بریدههایی از کتاب پدر، عشق و پسر
۴٫۷
(۲۲۹)
نه، لیلا! یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری، این بخش ماجرا را از من نمیشنوی. همینقدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده؟!
کاربر ۷۹۴۱۰۰۴
و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار.
خانم راد
علیاکبر! انگار کن تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند. انگار کن زیبایی و عطر تمامی گلها را به یک گل بخشیده باشند. انگار کن تمامی سروهای عالم را به تمامی لالههای جهان پیوند زده باشند. انگار کن خدا در یک قامت، قیامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع!
فاطمه
روزهای سختی پیش روی توست لیلا! این چند شبانهروز همه یک تمرین بود برای صبوری. باید آماده میشدی برای شنیدن اصل ماجرا. مصیبت محبوبت، حسین!
و این، کار من نیست لیلا! من بار سفر بستهام و این چند روز را هم در فراق سوارم بیعمر زیستهام. خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علیرغم بیماری، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده لرزان اشک، به تماشای عاشورا نشسته بود.
fateme
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت. کسی که گریه میکند به آرامشی هر چند نامحسوس دست مییابد. اما کسی که بغض، گلویش را میفشرد و اشک در پشت پلکهایش لمبر میخورد و اجازه گریستن به خود نمیدهد، بیشتر در خودش میشکند و مچاله میشود. حال اگر همو بخواهد تسلیبخش دیگران هم باشد، دشواریاش صد چندان میشود. مثل عمود خمیدهای که بخواهد خیمهای را سرپا نگه دارد. نگاه میدارد، اما به قیمت شکستن خود.
ftm_alizadeh
علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد:
ـ پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنهام.
زهرا شاهی
گاهی احساس میکردم که رابطه حسین با علیاکبر فقط رابطه یک پدر و پسر نیست، رابطه یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است، رابطه عاشق و معشوق است، رابطه دو انیس و همدلِ جداییناپذیر است. احساس میکردم رابطه علیاکبر با حسین فقط رابطه یک پسر با پدر نیست، رابطه مأموم و امام است، رابطه مرید و مراد است، رابطه عاشق و معشوق است، رابطة مُحِبّ و محبوب است و اگر کفر نبود، میگفتم رابطة عابد و معبود است
زهرا شاهی
چگونه تو را کشتند؟ با چه جرئتی؟ با چه شهامتی؟ با چه قساوتی؟ چه چیز این قوم را در مقابل خداوند جری ساخت؟ کدام شمشیر پرده حیای این قبیله را درید؟ چگونه توانستند دست به این کار عظیم بیازند؟ قتل تو که آخر کار آسانی نیست. مثل قتل انبیاست. قتل آل الله است. چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند؟ برکت را از سرزمینشان برانند؟ آرامش را حتی از فرزندان و نوادگانشان بستانند و الی الابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟
Homa Abtahi
کجایی علی جان! کجایی برادرمان! کجایی چراغ خانهمان! کجایی روشنایی چشممان! کجایی امید زنده ماندنمان؟! کجاست آغوش مهربانی تو! کجاست چشمهای خندان تو؟! کجاست دستهایی که مرا بغل میکرد و به هوا میانداخت؟ کجاست آن انگشتهایی که دو دست مرا به خود قلاب میکرد؟ کجاست آن ریشهایی که زیر گلوی مرا قلقلک میداد؟ کجاست آن پاهایی که تکیهگاه بالا رفتن من بود؟ کجاست آن گیسوان سیاهی که شانه کردنش با دستهای من بود؟ کجاست آن بوسههای گرم؟ کجاست آن پناهگاه آغوش؟ کجاست آن تکیهگاه بازو؟
Homa Abtahi
این همان لحظهها بود که باد، نقاب را از صورت او کنار میزد و بخشی از شمایل او را عیان میکرد.
خیال کن ماهی در آسمان که ابر و باد با چهره او نه، که با نگاه مردم بازی میکنند. همین که چشمها میخواهند جرعهای از روشنای او را بنوشند، ابر و باد، دست به دست هم میدهند و سرچشمه نور را میپوشانند. ابر امّا ناگهان کنار رفت، نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد.
محدثه
علیاکبر بوسه لبهایش را به دست پدر میسپرد و حسین، اما سرتاپای پسر را با نگاه غرق بوسه میکرد.
یا فاطمه زهرا (س)
او اما نزدیکترین، محبوبترین و دوستداشتنیترین هدیه را برای این مرحله از معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند.
شاید فکر کرده بود که تا وقتی پسر هست، چرا برادرزاده؟ چرا خواهرزاده؟ تا وقتی هنوز حسین فرزند دارد، چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ چرا فرزند زینب!
و شاید این کلام علیاکبر دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.»
«پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
یا فاطمه زهرا (س)
امام نگاهش را به نگاه علیاکبر دوخت و فرمود: «لحظهای خواب مرا درربود و سواری را دیدم که پیام مرگمان را با خود داشت. میگفت این قوم رواناند و مرگ نیز در پی ایشان. دریافتم که جانمان بشارت رحیل میدهد.»
سوار من، علیاکبر من، مژگان سیاهش را فرو افکند. با نگاه به دستهای پدر بوسه زد و گفت: «پدر جان! خدا هماره نگهبانتان باد! مگر نه ما برحقایم؟!»
پدر فرمود: «چرا پسرم! قسم به آنکه جانمان در ید قدرت اوست، و بازگشتمان به سوی او، ما حقیقت محضیم.»
پسر عرضه داشت: «پس چه باک از مرگ، پدر جان!»
یا فاطمه زهرا (س)
علیِ تو همان دمِ اول، شمشیر یأس را بر سینهشان فرو نشاند و فریاد زد: «من نسب به پیامبر میبرم. آنچه افتخار من است، قرابت رسولالله است. باقی همه هیچ.»
یا فاطمه زهرا (س)
گفتم میمانم که خبر را از یال خونین من نگیرند. میمانم تا با پشت خالی و خونآلودم قاصد شهادت سوارم نباشم. بگذار خبر را امام ببرد. بگذار پشت خمیده امام، حامل این پیام باشد.
Hooria Salehi
از فردا شماتتهای مردم نیز به پایان خواهد رسید. دیگر کسی نمیتواند بگوید همسر حسین، مادر علیاکبر، دچار جنون شده است. ساعتها نفس در نفس، مقابل اسب فرزند خود مینشیند و هر دو با هم اشک میریزند
Hooria Salehi
من چه میفهمم! من چگونه میتوانم بفهمم که وقتی علیاکبر نگاه در نگاه پدر، فریاد اللهاکبر سر میدهد، از چه حکایت میکند.
امیر حسین
اما نمیدانم که وقتی او لباس رزم بر تن علی میکرد، هم توانسته بود دست دل از او بشوید و او را رفته و رها شده و به حق پیوسته ببیند؟ اگر چنین بود، پس چرا وقتی او کمربند «ادیم» به یادگار مانده از پیامبر را بر کمر فرزند، محکم میکرد به وضوح کمر خودش انحنا برمیداشت؟ اگر چنین بود، پس چرا وقتی او مغز فولادی را بر سر او مینهاد و محاسن و گیسوان او را مرتب میکرد، محاسن و گیسوان خودش آشکارا به سپیدی مینشست؟ اگر چنین بود، پس چرا وقتی او شمشیر مصری را بر اندام استوار پسر حمایل میکرد، چهار ستون بدنش میلرزید؟ اگر چنین بود، پس چرا وقتی او رکاب گرفت برای پسر و پسر دست بر شانه او گذاشت برای سوار شدن بر من، چرا پاهای حسین تاب نیاورد؟ چرا زانوهایش خم شد و چرا از من کمک گرفت برای ایستادن؟ این چه رابطهای بود میان این دو که به هم توان میبخشیدند و از همتوان میزدودند
ketab baz**
من دوامآوردنی نبودم. من زنده ماندنی نبودم. و اگر نبود تقدیر چشمگیر خداوند، من بازگشتنی و به اینجا رسیدنی نبودم.
در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه میکردم، میگفتم انگار من ماندهام که روایت کنم تو را! و همچنان بر این گمانم که این است رمز ماندن من در پی آن طوفان آشوب و فتنه و بلا.
باغبان 🤗🌱
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود! و این بود که نمیشد. و... حالا این دو میخواستند از هم دل بکنند.
سائر
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان