماند. اگر چنین کنی امیر سپاهی، والا این خط از آن شمر است. والسلام.»
feri
زهیر! مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است. در دین و با آنند، تا آن‌زمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد، دیندارند تا آن‌وقت که این زمین، روزی و روزگارشان ثمر دهد؛ و چون هنگام امتحان آید و هنگامۀ بلا رسد، اندکند مؤمنان...
parniangh
اما خیمه‌ات را تا می‌توانی دور ببر... بسیار دور... که هر که فریاد یاری‌خواهی ما بشنود و جوابی به طلب نصرتمان نیاورد، در قیامت به روی در آتش است...
parniangh
اما خیمه‌ات را تا می‌توانی دور ببر... بسیار دور... که هر که فریاد یاری‌خواهی ما بشنود و جوابی به طلب نصرتمان نیاورد، در قیامت به روی در آتش است...
parniangh
امان از نگاه این خاندان، که کار آفتاب می‌کند بر زمین... آتش می‌زند بر جان...
fatemeh
هزار بار مرور می‌کنم این کلام امام که، مردمان بندگان دنیایند، و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است، در دین و با آنند، تا آن‌زمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد...
sefatemehm
به چند می‌فروشی چهار میل در چهار میل این بیابان را به مرکز کربلا؟ هر سه متعجب این کلام، امام را نگاه می‌کنیم. ابراهیم بی‌طاقت می‌پرسد: ـ چهار میل در چهار میل... به مرکز کربلا... این بیابان لم‌یزرع را که قیمتی نیست... بی‌آب و آبادانی... به چه کار می‌آید این تلاقی‌گاه خست زمین و آسمان؟ اصلاً هدیۀ بنی‌اسد باشد به پسر رسول خدا... ـ چنین که می‌گویی نیست ابراهیم، به جفا می‌اندیشی برای این خاک و سرزمین... دور نیست که خدا برکت ببارد بر این تربت و تلاقی‌گاه سخاوت زمین و آسمان شود و شفا...
sefatemehm
ـ زهیر! مردمان بندگان دنیایند و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است. در دین و با آنند، تا آن‌زمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد، دیندارند تا آن‌وقت که این زمین، روزی و روزگارشان ثمر دهد؛ و چون هنگام امتحان آید و هنگامۀ بلا رسد، اندکند مؤمنان...
sefatemehm
حسین برمی‌خیزد: ـ ما برای اسب و شمشیرت نیامدیم که بستانیمش، در پی خودت بودیم... گفتمت که بارانی برای شستن معاصی‌ات می‌بارد... حال که زیر سقف انکاری... و قصد رفتن می‌کند: ـ اما خیمه‌ات را تا می‌توانی دور ببر... بسیار دور... که هر که فریاد یاری‌خواهی ما بشنود و جوابی به طلب نصرتمان نیاورد، در قیامت به روی در آتش است...
sefatemehm
گریز و گزیر نیست از روزی که حضرتش به مرگ تقدیر کند، اما... امام چشم به افق تنگ می‌کند: ـ عافیت از عاقبت این قوم رخت برمی‌بندد به ریختن خون من؛ و ایامِ آرامش، ترک می‌کند زندگی‌شان را به ستیز با من؛ و ذلت و خواری دامن‌گیر روزگارشان خواهد شد... کاش چنین نمی‌کردند...
sefatemehm
بازار آهنگران کوفه رونق گرفته است... ـ به ساخت شمشیر و نیزه... ـ و آبدیده‌کردنشان... ـ و لباس رزم از پستوی خانه‌ها بیرون کشیده‌اند... ـ همان‌ها که دیروز، از یکدیگر پیشی می‌گرفتند به مهر کردن نامه‌های دعوتشان... ـ امروز آخرتشان را ارزان به وعده‌های عبیدالله می‌فروشند... ـ یک من جو...
sefatemehm
جنون کمترین قصاص برای آن‌که عقل به قضاوت بنشاند، جایی که دل حکم می‌راند... و این آغاز نگون‌بختی من است... منی که با حسین بودم... چون به شراف رسید...
sefatemehm
بابی برای توبه به رویم گشوده... ـ آخر آمدی؟ لبخند مهربانی بر چهرۀ امام می‌نشیند: ـ سر بالا بگیر حر... توبه‌ات پذیرفته... چقدر محبوبی اکنون، که خدا توبه‌کنندگان را بسیار دوست دارد... امام دست بر سر حر می‌کشد، روبنده از چهره‌اش می‌گیرد، کفش از گردنش برمی‌دارد و خاک آن بر زمین می‌ریزد و مقابل حر می‌گذارد: ـ سر بالا بگیر حر... این‌جا همیشه دری برای باز آمدن، گشوده است و آغوشی برای برگشتن، گشاده... امام دو دست بر شانه‌های حر می‌گذارد: ـ منتظرت بودیم... خدای تعالی را هزار حمد که عاقبتت به خیر شد... تا بهشت راهی نمانده...
کاربر ۲۷۵۰۵۹۶
سینه‌اش آرام و ساکت از نوای بشارت بهشت. لحظه‌ای از اندیشۀ حر می‌گذرد، کاش بهشت هم قرار آغوش امام داشته باشد... و لبخندی که مهربان، بر چهرۀ امام نقش می‌بندد.
Alireza
آخر آمدی؟ لبخند مهربانی بر چهرۀ امام می‌نشیند: ـ سر بالا بگیر حر... توبه‌ات پذیرفته... چقدر محبوبی اکنون، که خدا توبه‌کنندگان را بسیار دوست دارد...
Alireza
امام می‌نشیند. در نور کم‌سوی خیمه، برق اشک را بر چهره‌ها می‌بینم. می‌خواهم فریاد بزنم که، چرا چنین با مهربانیت جانمان را هزار چاک می‌کنی؛ که عباس می‌گوید: ـ برویم که زنده بمانیم؟ بی‌تو؟ هزار لعنت بر روزگاری که تو نباشی و ما باشیم. مگر ما را در زندگی به غیر از تو کاری هست؟ مگر من، جز این نفس می‌کشم که با تو باشم؟ مگر نه این که تو بهانۀ زنده ماندن مایی؟ خدا لحظه‌ای را بعد از تو برایم نخواهد...
Alireza
بعد از فاطمه، علی چون تصمیم گرفت برای ازدواج، عقیل را فرا خواند، که شهره بود به علم انساب عرب، پی انتخاب همسر... که زنی را به خواستگاری رود، که پدر و مادرش از خاندان کرامت و شجاعت باشند... از مادر، شیر حیا خورده باشد و از پدر، نان شهامت گرفته... این‌چنین باشد تا پسرانی بیاورد به غایت دلاوری... علی گفته بود...
Alireza
می‌گوید: ـ خدا تو را لعنت کند و امان و امان نامه‌ات را. ما در امانیم، آن‌گاه پسر رسول خدا را امانی نیست؟ مادرت به عزایت سوگوار شمر، رویت در آتش به قیامت؛ مادرمان را بزرگ‌ترین افتخار، کنیزی علی و فرزندان فاطمه. ام‌البنین شیرِ ناجوانمردی نداده‌مان که امروز در امان تو درآییم و برادر تنها گذاریم... خدا نیاورد آن ساعت که مادرمان و ما هر چهار، از شما باشیم...
Alireza
خدایا! تو شاهد باش که ابا داشتم از ستیز با پسر پیامبر. اما من هم اگر به ساحل بمانم، طوفان یزید، کشتی کاروان حسین درهم خواهد شکست... ببین که حجتی نیست که ری رها کنم...
Alireza
اول این‌که، تو سخاوت داشته باش در دینار و درهم، شریح قاضی و امثالش کم نیستند که برایت کتاب بیاورند و پیامبرت بخوانند؛ جنگ با خاندان پیامبر که سهل است. خدا را هزار هزار حمد و سپاس که مکتب ابوهریره زنده است و شاگردانش دست به قلم و پا بر منبر... دوم... شمر که لبخند ابن زیاد می‌بیند ادامه می‌دهد: ـ دوم، کدام جماعت؟ همه که اکنون با تواند و خودشان مهیای جنگ و ستیز. خزانۀ امیر هم آن‌قدر دارد که دهان همه را پر کند؛ و دهان پر از سکه هم، فریاد و اعتراض نمی‌تواند...
Alireza

حجم

۹۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۹۳٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۲۷,۹۰۰
۷۰%
تومان