بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پدر، عشق و پسر | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پدر، عشق و پسر

بریده‌هایی از کتاب پدر، عشق و پسر

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۲۹ رأی
۴٫۷
(۲۲۹)
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود. در آن بیابانی که قدم از قدم نمی‌شد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازة تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت. غریب بود این زن! اگر زنی می‌خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می‌زد، در زیر آن آفتاب نیزه‌وار، دمی بنشیند، دوام نمی‌‌‌آورد. این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرا رفت و چقدر فرود آمد... اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
شَهیدھ
هرگاه به یاد زینب می‌افتم، احساس می‌کنم که با عرش خداوند طرف شده‌ام.
masomeh
این چه رابطه‌ای بود میان این دو که به هم توان می‌بخشیدند و از هم‌توان می‌زدودند؟ این چه رابطه‌ای بود میان این دو که دل به هم می‌دادند و از هم دل می‌ربودند؟ این چه رابطه‌ای بود میان این دو که با نگاه، جان هم را به آتش می‌کشیدند و با نگاه بر جان هم مرهم می‌نهادند؟ نمی‌دانم!
masomeh
علی به امام گفت که «پدر جان عطش دارد مرا می‌کشد»، اما آن عطش کجا و تشنگی آب کجا؟ ماجرا، ماجرای وصال و دیدار بود. ماجرا، ماجرای این فاصله مقدر بود. ماجرای این زمان لَخت، این ساعات سنگین، این لحظه‌های کند.
mhn13
تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو می‌نشیند. اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می‌اندازد، قلب را کباب می‌کند و رگ و پی‌ را می‌سوزاند.
masomeh
شنیدم سکینه که به امور کودکان مشغول بود، خبر را نشنیده بود. تا این‌که پدر را در آستانه خیمه، خسته و پر و بال شکسته دیده بود و گفته بود: «پدر جان‌! چرا شما را به این حال می‌بینم؟ چرا یک‌باره این‌قدر شکسته شدید؟ مگر کجاست علی‌اکبر؟» و شنیده بود: «کشته شد به دست این مردم پست!» و سکینه ناگهان صیحه زده بود، گریبان دریده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد، که امام او را در آغوش گرفته بود و در گوش‌ش زمزمه کرده بود: «دخترم! سکینه‌ام! آرامش دل‌م! صبوری کن‌! با تکیه بر خدا صبوری کن‌!» و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود: «چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بی‌تکیه‌گاه مانده است؟!» و پدر گرم‌تر او را به سینه فشرده بود و گفته بود: «همه از آن خداییم دخترم! بازگشت ما نیز به سوی اوست.»
m.salehi77
یادت هست وقتی علی‌اکبر به دنیا آمد، چند نفر با دیدن‌ش بی‌ا‌ختیار تو را آمنه صدا زدند و علی را محمد؟!
^^
علی در میدان می‌جنگید، اما چشم به پدر داشت. با شمشیر نه، که با برق نگاه پدر بازی می‌کرد. اصلاً او زخم چه می‌فهمید چیست. نیزه چه بود در مقابل آن مژگانی که فرا می‌رفت و فرود می‌‌آمد. میدان چه بود در مقابل آن مردمکی که با منظومه عرش حرکت می‌کرد.
م.ص
کجایی بود این زن؟ چه صولتی‌! چه جبروتی‌! چه فخری‌! چه فخامتی‌! چه شکوهی‌! چه عظمتی‌!
شَهیدھ
علی‌اکبر من، مژگان سیاه‌ش را فرو افکند. با نگاه به دست‌های پدر بوسه زد و گفت: «پدر جان! خدا هماره نگهبان‌تان باد! مگر نه ما برحق‌ایم؟!» پدر فرمود: «چرا پسرم! قسم به آن‌که جان‌مان در ید قدرت اوست، و بازگشت‌مان به سوی او، ما حقیقت محضیم.» پسر عرضه داشت: «پس چه باک از مرگ، پدر جان!» از این کلامِ با صلابتِ پسر، لبخندی شیرین بر لب‌های پدر نشست. نه؛ تمام صورت پدر خندید، حتی چشم‌هایش و فرمود: «خداوند برترین پاداش پدر به فرزند را به تو عنایت کند ای روشنای چشم من!»
فانوس
اگر علی این‌همه وقت در میدان چرخید و جنگید و زخم خورد و نیفتاد، اگر علی این‌همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر علی این‌همه جان را گرفت و جان نداد، اگر علی آن‌همه را کشت و کشته نشد، اگر از علی به قاعده دو انسان خون رفت و هم‌چنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! قلب کسی در دست امام زمان‌ش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟ نمی‌‌شود! و این بود که نمی‌شد. و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند.
کاربر ۶۴۱۷۳۳۴
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت. کسی که گریه می‌کند به آرامشی هر چند نامحسوس دست می‌یابد. اما کسی که بغض، گلویش را می‌فشرد و اشک در پشت پلک‌هایش لمبر می‌خورد و اجازه گریستن به خود نمی‌دهد، بیشتر در خودش می‌شکند و مچاله می‌شود. حال اگر همو بخواهد تسلی‌بخش دیگران هم باشد، دشواری‌اش صد چندان می‌شود. مثل عمود خمیده‌ای که بخواهد خیمه‌ای را سرپا نگه دارد. نگاه می‌دارد، اما به قیمت شکستن خود.
سپیدار سبز
پس از آن از برکت پیامبر، نعمت پشتِ نعمت و توفیق از پی توفیق. پس از پیامبر، مرکب علی شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسین. امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی‌اکبر سپرد؛ یعنی دوباره پیامبر! چرا که شبیه‌ترین مردم به پیامبر علی‌اکبر بود.
Yas Balal.جواد عطوی
تو اگر بودی و می‌شنیدی صدای ناله‌های او را در پای جنازه پسر، می‌فهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند، چه کار مشکلی است: ـ وای فرزندم‌! وای پسرم! وای نور چشم‌م! وای علی‌اکبرم! وای پاره جگرم‌! وای همه دل‌م! وای تمام هستی‌ام‌! امام، با دست‌های لرزان‌ش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علی می‌سترد و با او نجوا می‌کرد: ـ تو! تو پسرم! رفتی و از غم‌های دنیا رها شدی و پدرت را تنها و بی‌یاور گذاشتی.
الحمدالله علی کل حال"
بیا لیلا! بیا و تاب بیاور و آخرین ورق‌های حادثه را هم از چشم‌های من بخوان! من دیگر بنای زنده ماندن ندارم. مانده‌ام فقط برای نهادن این بار؛ ادای این دِین؛ انجام این فریضه. و کدام بار، سنگین‌تر از خبر شهادت سوار؟
Shaghayegh
این چند شبانه‌روز همه یک تمرین بود برای صبوری. باید آماده می‌شدی برای شنیدن اصل ماجرا. مصیبت محبوبت، حسین!
m.salehi77
امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علی‌اکبر سپرد؛ یعنی دوباره پیامبر! چرا که شبیه‌ترین مردم به پیامبر علی‌اکبر بود.
Noora🌙^^
به تو دستور می‌دهم و دستور من با یک واسطه دستور امیر‌المومنین یزیدبن‌معاویه است. طارق پوزخند می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد: ـ برای من یکی امیر‌المؤمنین بازی در نیاور. خودت که می‌دانی این لقب تراشیده ماست برای یزید. خودم که گول خودم را نمی‌خورم.
^^
من آن‌جا ایستاده بودم. پدر به علی‌اکبر گفت: «پیش رویم، مقابل چشمان‌م راه برو!» و او راه رفت. چه می‌گویم؟ راه نرفت. ماه را دیده‌ای که در آسمان چگونه راه می‌رود؟ چطور بگویم؟ طاووس خیلی کم دارد. اصلاً گمان کن که سرو، پای راه رفتن داشته باشد! نه، پای راه رفتن نه، قصد خرامیدن داشته باشد... و حسین سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خدای من! جوانی را به میدان می‌فرستم که شبیه‌ترین خلق به پیامبر توست در صورت، در سیرت، در کردار، در گفتار و حتی در گام‌های رفتار. تو شاهدی خدای من که ما هر بار برای پبامبر دلتنگ می‌شدیم، هر بار دل‌مان سرشار از مهر پیامبر می‌شد، هر بار جای خالی پیامبر جان‌مان را به لب می‌رساند، هر بار آتش عشق پیامبر، خرمن دل‌مان را به آتش می‌کشید، به او نگاه می‌کردیم. به این جوان که اکنون پیش روی تو راه می‌رود و در بستر نگاه تو راهی میدان می‌شود.»
ftmz_hd
بعد، مصراع بن غالب آمد. چقدر چهره‌اش برایم آشنا بود. اگر مجال می‌بود از اسب‌ش می‌پرسیدم که پیش از این سوارش را کجا دیده‌ام. ولی این مجال هرگز پیش نیامد، چرا که شمشیر سوار من با چنان ضربت و سرعتی فرود آمد که سوار و اسب را دفعتاً به دو نیم کرد.
Homa Abtahi

حجم

۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

حجم

۴۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۷۰%
تومان