بریدههایی از کتاب فصل شیدایی لیلاها
۴٫۷
(۴۸)
و عباس، پی یک عمر ادب که به حسین، جز امیر نگفت:
ـ برادر... برادرت...
کاش عباس میدان رفته بود... کاش جنگیده بود... کاش مشک را به خیام... که حسرت چنین از کلامش نبارد... و دریغ:
ـ برادر... برادرت...
امام داغ فرق شکافته دیده... اما اینبار انگار... نمیدانم... کاش کور شوم و نبینم که امام دست بر کمر میگیرد و سخت بلند میشود... کاش کر شوم و نشنوم... عالم نشنود که:
ـ الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی...
چرا بعد عباس شانهای نیست که حسین سر بگذارد و یک فرات اشک بریزد برای برادر... که دیگر نیست...
feri
هنگامۀ حشر است انگار، علی عزم میدان کرده است.
همۀ قلبهای عالم را اگر به هم آمیزی و این لحظات دیدار آوری، جز حیرانی نصیب نداری، که حسین لباس رزم بر علی اکبرش میپوشاند و بغض و گرهای دیگر... و اشک... و گرهای دیگر... و اشک... و جان حسین از چشمانش میچکد... میبارد...
به یقینم که حسین قصد جان کائنات کرده، که چنین پر صبر و اشک، شمشیر میبندد برای علی اکبر؛ و سپر میدهد و کفش رزم محکم میکند و... انگار منتظر است که اشک فرشتگان، طوفان نوح شود بر این قوم
feri
ـ علی اکبرم! پیش چشمانم راه برو...
حسین عشقبازی را تا تمام نکند، علی به میدان نمیفرستد. نه انگار که ساعتی نه بیش، هر دو در آغوش رسولند.
حسین هدیهاش را برای محبوبش، خود باید آذین کند، و همین است که دغدغه جنگ کناری نهاده و چنین با علی اکبر میکند.
حسین علی اکبر را بیست و هفت سال پدری کرده، مهر ورزیده، عشق بخشیده، که امروز پر غرور سر بالا کند و قربانیاش را به حضرتش، چنین فدا کند.
feri
و حسین مانده و برادران و پسراناش... و هیچ کس نیست که پاسخ دهد، امّا من مغیث یغیثنا... هیچکس نمیشنود فریاد نصرتطلبی حسین را... که سنگ اشک ریخت و خون گریست... اما سپاه عمر گامی عقب ننهاد... که حسین گفت... شکمهاتان و خانههاتان چنان از حرام لبالب کردهاید، که ندای مظلومیت پسر پیامبرتان را در شما اثر نیست...
feri
آرزو میکنم کاش زمان کمی درنگ کند، کاش چنین پرشتاب داغ پی داغ بر دل امام ننشیند؛ که میبینم سنگینی بار غم، برخاستن از بالای پیکرها بر امام سخت کرده.
feri
هزار بار مرور میکنم این کلام امام که، مردمان بندگان دنیایند، و دین بازیچۀ زبان و قافیۀ کلامشان است، در دین و با آنند، تا آنزمان که معیشت و معاششان را ضمان باشد...
feri
فریبخوردهترین و زیاندیدهترین، آنکه بازی دنیا باور دارد؛ و بازندهترین، آنکه دل به این بازی ببازد. که دنیا بر مدار نا امید کردن آنان که طمع کنند، میچرخد و بر راه مأیوس کردن آنان که دل ببندند، میرود.
feri
بعد از فاطمه، علی چون تصمیم گرفت برای ازدواج، عقیل را فرا خواند، که شهره بود به علم انساب عرب، پی انتخاب همسر... که زنی را به خواستگاری رود، که پدر و مادرش از خاندان کرامت و شجاعت باشند... از مادر، شیر حیا خورده باشد و از پدر، نان شهامت گرفته... اینچنین باشد تا پسرانی بیاورد به غایت دلاوری... علی گفته بود...
اشک در چشمان عباس مینشیند و بغض در گلوی من میدود:
ـ برای آن روز که حسین تنهاست...
feri
ـ این منزل را نام چیست؟
پیش میروم به پاسخ امام:
ـ اینجا را کربلا گویند...
امام در چشمانم خیره میشود و آرام زمزمه میکند:
ـ کربلا... کربلا...
زانوانش خم میشود، آرام مینشیند و دست به شنهای تفتیده میکشد. اشک در چشمهای امام مینشیند:
ـ خدایا به تو پناه میبریم از کرب و بلا، و هر چه اندوه و گرفتاری، و هر چه ماتم و غم... قسم به آنکه جانم در دست قدرت و اختیار اوست، چنانکه جدم رسول امین فرمود، این خاک همان است که خونمان بر آن ریزند و قبرهامان در آن جای گیرند.
feri
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
حجم
۹۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۲ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۲۷,۹۰۰۷۰%
تومان