بریدههایی از کتاب پدر، عشق و پسر
۴٫۷
(۱۹۸)
دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده است، در حلقهای از جوانان بنیهاشم به سمت جنازه سوار من پیش میآید. اگر پیکر تکهتکه نبود، چه نیازی به اینهمه جوان بود؟ دو جوان هم میتوانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند. انگار امام هر کدام را برای بردن قطعهای آورده بود.
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است. من هیچگاه شمشادهای هاشمی را اینقدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم.
این قرآنی که ورقورق شده بود و شیرازهاش از هم دریده بود، به هم برآمدنی نبود. چه تلاش عبثی میکردند این جوانان که میخواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازهای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند. اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم. دلیل من، قطعه قطعه و چاکچاک بر روی دستهای هاشمیین پیش میرفت و به خیمهها نزدیک میشد. سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود.
ftmz_hd
نه، لیلا! یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری، این بخش ماجرا را از من نمیشنوی. همینقدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود، من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده؟!
ftmz_hd
پدر به علیاکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت. چه میگویم؟ راه نرفت. ماه را دیدهای که در آسمان چگونه راه میرود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان میفرستم که شبیهترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گامهای رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ میشدیم، هر بار دلمان سرشار از مهر پیامبر میشد، هر بار جای خالی پیامبر جانمان را به لب میرساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دلمان را به آتش میکشید، به او نگاه میکردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه میرود و در بستر نگاه تو راهی میدان میشود.»
"سپیدار"
آنچنان سنگین میتاختم و آنچنان سم بر زمین میکوفتم و آنچنان قَدَر چرخ میزدم که میتوانستم به هر تاخت هزار اسب دشمن را مرعوب کنم. اما یک چیز را نمیفهمیدم و آن اینکه چرا هر طرف میگردیم، حسین پیش روی ماست! وقتی که با این سرعت در یک میدان چرخ میزنی، هر نقطه میدان را فقط در یک آن باید ببینی. نمیدانم چرا در این گردش و طواف، همه جا حسین بود.
شنیدم که سوارم با خود میگفت: «فَاَیْنَما تَوَلّوُ فَثَّم وَجْهُ الله» به هر سو که رو کنید، روی خدا پیش روی شماست.
ftmz_hd
خبر حسین را از سجاد باید پرسید. من خودم دیدم که او علیرغم بیماری، یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده لرزان اشک، به تماشای عاشورا نشسته بود.
سائر
این چه رابطهای بود میان این دو که به هم توان میبخشیدند و از همتوان میزدودند؟
این چه رابطهای بود میان این دو که دل به هم میدادند و از هم دل میربودند؟
این چه رابطهای بود میان این دو که با نگاه، جان هم را به آتش میکشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم مینهادند؟ نمیدانم!
masomeh
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمیشد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازة تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت.
غریب بود این زن! اگر زنی میخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن میزد، در زیر آن آفتاب نیزهوار، دمی بنشیند، دوام نمیآورد.
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
شَهیدھ
یادت هست وقتی علیاکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدنش بیاختیار تو را آمنه صدا زدند و علی را محمد؟!
"سپیدار"
«یا ابة لا ابقانی الله بَعدَکَ طَرفةَ عَینٌ.»
11+69
کجایی بود این زن؟ چه صولتی! چه جبروتی! چه فخری! چه فخامتی! چه شکوهی! چه عظمتی!
شَهیدھ
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
قیمت:
۳۳,۶۰۰
تومان