بریدههایی از کتاب آفتاب در حجاب
۴٫۸
(۹۶)
شکوه نکن زینب! با خدا شکوه نکن! از خدا گلایه نکن. فقط سرت را بر روی شانههای آرامبخش خدا بگذار و هایهای گریه کن. خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه. خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانی دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیری و او را از زمین بلند کنی و به خدا بگویی: «خدا! این قربانی را از آلمحمد قبول کن!»
فصل فیروزه...
مخیّلهات هم نمیگنجید که ممکن است جنایتی به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
فصل فیروزه...
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کلامی که میتواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
ـ مَهْلاً مَهْلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا!
ایستاد! چه سرّ غریبی نهفته است در این نام زهرا!
فصل فیروزه...
«زینب یکی است در عالم و هیچکس زینب نمیشود.»
فصل فیروزه...
این آرزو یعنی برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتی بیان این آرزو، نه برای محقق شدن که برای نشان دادن عمق جراحت است، چه باک از گفتن آن.
فصل فیروزه...
آنچه اکنون تو باید با آن وداع کنی، حسین نیست، تجلی تمام تعلقهاست. نقطه اتکاء همه سختیهاست، لنگر کشتی وجود در همه طوفانها و بلاهاست.
فصل فیروزه...
آنچه اکنون تو باید با آن وداع کنی، حسین نیست، تجلی تمام تعلقهاست. نقطه اتکاء همه سختیهاست، لنگر کشتی وجود در همه طوفانها و بلاهاست.
فصل فیروزه...
عباس من! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده میشود: «وَ تَکُونُ الْجِبالُ کَالْعِهْنِ الْمَنفُوش». آخر این نگاه تو نگاه نیست. قارعه است. قیامت است: «یومَ یکُونُ النّاسُ کَاْلفَراشِ الْمَبْثُوث.»
عالم، شمع نگاه تو را پروانه میشود.
اما مگر چه مانده است که نگفتهای؟! شیواتر از چشمهای تو چیست؟ بلیغتر از نگاه تو کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه میبری. سخن گفتن با نگاه که برای تو مشکل نیست.
و اصلاً نگاه آن زمان به کار میآید که از دست و زبان، کار برنمیآید.
فصل فیروزه...
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف، آتش گرفتن گونههای خورشید، برپا شدن طوفانی عظیم به رنگ سرخ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فرو باریدن خون، این تکانهای بیوقفه زمین، این لرزش شانههای آسمان، همه از سر این کلامی است که تو اراده کردی و بر زبان نیاوردی:
«کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکهتکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...»
اگر این «کاش» که بر دل تو میگذرد، بر زبان تو جاری شود، شیرازه جهان از هم میگسلد و ستونهای آسمان فرو میریزد.
محمد حسین
یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است، انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.
یکی فقط به امام نگاه میکند و گریه میکند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست میزداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکی پهلوی حسین را بالش گریههای خود کرده است و به هیچ روی دستش را از دور کمر حسین رها نمیکند.
یکی تلاش میکند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسهای از لبهای او بستاند.
و چه سخت است برای حسین، گفتن این کلام به تو که: باز کن این حلقههای عاطفه را از دست و بال من!
محمد حسین
یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است، انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.
یکی فقط به امام نگاه میکند و گریه میکند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست میزداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند.
یکی پهلوی حسین را بالش گریههای خود کرده است و به هیچ روی دستش را از دور کمر حسین رها نمیکند.
یکی تلاش میکند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسهای از لبهای او بستاند.
و چه سخت است برای حسین، گفتن این کلام به تو که: باز کن این حلقههای عاطفه را از دست و بال من!
محمد حسین
وقتی به خیمه میرسی، میبینی که دشمن، آب را آزاد کرده است. یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمی داشته باشند.
بچهها را میبینی که با رنگ روی زرد، با لبهای چاکچاک و گلوهای عطشناک، مقابل ظرفهای آب نشستهاند، اما هیچکدام لب به آب نمیزنند. فقط گریه میکنند.
به آب نگاه میکنند و گریه میکنند.
یکی عطش عباس را به یاد میآورد، یکی تشنگی علیاکبر را تداعی میکند، یکی به یاد قاسم میافتد، یکی از بیتابی علیاصغر میگوید و... در این میانه، لحن سکینه از همه جانسوزتر است که با خود مویه میکند:
ـ هَلْ سُقِیَ اَبِی اَمْ قُتِلَ عَطْشانا؟
ftmz_hd
بغض کودکانهاش را فرو میخورد و نگاه در نگاه پدر میدوزد:
ـ پدرجان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهای اوست:
ـ تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی!
پدر بغضش را فرو میخورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه میکند.
«پدرجان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است.»
و ناگهان بغضش میترکد و تو در میان هقهق پنهان گریهات فکر میکنی که این دخترک ششساله این حرفها را از کجا میآورد. حرفهایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی میکند:
ـ بابا! اینبار که تو میروی، قطعاً یتیمی میآید. چه کسی گَرد یتیمی از چهرهام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دستهای تو در عالم نیست.
ftmz_hd
بارها گفتهام که خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یک عباس را میآفرید، به نشان «فَتَبارَکَ اللهُ اَحْسَنَ الْخالِقین» ش میبالید.
feri
و حسین کافی است تا همه خلأها و کاستیها را پر کند.
n.jahangard
گفتن درد، تحمل آن را آسانتر میکند، اما نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از کف میرباید
n.jahangard
گفتن درد، تحمل آن را آسانتر میکند، اما نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از کف میربای
n.jahangard
یکی بازوی حسین را در آغوش گرفته است، انگار که برترین گنج هستی را پیدا کرده است.
*
علیاکبر برای تو تنها یک برادرزاده نیست، تجلی امیدها و آرمانهای توست. تجلی دوستداشتنهای توست. علیاکبر پیامبر دوباره توست. نشانی از پدر توست. نمادی از مادر توست. علیاکبر برای تو التیام شهادت محسن است. شهید نیامده. غنچه پیش از شکفتن پرپر شده.
*
زینب یعنی شناسای بندهای دل حسین، یعنی زیستن در دهلیزهای قلب حسین، عبور کردن از رگهای حسین و تپیدن با نبض حسین. زینب، یعنی حسین در آینه تأنیث. زینب، یعنی چشیدن خارپای حسین با چشم. زینب، یعنی کشیدن بار پشت حسین، بر دل.
*
حجم
۱۳۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
حجم
۱۳۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۸۰ صفحه
قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
۳۲,۴۰۰۷۰%
تومان