بریدههایی از کتاب پدر، عشق و پسر
۴٫۷
(۲۲۹)
از آن حکایت عظیم هنوز گفتنی بسیار مانده است، اما من دیگر بیش از این تاب زنده ماندن ندارم. اگر فقط آنچه را که من در راه بازگشت، دیدم تو میدیدی بشریت را به نفرین خود میسوزاندی. چرا که حیوانترین حیوانها هم با یک مشت زن و بچه بیپناه که داغ دیدهاند، مصیبت کشیدهاند، شهید دادهاند، سیلی خوردهاند، یتیم شدهاند و به اسارت درآمدهاند، چنین جفایی را روا نمیدانند.
دیدن یکی از این مناظر و مصائب کافی است که بیننده قالب تهی کند و چشم از هستی بپوشد. ببین چه سختجانی کردهام من که با دیدن آنهمه درد و داغ و مصیبت، هنوز زندهام و بالمعاینه با تو سخن میگویم.
m.salehi77
و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ میشدیم، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر میشد، هر بار جای خالی پیامبر جانمان را به لب میرساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش میکشید، به او نگاه میکردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه میرود و در بستر نگاه تو راهی میدان میشود.»
m.salehi77
پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمیشود! و این بود که نمیشد.
fz
کسی که گریه میکند به آرامشی هر چند نامحسوس دست مییابد. اما کسی که بغض، گلویش را میفشرد و اشک در پشت پلکهایش لمبر میخورد و اجازه گریستن به خود نمیدهد، بیشتر در خودش میشکند و مچاله میشود. حال اگر همو بخواهد تسلیبخش دیگران هم باشد، دشواریاش صد چندان میشود. مثل عمود خمیدهای که بخواهد خیمهای را سرپا نگه دارد. نگاه میدارد، اما به قیمت شکستن خود.
م.ظ.دهدزی
امام او را در آغوش گرفته بود و در گوشش زمزمه کرده بود: «دخترم! سکینهام! آرامش دلم! صبوری کن! با تکیه بر خدا صبوری کن!»
و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود: «چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بیتکیهگاه مانده است؟!»
و پدر گرمتر او را به سینه فشرده بود و گفته بود: «همه از آن خداییم دخترم! بازگشت ما نیز به سوی اوست.»
م.ظ.دهدزی
این قرآنی که ورقورق شده بود و شیرازهاش از هم دریده بود، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی میکردند این جوانان که میخواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازهای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من، قطعه قطعه و چاکچاک بر روی دستهای هاشمیین پیش میرفت و به خیمهها نزدیک میشد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
م.ظ.دهدزی
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمیشد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازة تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت.
غریب بود این زن! اگر زنی میخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن میزد، در زیر آن آفتاب نیزهوار، دمی بنشیند، دوام نمیآورد.
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ چه صولتی! چه جبروتی! چه فخری! چه فخامتی! چه شکوهی! چه عظمتی!
م.ظ.دهدزی
وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بیمقدار میبینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب، ایمان چه محلی... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان میکند.
م.ظ.دهدزی
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بیتابی میکردند، امام، علیاکبر را به تسلی و آرامش میفرستاد، اما اکنون خودِ تسلی و آرامش بود که از میان میرفت. اکنون که را به تسلای که میفرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که میگذاشت؟
م.ظ.دهدزی
اما چه روبهرو شدنی! پسری زخمخورده، مجروح، خونآلود و لبها از تشنگی به سان کویر عطشدیده و چاکچاک؛ با پدری که انگار همه دنیاست و همین یک پسر.
سوار من، دلاور من، علیاکبر من، از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده پدر را ببوسد. امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول کرد. دو دست به زیر بغلهای پسر برد و او را ایستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانهای به دست آمده تا امام این دردانه خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند، تاکنون تاب آورده است فرو بنشاند.
اما علیاکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود. تشنهای بود که به چشمهسار رسیده بود... و مگر دل میکند؟
zeinab
امام فرمود: «اینها طالب مناند. بقیه جانتان را بردارید و در سیاهی شب بگریزید. من راضیام از شما و بیعتم را از دوشتان برمیدارم.»
از آن عده ناچیز، انبوهی سر خویش گرفتند و جان به سیاهی شب سپردند و گوهران منتخب ماندند.
عباس و علی برخاستند، بر امام خویش سلام گفتند و این مضمون را به دامان محبوب ریختند: «جهان بیحضور تو خالی است. زندگی بدون تو بیمعناست. دنیا پس از تو نباشد.»
م.ظ.دهدزی
قلب را از سینه جدا ساختن، چشم و بینایی را دوتا دیدن، و نور را از خورشید، مجزّا تلقی کردن چقدر احمقانه است!
م.ظ.دهدزی
زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است.
م.ظ.دهدزی
و شاید این کلام علیاکبر دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.»
«پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
zeinab
بارها در کوچه پس کوچههای این رابطه، گیج و منگ و گم میشدم. میماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین است یا علیاکبر؟
اگر مراد حسین است ـ که هست ـ پس این نگاه مریدانه او به قامت علیاکبر، به راه رفتن او، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب، علیاکبر است پس بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه است؟
با همه دوریام از این وادی رسیدم به اینجا که بحث عاشق و معشوق در میان نیست. هر دو یکی است و آن یکی عشق است.
zeinab
عجیب بود رابط میان این پدر و پسر! من گمان نمیکنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر اینهمه عاطفه، اینهمه تعلق، اینهمه عشق، اینهمه انس و اینهمه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطهام.
zeinab
معاویه را یادت هست به هنگام خلافت و آن پرسوجویش از اطرافیان که شایستهترین فرد برای خلافت کیست؟
اطرافیان همه گفتند: «تو ای معاویه!» اما کلام معاویه را به یاد داری که همان زمان میان افواه افتاد؟
گفته بود: «سزاوارتر برای خلافت، علیاکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنیهاشم دارد و سخاوت از بنیامیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»
zeinab
پسر کوچکی که نمیدانم اسمش چه بود و قدش تا زیر سینه من هم نمیرسید، بیآنکه کلامی سخن بگوید، دستهایش را به خون بدن من میآلود و به لباسهایش میمالید و معصومانه گریه میکرد. نفهمیدم از این کار چه مقصودی داشت، فقط وقتی به مردمک چشمهایش خیره شدم دریافتم که او مرا نمیبیند، علیاکبر را میبیند. در مردمک چشمهایش، تصویر من نبود، تصویر علیاکبر بود با لباسهای خاکآلود، بدن چاکچاک و پر و بال خونین.
شنل قرمزی
حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بیتابتر بود. او اگرچه آن زمان کودک بود، اما این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت. آنقدر بغض کرد، آنقدر لب برچید، آنقدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد و اگر کفر نبود میگفتم که خدا هم بیتاب شد از این همه بیتابی. آنقدر که محمدی کهتر، پیامبری دیگر، شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوختهاش بدان التیام بیابد.
zeinab
آنچه در این شبها با هم گفتیم و شنیدیم و گریستیم تنها شرح یک منظومه از آن کهکشان بینهایت بود. یک غنچه پرپر از باغستانی عظیم و آنچه باقیمانده است، شرح تاراج تمامت گلستان است. و از آن جانسوزتر شرح شهادت باغبان است.
ملان
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان