بریدههایی از کتاب پدر، عشق و پسر
۴٫۷
(۲۲۹)
زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است.
ـmatildaـ
یک سوی ماجرا، خودِ علیاکبر بود که فی نفسه طمعبرانگیز بود. جلال و جبروتش، جمال و وِجاهتش، استواری و صلابتش، خلق و خوی محمدیاش و همه صفات بینظیرش.
کاربر ۵۳۶۸۸۷۴
آنچه در این شبها با هم گفتیم و شنیدیم و گریستیم تنها شرح یک منظومه از آن کهکشان بینهایت بود. یک غنچه پرپر از باغستانی عظیم و آنچه باقیمانده است، شرح تاراج تمامت گلستان است. و از آن جانسوزتر شرح شهادت باغبان است.
روزهای سختی پیش روی توست لیلا! این چند شبانهروز همه یک تمرین بود برای صبوری. باید آماده میشدی برای شنیدن اصل ماجرا. مصیبت محبوبت، حسین!
و این، کار من نیست لیلا! من بار سفر بستهام و این چند روز را هم در فراق سوارم بیعمر زیستهام. خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علیرغم بیماری، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده لرزان اشک، به تماشای عاشورا نشسته بود.
m.salehi77
تو اگر بودی و میشنیدی صدای نالههای او را در پای جنازه پسر، میفهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند، چه کار مشکلی است:
ـ وای فرزندم! وای پسرم! وای نور چشمم! وای علیاکبرم! وای پاره جگرم! وای همه دلم! وای تمام هستیام!
امام، با دستهای لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی میسترد و با او نجوا میکرد:
ـ تو! تو پسرم! رفتی و از غمهای دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بییاور گذاشتی.
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری.
و خم شد و من گمان کردم به بوییدن گلی.
و خم شد و من با خودم گفتم به بوسیدن طفل نوزادی.
و خم شد و من به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها و دندانهای او و دیدم که شانههای او چون ستونهای استوار جهان تکان میخورد و میرود که زلزلهای آفرینش را در هم بریزد.
و با گوشهای خودم از میان گریههایش شنیدم که:
ـ دنیا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنیا!
m.salehi77
پیش از این هر گاه زنان و دختران خیام بیتابی میکردند، امام، علیاکبر را به تسلی و آرامش میفرستاد، اما اکنون خودِ تسلی و آرامش بود که از میان میرفت. اکنون که را به تسلای که میفرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که میگذاشت؟
زینب و دیگر دختران و زنان حرم، مانع بودند برای به میدان رفتن علی. یکی کمربندش را گرفته بود، یکی به ردایش آویخته بود، یکی دست در گردنش انداخته بود، یکی پاهایش را در بغل گرفته بود و او با اینهمه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و شانه و دل، چگونه میتوانست راهی میدان شود؟!
این بود که حسین، کار را با یک کلام یکسره کرد و آب پاکی را بر دستهای لرزان زینب و دیگران ریخت:
ـ رهایش کنید عزیزانم! که او آمیخته به خدا شده است، به مقام فنا رسیده است و به امتزاج با پروردگار خویش درآمده است. از هم الان او را کشته عشق خدا ببینید. او را پرپر شده، به خون آغشته، زخم بر بدن نشسته و به معبود پیوسته بدانید. او این را گفت و دستهای لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صیحه زینب به آسمان رفت و دلها شکسته شد و رویها خراشیده شد و مویها پریشان و چشمها گریان و جانها آشفته و نگاهها حیران.
m.salehi77
زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است. مَثلی است در میان ما اسبها که شنیدنی است. اگر اسبی، عمری طولانیتر از حد معمول کند، میگویند: «انگار مرکب پیامبر بوده است!»
Noora🌙^^
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لمیزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت میبارد و از زمین آتش میجوشد، تشنگی آبدیدهترین فولادها را هم ذوب میکند. عطش، سختترین ارادهها را هم به سستی میکشد. نیاز، آهنینترین ایمانها را هم نرم میکند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن اینکه جنس این ایمانها، جنس این عزمها و ارادهها با جنس همه ایمانها و عزمها و ارادهها متفاوت بود.
^^
در اینجا باز من رابطه میان این دو را گم کردم. کلام قربانی را پسر به پدر میگفت، اما نگاه طوافآمیز را پدر به پسر میکرد. علیاکبر بوسه لبهایش را به دست پدر میسپرد و حسین، اما سرتاپای پسر را با نگاه غرق بوسه میکرد.
طلبه سید عارف
مقام سِقایت در کربلا از آن عباس است؛ ماه بنیهاشم. در این تردید نیست، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا، آب را ما آوردیم. من و سوارم علیاکبر با سیسوار و بیست پیاده دیگر. بانی ماجرا هم علیِ کوچک شد؛ علیاصغر؛ علی دُردانه.
zeinab
و کدام فریضه، سختتر از خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر؟!
کاربر ۱۵۷۵۹۸۴
چگونه تو را کشتند؟ با چه جرئتی؟ با چه شهامتی؟ با چه قساوتی؟ چه چیز این قوم را در مقابل خداوند جری ساخت؟ کدام شمشیر پرده حیای این قبیله را درید؟ چگونه توانستند دست به این کار عظیم بیازند؟ قتل تو که آخر کار آسانی نیست. مثل قتل انبیاست. قتل آل الله است. چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند؟ برکت را از سرزمینشان برانند؟ آرامش را حتی از فرزندان و نوادگانشان بستانند و الی الابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟
Afshin
سکینه، اما حرفی از خودش نمیزد. تکیهگاه همه حرفهایش پدر بود. دست انداخته بود دور گردن من و مظلومانه و آرام اشک میریخت و با خودش زمزمه میکرد:
ـ پرچم پدرم! پشت و پناه پدرم! مونس پدرم! دلخوشی پدرم!
Hooria Salehi
باید تن داد و تمکین کرد و دل سپرد به آنچه رضای اوست. کاری که حسین، با همه مشقتش در کربلا کرد.
تو اگر بودی و میشنیدی صدای نالههای او را در پای جنازه پسر، میفهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند، چه کار مشکلی است:
ـ وای فرزندم! وای پسرم! وای نور چشمم! وای علیاکبرم! وای پاره جگرم! وای همه دلم! وای تمام هستیام!
فانوس
اگر علی اینهمه وقت در میدان چرخید و جنگید و زخم خورد و نیفتاد، اگر علی اینهمه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علی اینهمه جان را گرفت و جان نداد، اگر علی آنهمه را کشت و کشته نشد، اگر از علی به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود.
سائر
دشمن گمان میبرد که دو نفر را اگر از سپاه امام جدا کند، کمر امام میشکند؛ یکی عباسبنعلی و دیگر علیبنالحسین.
سائر
حسین در مرگ پیامبر شاید از همه بیتابتر بود. او اگرچه آن زمان کودک بود، اما این جراحت قلبش تا بزرگی التیام نیافت. آنقدر بغض کرد، آنقدر لب برچید، آنقدر گریه کرد که آتش به جان فرشتگان آسمان زد و اگر کفر نبود میگفتم که خدا هم بیتاب شد از این همه بیتابی. آنقدر که محمدی کهتر، پیامبری دیگر، شبیهی از پیامبر را بعدها در دامان حسین گذاشت تا جگر سوختهاش بدان التیام بیابد
mis
لیلا! تو کجا زَهره به میدان فرستادن پسر داشتی؟ پسر... چه میگویم علیاکبر! انگار کن تمام جوانهای عالم را در یک جوان متجلی کرده باشند. انگار کن زیبایی و عطر تمامی گلها را به یک گل بخشیده باشند. انگار کن تمامی سروهای عالم را به تمامی لالههای جهان پیوند زده باشند. انگار کن خدا در یک قامت، قیامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودی لیلا در این لحظات جانسوز وداع!
نور
و شاید این کلام علیاکبر دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.»
«پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیارد! چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
نور
گفته بود: «سزاوارتر برای خلافت، علیاکبر حسین است که جدش رسول خداست، شجاعت از بنیهاشم دارد و سخاوت از بنیامیه و جمال و فخر و فخامت از ثقیف.»
Yas Balal.جواد عطوی
تو میخواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علیاکبر مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟... ببین لیلا! تو میخواستی چه کنی که زینب برای این دسته گل نکرد؟
Shaghayegh
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان